بعد یه ماه که برای این کفش حرص خوردم ، امروز رسیده اما رنگ سفید فرستادن نه مشکی .
منو کارد بزنید خونم درنمیاد .
دو تا کامنت پست قبل دارم جواب ندادم ببخشید.
امروز ساعت ۱۱ مشاوره داشتم . چون هوا گرم بود و ساعتش دیر ، تو خونه انجام شد . البته باید پیش خیاط میرفتم که رفتم و برگشتم . قشنگ مشخص بود تغییر سایز داشتم .
و اما جلسه مشاوره
امروز نامه م به اون درد ناجی کمرم رو خوندم و از همون به طور پیوسته رسیدم به موضوع حجم کارا و اجباری که تو بعضی از همون کارا هست . درمورد نامه ، دکتر خیلی کیف کرد گفت چقدر دیدت باز بوده تو نوشته ت . اما گفت آیا میخوای این درد ناجی بات بمونه یا نه ؟ گفتم مسلما نه ، چون من درد میکشم . گفت پس اون بخش حمایتی ش رو ندیده میگیری ! گفتم اونقدر ارزش نداره که دردش رو تحمل کنم . گفت پس میخوای همچنان نقش یک کلفت رو اجرا کنی ؟
گفتم اداش رو درمیارم و یه حضور مجازی ازش ایجاد میکنم .
راستش رو بخواید امروز کلا نتونستم نتیجه گیری خوبی داشته باشم . دکتر گفت بش فکر کنم و سری بعد جواب سؤالش رو بدم . اون گفت اگه قراره حذفش کنی پس حمایتش رو از دست میدی ؟ گفتم یعنی من باید حتما مریض باشم تا کمک بگیرم !
نمیدونم شایدم چون تو خونه بودم و ماما صدام زد تمرکزم رو از دست دادم .
درمورد کارها گفت هر کاری که مال خودت بوده رو انجام بده و به کارای نکرده بقیه کاری نداشته باش ، تو موظف نیستی کار بقیه رو بکنی . بش گفتم غُر کارای نکرده بقیه رو ماما به جون من میزنه . و بش گفتم سری آخر که ماما غُر زد بش گفتم ماما مگه این کارایی که حرف شون میزنی کار من بودن ؟ کم کاری من بودن؟ شده تا حالا من کارم ناقص انجام بدم که حالا ناراحتیت سهم من شده ؟
گفتم قرار نیس هرکس کاری نکرد من جورش بکشم ، گفتم مگه من کلفت خونه م .
و دوباره دارم تمرین میکنم که به من چه ، به من چه اگه فلانی کارش ناقص بود .
و همین باعث شد مامان عصر همون روز به بقیه غُر بزنه که چرا کاراشون ناقص بوده . و بقیه سکوت کردن و گاها توجیه . اما خوب شون کرد . انگار سکوت کنی کسی حقت رعایت نمیکنه .
و درعین حال یه جاهایی وقتی پای عزیزت درمیون باشه دلت نمیاد اعتراض و گلایه کنی .
پس چکار کنم ؟
دعوا نمیشه.
سکوت هم سوءاستفاده میاره .
خدااااا گیج شدم ازین زندگی .
بچهها من خیلی چیزا اینجا نمیتونم بنویسم، اما خدا میدونه چقدر خسته م .
خدا میدونه چقدر دلم میخواد یه مدت از همه شون دور بشم .
یه ماهه دارم سعی میکنم یه سفر جور کنم ، یه سفر تنها. ولی موفق نشدم . این همون برنامه ای بود که گفتم تا نتیجه گیری نکنم ، ازش حرفی نمیزنم . تو خونه کم و بیش رای مثبت دارم و گاها تداخل های برنامه ریزی . جلو دکتر هم نگفتم که تحت فشاری روانی قرار نگیرم.
مثلا تداخل سفر چغاخور که گفتم داداشم اوکی کرده بریم و قرار بود از قلمچی مرخصی بگیرم ، ولی بنده خدا خانمش زونا گرفته دیروز پریروز و سفر دسته جمعی مون کنسل شد . برنامه منم تو هوا موند .
قلمچی بم خصوصی تجدیدی داده و باید اونو به سامان برسونم . چشم به هم بزنم تابستون تموم شده و من هیچ جا نرفتم .
اگه بدونید این مدت چقدر شیرین تو سرم برنامه سفر چیدم و حتی یه سری پرس و جوها انجام دادم .
اما فعلا قطارم تو ایستگاه گیر کرده .
کشتی م به گل نشسته .
و هواپیمام بال نمیزنه .
