امروز صبح تو رختخوابم حرکات اصلاحی کمری م رو که دوست فیزیوتراپم فرستاده بود انجام دادم . ناشتا آب ولرم خوردم که روتین جدیدمه . کارای خواهرم رو کردم . فر رو تمیز کردم و کمک مامان مرغ دمی درست کردم . بعد هم نشستم پای کار سیاه قلم خاله . دیشب همزمان که پست مینوشتم آهنگ گوش میدادم. امروز هم سعی کردم با حال خوب روزم رو شروع کنم. هندزفری زدم و مشغول طراحی شدم و واقعا خیلی بهتر و سریع تر از چیزی که فکر میکردم پیش رفت.
کلی حال اومدم و انرژی گرفتم . و گفتم واقعا چرا اینقدر شروع این کار برام سخت و سنگین بود . خودمم تعجب کردم . اما راضی بودم و خوشحال . با یه حال خیلی خوبی کار پیش رفت . تقریبا ۶۰ درصد کار انجام شده . چون سایزش هم آ۴ هست .
لابلای کار آب و میان وعده هام خوردم و به غذا سر زدم .
ورزش تو انبار رو گذاشتم روزای فرد . شلوغی اول صبح تو روزای زوج منو عقب میندازه ، برای همین ورزشم شد روزای فرد .
فردا صبح باید خونه رو جارو کنم و بعدش ورزش کنم .
سفیدی موهام تو چشم میاد و هر هفته میگم ریشه گیری کنم اما نمیشه . انشاالله بتونم این هفته انجامش بدم .
داشتم با خودم فکر میکردم که چرا من دوستای خیلی صمیمی، از اونایی که مرتب با هم تلفنی یا چتی حرف میزنن ندارم
بهترین دوستم که اهوازه و از وقتی ازدواج کرد خیلی رابطه مون کمرنگ شد ولی وقتی به هم میرسیم یا دیر به دیر تلفنی حرف میزنیم هم حال مون خیلی با هم خوبه . اما چرا هیچ کدوم مون حس و انگیزه پررنگ کردن این تماس ها رو نداریم ؟
یا اون یکی دوست خوبم که تو منطقه خودمونه که سه چهار هفته پیش رفتم خونه شون! اونم همین طور .
دلم یه دوست پررنگ تر میخواد.
البته میدونم تو این سن دیگه نمیشه ازین دوستا پیدا کرد و حفظ کرد.
همه حس و حال خوب و بدم اینجا با شماست .
باورتون میشه چقدر دلم میخواست یکی از دوستام پیام بده بگه ساره حالت چطوره ؟ کمرت چطوره؟ بهتری؟
اما هیچ کس نبود .
من همیشه برای دوستام دوست خیلی خوبی بودم و واقعا از دلم مایه گذاشتم . اما نمیدونم چرا اینقدر دورم خلوته .
میدونم خیلی مشکلات زیاد شده ، دغدغه ذهنی اجازه و حس و حال آدما رو خیلی کم کرده و میکنه ، اما تو این دنیای سخت و خشک ، ما فقط با همین ارتباط برقرار کردن ها میتونیم حال دل مون رو خوب کنیم .
البته شاید منم از نظر بعضیا دوست کمرنگی باشم و شاید اونجور که لایق دوستی باشه ، باشون برخورد نکردم .
اما الان میرم به چندتاشون زنگ میزنم .
شاید کسی هم به من زنگ بزنه .
مرسی از دوستای خوب وبلاگیم. ممنون از حضورتون .
برنامه رژیم گرفتم . من فقط دارم سعی میکنم خیلی کم خواری کنم و مشابه اون برنامه عمل کنم . شاید ۸۰ درصد اون برنامه رو بتونم اجرا کنم . راستش جدا کردن نوع غذام برام سخته . اما مقدار رو خیلی حتی کمتر قبل کردم. هنوز تو ترک نوشابه هستم . شکر تو چای هم تقریبا حذف شد . میان وعده ها رو رعایت میکنم . شام رو هم به حداقل ترین شکل میخورم .
راستش ظهرها خیلی گرسنه هستم . از نظر روانی اذیتم . خواب ظهرم خراب شده . همش دارم میگم ساره دووم بیار تا بدنت عادت کنه .
گاهی هم به خودم میگم تو ، تو این زندگی هیچ تفریحی نداری ، یه حداقل غذا خوردن بود اونم داری خودت رو عذاب میدی . از طرفی هم میگم نهههه گولم نزن به سلامتیت و تناسب اندامت اهمیت بده .
خلاصه از نظر روانی و جسمی الان تو آشفتگی و گرسنگی به سر میبرم .
