جلسه بیست و سوم مشاوره

امروز ساعت ۹:۳۰ تراپی داشتم . از خونه دراومدم پیاده تو گرما رفتم تا همون باغی که یه سری براتون ازش نوشتم . میخواستم تو محوطه رو همون تاب بشینم و تلفنی با دکتر حرف بزنم اما مشغول تمیزکاری بودن ، یه نگاه به آلاچیق ها کردم و ازشون پرسیدم میتونم اونجا بشینم ، گفتن بله و کولر آلاچیق رو هم روشن کردن  . ازم پرسیدن تنهایی گفتم بله ، و تمام ۴۵ دقیقه مکالمه،  هر کدوم از پرسنل رد میشد منو نگاه می‌کرد که دارم تلفنی حرف میزنم . از نگاه یکی از زنها اصلا حس خوبی نگرفتم . حالا خوبیش اینه که تیپ معمولی دارم و خب کسی هم بام نبود که ... خلاصه تموم که شد ، رفتم دم آشپزخونه از همه شون تشکر کردم و پرسیدم هزینه ای باید بدم ، بگن تا من پرداخت کنم . اما گفتن نه نیازی نیس و منم تشکر زیاد کردم و برای پول هم خیلی تعارف کردم که قبول نکردن . منم برگشتم سمت بازار و خیاطی . مسواک خریدم و دو تا کوتاهی شلوار داشتم دادم خیاط . بعدم برگشتم خونه . 


روزایی که دکتر ساعت ۹:۳۰ بم نوبت میده ، خیلی از حرف زدن لذت نمیبرم یا نتیجه گیری نمیکنم . یه جورایی ایشون انگار هنوز تو حالت خواب هستن و از کل این تایم شاید پنج جمله با من حرف بزنن و تمام وقت من حرف میزنم و چندباری مجبور میشم بگم دکتر .... دکتر ... که مطمئن بشم ایشون پشت خط هستن . چون هوا گرمه و از یه هفته قبل نوبت خواسته بودم این ساعت جور شده بود . ولی فکر کنم گرما رو تحمل کنم بهتره تا اینکه فقط حرف بزنم و حس توجه کامل از دکتر نگیرم . 


خلاصه اینکه چیزایی که این مدت پیش اومده بود رو تعریف کردم و ایشون گفت خب میخوای چکار کنی ، گفتم نمیدونم ، گفتم دلم میخواد ول کنم برم ، که ایشون گفتن که البته عرضه ش هم نداری  . بله من عرضه ش رو ندارم . خب چون موضوعات جوری بود که اینجا اصلا حرفش رو نزده بودم ، پس حالا هم نمیتونم بگم چی گفتم . بماااااند .

فقط اینکه گفت حالا این همه گفتی چه نتیجه گیری برای خودت میخوای بکنی ، گفتم هیچی ، هیچ کاری ازم برنمیاد . من گاهی فقط زنگ میزنم پیش شما غُر بزنم . پول میدم که غُر بزنم و میدونم مشکلات من راه حل ندارن . ایشون گفت نه اینجوری نیس که راه حل ندارن ولی تو باید اول به خودت اولویت بدی و از اون نقش تکراری کلفتی بیرون بیای . فکر کنم اگه بمیرم دوباره زنده بشم بازم یه آدم تو نقش پرستار و کلفت به دنیا میام . یه آدم بی عرضه که هیچ اختیاری از خودش نداره. 

یعنی الان دلم میخواد هرچی از دهنم درمیاد به خودم بگم . 

ساره دختر تو ۴۲ سالته ، چرا هیچ اختیاری از خودت نداری دختر . چرا در حد یه دختر ۲۰ ساله نمیتونی برا خودت تصمیم گیری کنی . یا کاری که دلت میخواد رو بکنی . وای از دست تو ساره که عمرت به فنا رفت و این جوونی و عمر دیگه برنمیگرده . 


این غُرها الان اومد دیگه . اما من خوبم . منِ کرگدن خوبم . 

خوانندگان عزیزم

بچه ها واقعا منظورم شما خوانندگان وبلاگی  نبود و نیس . چه خاموش چه روشن . اینجا من خیلی کم کامنت میگیرم ، شاید چون خودمم کم میرم وبلاگ بقیه و کم کامنت میذارم . و اینو پذیرفتم . و اصلا اصلا اصلا منظورم شما خوبان نبود . 

منظورم با دوستان اطراف خودم تو زندگی واقعی تر هست.  گاهی دلم میخواد یه دوست خاص  زنگ بزنه و یا حداقل رب ساعت چت کنیم . میدونم همه گرفتارن . حس و حال هیچ کس سر جاش نیس . اما دلم تنگ میشه دیگه . 