تلافی حال خوب دیروز صبحم با اعصاب خوردی های کار و تو خونگی بعدظهر دیروز تا همین الان و .... دراومد .
الان خیلی عصبی و ناراحت و آشفته م .
از خیلی چیزا و آدما کلافه م .
برنامه های کاریم و خونه خیلی تو هم و به هم ریخته ست .
امروز بعد حمام موهام رو صاف نکردم و این یعنی حالم خیلی بدِ که حس همین کارو هم نداشتم . و این یه زنگ خطره .
میگم خودت رو با کار و طراحی مشغول کن ، از اونطرف میگم آخه چقدر کار ، چقدر بدو بدو ، چقدر فرار از هرچی که تو زندگیته. چرا همه چیز اینقدر سخت و طاقت فرسا میاد تو زندگی من و یا ما .
اینقدر دلم میخواد غُر بزنم که خدا میدونه .
دلم میخواد دعوا کنم . با کوچکترین تلنگری داد و بیداد کنم .
همه این روزهای گرم تابستون رو دارم به خستگی و فشار روحی سر میکنم ، دو روز دیگه مدرسه شروع میشه و من خسته و بی انگیزه باید برم سر کلاس .
با همین حال عصبی و تو سکوتی عمیق بلند شدم برای خواهرم کیک هویج درست کردم ، انگار با این کار خواستم از چیزایی فرار کنم ، چندین بار تا حالا بم گفته بود ، دیگه امروز شد که بشه . تقریبا یکی دو سال اخیر میفهمم چرا زن ها وقتی عصبانی هستن بیشتر کار میکنن ، بیشتر بشور بساب میکنن . بلانسبت جمع زنان محترم و عزیز چون خّلیم ، چون اون لحظه آغوش امن و قوی نیس که بگه بگو من میشنوم ، بگو من درک میکنم . بگو چون حق داری . برای همینه میریم تو آغوش آشپزخونه و قابلمه و و و ...
صد افسوس به این حال مون .
باید اولین فرصت این هفته یه مشاوره جور کنم که خیلی نیاز به حرف زدن دارم . اما واقعا تحمل بعضی از نسخه ها رو هم ندارم . اصلا گاهی خسته میشم ازین قهرمان بازی ها ، ازین قوی بودن ها ، ازین تلاش برای کوتاه نیامدن ها .
دلم میخواد هرجا خسته شدم بشینم ، هرجا عصبی شدم داد بزنم .
شاید خیلی هاتون قمیش رو نشناسید و شایدم دقت نکرده باشید یا یادتون رفته باشه . اسم یه گربه سفید خاکستری نر هست که خواهرزاده م انتخاب کرده و این اسم روش موند . من بزرگش کردم ، کوچیک بود بغلش کردم و من مسئولش بودم .
اگه اشتباه نکنم الان هشت سالی هست که تو حیاط و گاهی تو خونه میاد ، البته تو خونه اومدنش تحت یه شرایط خاص و مربوط به سالای قبل بود . این دو سال اخیر دیگه تو خونه راش نمیدیم . چون پیرتر شده و گاها کثیفی داشته . اما تو حیاط میتونه بره بیاد . شاید گفته باشم من مراقبت این گربه و به دنبالش چند تا گربه تو کوچه رو به عهده گرفتم و اسپانسر مالی هم داداش مشکل دارم هست و مبلغی هم ماهیانه من رو هزینه میذارم و غذای خشک کمکی میگیرم براشون . قمیش چند سال پیش تا حد مرگ مریض شد ، و حضور بابا کار مراقبت رو برای من خیلی سخت کرده بود اما عین بچه م تا جایی که میشد دزدکی بش رسیدگی میکردم و یادم نمیره چقدر براش گریه میکردم . تو کوچه غذاش میدادم و دزدکی تو حمام، میشستمش و ضدعفونی میکردم. دیگه پیر شده و مثل قبل خودش رو تمیز نمیکنه . چند وقتیه ناخوش و کم جونِ . امروز تصمیم گرفتم که حمامش بدم . و چالش گربه و آب رو داشتم .
براش آب سرکه و مایع قاطی کردم و با یه ابره آروم نشستم کنارش و مالیدمش، از اونجایی که خیلی مثل قبل زور نداره، یه جورایی هم میخواست در بره و هم تسلیم من شده بود . اولش ظرف ظرف آب ریختم روش وقتی دیدم عکس العمل هاش کمتر از چیزیه که ازش میترسیدم ، شیر آب باز کردم و گرفتم روش . آب چرک ازش زد بیرون . کمی ازم فرار کرد . چشم و دهنش تمیز تمیز شد . سفیدی هاش برفی شد . بعد رفت ایستاد یه گوشه و تو این آفتاب و هوای گرم ، رب ساعته خشک شد . و چقدر تمیز شده بود . یعنی میتونم بگم قشنگ ترین و لذت بخش ترین کار این مدتم و مخصوصا امروز ، همین حمام دادن قمیش بود . احساس میکردم نسبت بش بی اهمیت شدم و گاهی خودمو سرزنش میکردم که ساره یه وقتی هم برای این بچه بذار .