ورزش هم تو انبار رو حدود نیم ساعت رو شروع کردم . از یوتیوب یه ویدئو انتخاب کردم و انجامش میدم . انبار خیلی گرمه . امیدوارم مشکل قلبی پیدا نکنم . پنکه هم گذاشتم اما پرتاب هوای گرم رو سریع تر کرد و دیگه فعلا روشنش نکردم .
رئیس قلمچی رفته بود حج . امشب ولیمه دعوت بودیم . چقدر هم شلوغ بود . همش تو فکر بودم که نباید بخورم . اما یه لقمه از کباب خوردم خییییلی خوشمزه بود . خلاف کردم یه چند قاشق برنج خوردم و بقیه کبابم رو خالی خوردم. خیلی هم بم چسبید با اینکه عذاب وجدان هم داشتم . اما واقعا ضعف داشتم .
این چه وضعیه ... خوش به حال اونا که هرچی میخورن بازم لاغر هستن .
یه چی بگم ... ذهنم ناآرومه. یه چیزایی اذیتم میکنه که خارج از کنترل منه . مثلا شلوغی خونه و وسایل و بی نظمی . یا همین مراقبت های سلامت پوست یا رژیم .
متأسفانه بعد ۴۲ سال عمر ، هنوزم با یه چیزایی نتونستم کنار بیام .
با این موضوع که ساره بفهههههممممم تو همینی که هستی . اتفاقا خیلی هم خوبی و امتیاز داری . دست از مقایسه بردار . خود ۴۲ ساله ت رو با یه ۲۰ یا حتی ۳۰ ساله مقایسه نکن . خودت رو دوس داشته باش . تو این دست و پا رو خیلی به زحمت انداختی ، و حتی چشم ها و مغزت و گوش هات رو خیلی به کار گرفتی . باید همیشه شاکر سلامتی شون باشی . باید مثل بچه ت دوسشون داشته باشی . اون روز یکی از همکارا میگفت بدنم تو دستگاه ورزشی گیر کرده بود و من هی میگفتم عههه پای عزیزم عهههه دست قشنگم ... و چقدر از این جمله ش خوشم اومد . که اینقدر بدنش رو دوس داشت . من هیچ وقت تا این حد خودم و بدنم رو دوس نداشتم . حالا خوبه که قراره ناشکری هم نکنم . همین سه هفته پیش کم درد و زجر از کمرم نکشیدم . وای بر تو ساره . وای ....
امشب دلم و چشمام ابری اند .
امشب دلم غر زدن و بهانه گیری میخواد .
و کسی تاب و توان به جون خریدن بهونه ها و خستگی منو نداره .
وای بچه ها هنوز طراحی عکس خاله همونجور مونده . اینم یکی از عوامل آشفتگی ذهنی منه .
من به زور فرصت میکنم طراحی های استاد رو انجام بدم .
تایم های خالی م بیشتر شده ، اما ذهن و دلم خالی و ریلکس نیس .
نمیدونم چرا دلم میخواد بزنم زیر گریه .
قبل از اینکه روز مشاوره بعدی برسه ، دلم خواست نامه م رو برای شما پست کنم .
نامه من به درد ناجیم .
کنارم بمون که حمایتم کنی نه اذیتم کنی .
کاش برای حفاظت از خودم نیازی به تو نداشتم . من به خودی خودم باید ارزشمند باشم ، باید به خودی خودم مورد توجه و مراقبت قرار بگیرم. نه چون تو هستی دیگران دلی بسوزونن. اصلا وجود تو حال منو خوب نمیکنه . یا حتی اگه نیستی مجبور باشم ادا دربیارم که تو هستی . از اینکه ادای حضورت رو دربیارم هم حالم خوب نیس . من با حضور تو سه هفته درد کشیدم . حضور تو در وجود من خیلی پررنگ و آسیب زننده بود تا ناجی و کمک کننده . اونقدر هم ناجی و حامی نبودی . راستش اطرافیان من خواسته یا ناخواسته اونقدر از من بخاطر تو حمایت و مراقبت نکردن که ارزش داشته باشه تورو درون خودم جا بدم . ظاهرا برای من درد ناجی هم کاری نمیکنه من فقط مرگ ناجی ، میتونه کمکم کنه . مثلا همین امروز کلی کار انجام دادم فقط چون وجود تورو در من ندیدن یا احساس نکردن. آیا من همیشه باید درد بکشم تا کسی دلش بسوزه؟ تو یه درد بزرگ و قوی بودی ، منو بیچاره کردی این مدت . اما اونقدر هم ناجی یا حامی نبودی . شاید من اسم درستی روت نذاشتم . ولی در همین حد هم باید ازت تشکر کنم که بودی . راستش من تو تشکر از حال خوب خودم ، سابقه خوبی ندارم و تا میگم خدایا شکرت حالم خوبه ، حالم زود بد میشه . حالام میترسم تو قهر کنی به جای اینکه بری ، کلا بمونی
حالا از دورادور حواست به من باشه هم اوکیه . ببخش اگه باهات رک و تلخ حرف زدم . وجود درد ناجی تو زندگی من مثل وجود آدمایی هست که فقط منت حضورشون بر سرت باقی میمونه اما کار مفیدی برات نمیکنن .
