خبر خوب اینکه امروز یک ماه شده که من رفتم تو رژیم . امروز فقط برای اندازهگیری وزنم رفتم یه باشگاه . و بگید چی شد ..
بله من دو کیلو و صد کم کرده بودم .
از نظر سایزی هم حدودا ۳ سانت دور شکم و کمرم کم شده .
یعنی اگه تغییری نشون نمیداد خیلی حرص میخوردم ، یک ماهه خودمو از خیلی چیزا محروم کردم .
ولی الان هم خیلی خوشحالم هم انگیزه م بیشتر شده .
تونستم یه غول دیگه تو زندگیم رو تا حدی شکست بدم . سر فرصت به خودم یه جایزه هم میدم . نمیدونم نوعش چی هست ، شاید خوراکی . اما نگران نباشید حواسم هست جایزه پرکالری به ساره ندم .
ولی خیلی خوب شد آخیییش .
چیزی تا سالگرد دوم بابا نمونده . تو این مدت شاید از روی احساس و دلتنگی چند باری دلم خواست دوباره برگرده حتی با اون اخلاق های تندش .
از نظر روانشناسی این یه زجر و حماقت خودخواسته ست . که خودت رو شکنجه بدی . همون سندرم استکهلم.
دیشب خواب دیدم برگشته و دقیقا با همون نسخه قبلی و هزاران افسوس که تو خواب متوجه آرزو و خواسته اشتباه و نا بجای خودم شدم .
خواب تلخ ...
دلنوشته کوتاه و سریع ...
فقط برای خالی کردن یه چند جمله تو ذهنم ، اینا رو نوشتم .
روزها مثل قبل میگذره . با همون روتین همیشگی کار بیرون و کار خونه و طراحی و گاهی فیلم نگاه کردن و خیلی کم کتاب خوندن .
یه دو هفته ای هست که دنبال جور کردن یه برنامه جدید تو زندگیم هستم ، که حتی با فکر کردن بش اونقدر ذوق زده میشدم که حس میکردم کل سلول های بدنم بندری میزنن از خوشحالی. هنوز که نتونستم موفق بشم . اگه نتیجه گرفتم میام براتون مینویسم. اگه نه هم که میذارمش تو پرونده های راکد و بی نتیجه زندگیم .
بازم تیر گذشت و من دوران pms نداشتم و این یعنی یه ویزیت دیگه ، یه دکتر رفتن و هزینه دیگه .
دیگه چیز قابل عرضی نیس . گفتم بیام چند خط بنویسم دوستام بدونن هستم .
دلم یه محفظه میخواد برم توش چند ساعتی نه کسی رو ببینم و نه با کسی حرف بزنم و نه صدایی بشنوم ، اینو نوشتم به ذهنم رسید که چقدر قبر با این محفظه ای که حرفش زدم شباهت داره هاااا .
ناشکری نمیکنم اما خیلی خونه مون شلوغه ، حالا خوبه من نصف تایم خونه نیستم . آدم واقعا نیاز به سکوت و آرامش حداقلی داره .
ولی من بعد خوب شدن کمرم ، هر شب وقتی میرم تو جام و برای هر پهلو به پهلو شدن بدون درد خدا رو شکر میکنم . و وقتی صبح بدون درد از جام بلند میشم هم خیلی شکر میکنم . برای بالش و رختخواب و پتوم و برای هوای خنک و سرد کولر .
اون روز زنگ زدم به موسس مدرسه هام ، رئیس بزرگ که دخترش پیشم خصوصی میومد. چقدر ازم تشکر کرد . چقدر تعریف و تحسین و تشویق کرد . حتی گفت خودت رو برای کتاب های متوسطه دوم آماده کن ، نیرو لازم داشته باشیم تورو ببریم ، چون واقعا قبولت دارم و بعد چند سال یه دبیر زبان دلسوز و سخت کوش گیر آوردم . من خییییلی ذوق کردم ، همه این تعریف ها از دهن رئیس بزرگ بود و خب خیلی ارزشمند. و من ازین حرفا انرژی میگیرم برای بهتر شدن نه غرور برای به حاشیه رفتن .
دیروز پریروز خیلی مودم پایین بود . دلم گرفته بود . چقدر دوس داشتم با کسی حرف بزنم . امروز در ادامه اون دلتنگی گریه کردم ، لابلای اشکام طراحی رو هم پیش بردم . الان بهترم . خوبم .
امروز و دیروز انرژی روحی و جسمیم پایین تر بود ، اما همچنان دارم رژیم رو رعایت میکنم و ورزش میکنم.
راستی چون بعضیاتون شاید فکر کنید من الان خیلی چاقم ، بگم من اصلا چاق نیستم ولی بخاطر تنبلی تخمدان و مشکلات هورمونی باید چربی دور شکمم رو آب کنم و مانع افزایش بشم .
امروز با اینکه بخاطر شدت گرما کارها هم تعطیل شده ، من زدم بیرون . راستش گفتم دلم یه خلوت میخواست ، یه تنهایی . تقریبا دو ساعتی راه رفتم ، دو تا پارک بود رو نیمکت نشستم و کمی ریلکس کردم . آخر سر هم رفتم یه مقدار سبزیجات و شیر و موز خریدم برای خودم . و طرف خیاط رفتم . بعدش که اومدم خونه یه سالاد سبزیجات درست کردم جاتون سبز .
تو این مسیر یه رستوران کالری دیدم که گزینه ای شد که برم با دوستم یه وقتی .
عکس طراحی خاله رو قاب زدم .
اینقدر هوا گرم بود ، الان سردرد گرفتم . دوستم گفت دختر گرما زده میشی . داشتم پیش خودم میگفتم اول دراومدن تو این گرما خییلی سخته ولی بعدش ساره پوست کلفت عادت میکنه حتی به دمای بالای ۵۰ درجه . جوری گرمه انگار کنار تنور یا منقل آتیش نشستی . بعد به خودم گفتم دختر اگه مریض بشی چی ؟ چرا همه عمر میخوای تست مقاومت از خودت بگیری و خودت رو به انجام کارای سخت وادار میکنی ، کارایی که شاید واقعا انجام شون لازم نباشه وقتی سلامتیت تو خطر بیافته .
مثلا ورزش تو انبار ، خدا رحم کنه مشکل قلبی پیدا نکنم .
ولی با همه سختی گرمای هوا ، نیاز داشتم به اون راه رفتن و بعدم خریدهای سالم .
یکی از دوستان آقای خواهرم فوت کرده ، و من اشگ ریختم بخاطر ناراحتی و غصه خواهرم . چون حتی نمیتونه مراسم رو شرکت کنه و البته ایشون اصفهان زندگی میکردن . اما برای خواهرم خیلی خاص و عزیز بود . وقتی یکی مریض میشه زنگ میزنیم حالش رو میپرسیم ، نهایتا خودش هم نتونه حرف بزنه از خانواده ش حالش رو میپرسیم . اما وقتی یکی فوت میکنه دیگه دست مون به جایی بند نیس ، مخصوصا که نتونیم حتی از خانواده ش بپرسیم چرا و چطور اینجور شد ؟ یعنی غصه ت بزرگ تر میشه . میدونم خواهرم الان خیلی ناراحته و منم براش خیلی ناراحتم .
پاهام از زانو و مچ خیلی درد میکنن . خدایا چقدر زود از دست و پا و کمر افتادم من . به درد نمیخورم دیگه
برم یه قرص سردرد بخورم بهتره .