تازه کلی کار هم کردم ، ماما از دیروز رفته پیش خاله و جمعه میاد . قاب عکسی که طراحی کردم رو هم تحویلش داد و چقدر خوشش اومده بود و از خواهرم درباره هزینه سوال کرده بود . منم گفتم بگو خاله قابل نداره ، کادوت باشه . دیگه اگه خودش دوس داشت یه پولی بده اون یه حرف دیگه ست . دستش درد نکنه .
آره جارو و گردگیری و آشپزی و بشور بساب های خونه رو از صبح داشتم . ورزش هم کردم .
برای بعدظهر ساعت ۷:۳۰ هم یه خصوصی هماهنگ کردم برم زبانکده. باید ببینم ساعت مزار رفتن کی میشه .
یک ماهه دارم یه موضوع رو بررسی میکنم که به واقعیت تبدیلش کنم ، اما هنوز موفق نشدم و هربار یه چیزی مانع میشه . همونی که گفتم حتی فکر کردن بش ، کل وجودم رو خوشحال و خندون میکنه .
شاید سخت باشه شاید دیر پیش بیاد . اما من کائنات و عوامل اطرافم رو نسبت به پذیرش این موضوع بیدار کردم و زنگ هشدار رو تو گوش همه به صدا درآوردم .
اون داداش بیرونی هم یه برنامه سفر داره ترتیب میده که تا نریم حرفش نزنم بهتره . فقط کار من سخت میشه هم برای مرخصی از قلمچی و هم در تطابق با برنامه خودم .
اینقدر این مدت به این موضوعات بطور تکراری فکر کردم و شرایط رو مرور کردم که مغزم خسته شده . ظهرها خوابم نمیبره .
همش میلولم و حرف ها تو سرم چندین بار تکرار میشن .
فردا که بیاد چهارمین جمعه ای هست که یه کفش به قیمت یه تومن از یه پیج خرید کردم و گیر بودم یه کد رهگیری بدن که مطمئن بشم کلاهبرداری نیس . قابل ذکر که من بارها از پیج ها کفش خریدم و با این مسئله اوکی هستم . خلاصه یه جورایی روشنی دلم به موضوع بیشتر بود تا نگرانی . اما اینم چیزی بود که اذیتم کرده بود . بالاخره امروز کد رهگیری ش اومد ، یعنی همین امروز پست شد . باید حداقل یه هفته دیگه دستم برسه انشاالله. ولی همین که کلاهبرداری نبود خبر خوش این داستان بود .
امروز هم برای قمیش خیلی خوشحالم و هم کد رهگیری کفشم
خواستم جلسه مشاوره امروز اوکی کنم که با رفتن ماما و حجم کارهام دیگه نشد . موند تا هفته بعد .
این عکس سه نفره قمیش از سمت راست ، برادرش گاوی وسطی ، و خواهرش سمت چپ ، خواهرش اسم خاصی نداشت بش میگفتیم دختر.... اون دو تا چند سال بعد یه روز رفتن و دیگه برنگشتن و ما غصه خوردیم و گریه کردیم براشون . اینجا با حوصله نشستن و منتظرن من به نوبت لقمه های نون پنیر بشون بدم .
تقدیم نگاه گربه دوستان ...
خبر خوب اینکه امروز یک ماه شده که من رفتم تو رژیم . امروز فقط برای اندازهگیری وزنم رفتم یه باشگاه . و بگید چی شد ..
بله من دو کیلو و صد کم کرده بودم .
از نظر سایزی هم حدودا ۳ سانت دور شکم و کمرم کم شده .
یعنی اگه تغییری نشون نمیداد خیلی حرص میخوردم ، یک ماهه خودمو از خیلی چیزا محروم کردم .
ولی الان هم خیلی خوشحالم هم انگیزه م بیشتر شده .
تونستم یه غول دیگه تو زندگیم رو تا حدی شکست بدم . سر فرصت به خودم یه جایزه هم میدم . نمیدونم نوعش چی هست ، شاید خوراکی . اما نگران نباشید حواسم هست جایزه پرکالری به ساره ندم .
ولی خیلی خوب شد آخیییش .