کاش به جای درد ناجی ، قدرت ذهنی و عملی ناجی در خودم داشتم . البته کمک هات رو فراموش نمیکنم و ازت واقعا ممنونم. باید با خیال و تصور حضور تو از بقیه حمایت و نجات بگیرم. و این اوج درده منه که همیشه باید یه چیزی یا یه کسی رو دستاویز و واسطه حال خوب خودم بکنم . من باید به خودی خودم قدرت نه گفتن و نکردن خیلی کارها و حتی انجام خیلی کارها رو داشته باشم . اگه نه که تو یه حضور موقت هستی و یه درمان موقتی .
سه روز شده که لب به لبت نذاشتم سیاه خوشمزه .
دوری ازت سخته خوشمزه .
البته اگه هر روز جلو چشمم نبودی اینقدر هم برات پرپر نمیزدم ،
از دل برود هر آنکه از دیده رود .
اما تو هر روز جلو چشممی. و گاهی اینقدر خوشکل و یخمکی ظاهر میشی که کمتر کسی میتونه ازت بگذره .
اما الان سه روزه که فقط از دور نگات کردم و از دور برات شیفتگی کردم .
خدایی بی شوخی سختمه نوشابه نخورم .
این چند روز با بچهها درحال تماشای سریال ۸ قسمتی A gentleman in Moscow ، نجیب زاده ای در مسکو ... هستیم .
انگار چیزا دیگه میخواستم بنویسم اما یادم رفت .
قبل از اینکه درمورد تراپی امروز صحبت کنم . اینو بگم که خدا رو شکر حالم خیلی بهتره . تقریبا از درد چیزی دیگه نمونده . راحت تر سوار ماشین میشم و تو سرویس بهداشتی هم کمتر اذیتم . اگه بدونید چه حالی دارم . یه حال خوب . یه حس حیات بعد از مرگ . یه عمر دوباره . نمیدونم اسمش رو هرچی که بذارم ولی خیلی خوشحالم که بعد تقریبا سه هفته درد شدید ، حالا حالم خوبه . گوش شیطون کر .
یه جور سرمستی زیر پوستم حس میکنم . یه جور پیروزی . یه جور نجات . خدایا شکرت .
امیدوارم که هرچی بوده باشه تموم شده باشه . و نهایتا یه گرفتگی شدید بخاطر سیکل چند ماه عقب افتاده و اثر آمپول باشه که باعث این دردها شد.
دو روز پیش از دکتر وقت مشاوره خواستم . برای امروز ساعت ۱۱ نوبت دادن . رفتم بیرون . میتونم بگم شاید ۱۰ روز بود صبح ها از خونه نزده بودم بیرون هم از شدت درد و هم هوای جهنمی که آدمو داغ میکنه . ولی برای اینکه بتونم راحت حرف بزنم و پیاده روی اجباری هم داشته باشم ، رفتم بیرون.
چند موضوع تیتر کرده بودم که با دکتر حرف بزنم . و فکر میکردم همه شون اونقدر مهم نیستن و حتی به ۴۵ دقیقه نمیرسونم و زمان اضاف میارم . اما راستش کم هم آوردم و چند تا موضوع رو اصلا نشد حرفی بزنم .
راجب مثلا شوخی های داداشم و حقوقم حرف زدم . دکتر گفت میدونی اصلا بحثی به اسم شوخی وجود نداره . و اینی که ما بش میگیم شوخی در واقع تکانه های روانی درون ما هستند که برای دفاع از خودمون یا نشون دادن خشم مون در قالب زیبایی بیان میشن که مثلا محترمانه رفتار کرده باشیم . یک شیوه دفاعی پخته و متمدن .
و معمولا همه ش احساس و تفکر جدی ماست که بیان میشه .
درهرحال گفت مقدار درآمد تو ، نوع خرج و پس اندازت به هیچ کس مربوط نیس و باید یاد بگیری برای افرادی که ازین کانال آزارت میدن حدی تعیین کنی که تکرارش نکنن . و به داداشت بگو تو داری با این حرفات منو و کار و حقوق منو تحقیر میکنی و این منو ناراحت میکنه . گفت بش اجازه ندید رفتارهایی بکنه که پدر میکرده . و خب خیلی جملات مشابه همین .
راستش برای من مقابله و مباحثه با بعضی افراد خیلی سخته .
دکتر گفت تو خیلی ظلم پذیری . و اگه نتونی تو خانواده حقت رو بگیری تو اجتماع هم نمی تونی .
درمورد مشکلات سلامتیم صحبت کردم . دکتر خیلی ناراحت شد . گفت کی بیشتر از همه برات ناراحت شد ، گفتم خواهرم . گفت ناراحتی بقیه چه تأثیری به حالت داشت . گفتم خب هم اینکه حس میکردم براشون اهمیت داره دردم و هم در حد توان شون کمکم کردن تو کارا . و همه پیگیری های این مدت رو براش تعریف کردم ، از اینکه اینقدر درد کشیده بودم خیلی ناراحت شد. نظر ایشون هم این بود که ام آر آی نرم . به جاش برنامه ورزش و حرکات اصلاحی درست رو بیارم تو روتینم. گفتم هزینه باشگاه خیلی برام سخته با این همه هزینه هایی که ماهیانه دارم . گفت تو خونه یه جایی رو اوکی کنم . منم میخوام یه پنکه تو انبار اوکی کنم انشاالله از شنبه شروع کنم . البته هوا واقعا گرمه اینجا بالای ۵۰ درجه شوخی نیس . حتی زیر درخت هم باد خیلی گرمی احساس میشه . امروز تا برم و بیام سوختم .
به دوست فیزیوتراپم گفتم برام حرکات اصلاحی زانو و کمر بفرسته. یکی از خوانندگان هم لطف کردن برام فرستادن. امیدوارم گرمای انبار توانم و انگیزه م رو نابود نکنه .
از یه متخصص تغذیه و رژیم به معرفی دوست خواهرم در رشت ، درخواست برنامه رژیم کردم . هزینه آنلاین ۳۰۰ پرداخت کردم . هنوز برنامه آماده نشده . ولی من از امروز خودم رو بردم تو مقدمات رژیم .
رژیم برای من خییییلی سخته واقعا . اما باید وزن و سایز کم کنم بخاطر کمتر شدن فشار رو زانو و کمرم و همچنین جلوگیری از افزایش چربی دور شکمی که تنبلی تخمدان رو حادتر میکنه . حالا فکر نکنید من خیلی چاقم نه اصلا . اما چون قد بلندی ندارم ، نیازه که مراقب خودم باشم و باتوجه به مشکلات اخیر لازمِ تغذیه م هم اصلاح بشه .
امروز اصلا نوشابه نخوردم . و چقدر دلم براش آبه .
متأسفانه نوشابه پایه ثابت سفره مونه و من هر روز یک سوم لیوان میخوردم . داداشم بدجور بش معتاده ماهم باش معتاد شدیم .
چقدر برام چشمک میزد بیا یه قُلُپ بخور ، اما من گفتم نه عزیزم نمیخورمت . دل کندن ازش خیلی سخت بود . یه مقدار گرسنگی بیشتری تحمل کردم امروز . شام هم همبر داشتیم ، نصف همبر رو آتیش اجاق بدون روغن کباب کردم تو نصف باگت خوردم . احتمالا آخرین وعده همبر من باشه تا برنامه رژیم آماده بشه .
خدا کنه سخت نباشه و پختن غذاهای خاص و جدا از خانواده نداشته باشه ، که البته آرزوی واهیه ، و همین سختش میکنه . که غذات با بقیه فرق کنه . کاش از پس این هم بربیام . من تو زندگی کارای سخت زیاد کردم اما رژیم همیشه برام غول بوده ، الانم خودم رو بردم تو چالش مقابله باش . بخاطر سلامتیم .
راستی دکتر گفت از این وضعیت دردت چه تعبیری داری و چه اسمی روش میتونی بذاری ؟ راستش خندیدم . گفت چرا میخندی ؟ گفتم سوال سختیه . گفت یه اسم براش بذار .
گفتم درد ناجی .
چرا ناجی؟
چون تو تعریف های قبلی گفته بودم که باعث شد کمی از کارا کم کنم و کمک بقیه رو بگیرم . دکتر گفت این درد برای تو یه فرصته . برای توئی که نه نمیتونی بگی و مخالفت نمیتونی بکنی ، این درد اومده که یه کاری برات بکنه . اسمش رو چی میذاری ؟ منم گفتم درد ناجی . یعنی دردی که منو از فشارهای قبلی کمی نجات میده .
و ایشون ازم خواست برای این درد ناجی یه نامه بنویسم .
خیلی سخته ها بخوای برای یه مفهموم انتزاعی، نامه بنویسی .
اما باید بنویسم راه درو نداره . البته من از تکالیفی که میدن واقعا استقبال میکنم حتی اگه سخت باشن .