کافه کولی

گفته بودم میخوام بازم تو چالش های استاد شرکت کنم ، و دنبال ایده بودم . با یکی از دوستام که کالیگرافی  کار میکنه قرار شد کنار چیزی که من نقاشی کردم ، شعری رو که خودم گفتم رو برام بنویسه . این مدت هم چند تا کار تمرینی انجام داد . 

دیگه امروز قرار گذاشتیم  تو یه کافه جدید به اسم کافه کولی . تو شهرمون کافه زیاد شده باورتون میشه هنوز خیلی هاش من یه بارم نرفتم . و میشه گفت هر وقت هر کدوم  رو رفتم واقعا هم از فضا و هم سرویس راضی بودم . 

اونجا هم حرف زدیم و هم با هم کار کردیم و طرح های مختلف رو چک کردیم . برای اتمام کار خیلی ذوق زده م . 

هر دومون چای زعفران  خوردیم و من دو تا کوکی کوچولو  شکلاتی که خیلی بم مزه داد . تازه بود و کم شیرینی . من سه تا داشتم ولی فقط دوتاش خوردم و اون یکیم رو دادم به دوستم . یعنی همچنان دارم رو خوردن هام کنترل میکنم . واقعا حس کردم حالم بهتر شد . مخصوصا  که برگشتنی پیاده اومدیم و چقدر به نظرم مسیر کوتاه بود و زود رسیدیم . هوا هم به نسبت بهتر بود . صبح که برای کارای بانکی و بهزیستی  خواهرم رفته بود که خیلی گرم بود . 


زندگی با همون روتین و حسرت ها داره تند تند پیش میره . و من گاهی حس میکنم که هیچ کار مفیدی تو زندگیم نکردم . و با همه بدو بدوهام از خیلی ها کمتر دویدم و کمتر رسیدم . 

مثلا اینکه بعد از تقریبا ۷ سال آموزش و کار حرفه ای  طراحی و نقاشی هنوز موفق نشد یه ورک شاپ یا نمایشگاه  شرکت کنم . 

هففففتتتت سااال ، کم نیس ها . واقعا من از سال ۹۶ آموزش های حرفه ای م رو شروع کردم . فقط دوره آموزشی استاد امجد تو بحث طراحی با مداد از مقدماتی تا پیشرفته ۳ سال طول میکشه که من تقریبا ۸ ترم یا همون ۸ ماه دیگه دارم که دوره م تموم میشه و مدرک پیشرفته رو میگیرم . تازه بعدش باید با خود استاد تکنیک سیاه قلم و شاید مدادرنگی  رو ادامه بدم . با اینکه من سیاه قلم رو با یه استادی تهران آموزش گرفتم و تموم کردم ، اما مدرک ندارم.  و میخوام از استاد امجد مدرک بگیرم . 


برای چهارشنبه نوبت مشاوره گرفتم . 


مشغول طراحی های جمجمه هستم . این بخش از طراحی رو هم خیلی دوس دارم . 


گاهی واقعا از کم توجهی های ماما نسبت به خودم و توجه های زیادش به بقیه ، به شدت در خودم میشکنم و افسوس میخورم . 


خیلی چیزا اخیرا پیش اومده که ازشون نمینویسم و حرف نمیزنم ، 


بگذار سکوت جان مرا بگیرد . 


دبیر هنر که پارسال ازش گفته بودم هم امسال خداحافظی کرد ، ۱۷ سال سابقه کار داره و گفت دیگه از کار خسته ست . و چند نفر دیگه رفتن و چندتا جدید اومدن ، که ظاهرا روال تکراری هر ساله همینه . 


این چند روز بازم فیلم نگاه کردم . 


پتو و لحاف و روبالشی  م رو شستم و برای پاییز ملافه رنگ رنگیم رو تشکم سنجاق کردم . 


تابستون خوبی نداشتم . امیدوارم پاییز و زمستون خیلی خوبی داشته باشم . 


آیا من یه آدم منفی هستم ؟ که بعضی  دوستام سراغم رو نمیگیرن؟ اخیرا زیاد این سوال به ذهنم خطور میکنه . 




یوتیوب

خواهرم دوشنبه رفت . خونه خیلی شلوغ شده بود و پر صدا . واقعا خسته کننده بود . تحملم نسبت به شلوغی و صدا خیلی کمتر شده . 


چند روزیه رفتم تو فاز فیلم نگاه کردن .

فیلم ملاقات خصوصی و خانه دختر رو دیدم . از فیلم عامه پسند بیشتر پسندیدم شون . 

و دو تا فیلم خارجی به اسم سیندرلا در کاریبین و فیلم عشق در تاهیتی رو دیدم که دومی قشنگ تر بود ، چون اولی سوژه ش تکراری بود ولی با این حال اونم دوس داشتم . 

Cinderella in the Caribbean 

Love in Tahiti 


فیلم نگاه کردن تو یوتیوب برام آسون تر و لذت بخش تره ، تا گشتن تو تلگرام و دانلود و و و . ولی آنلاین نگاه کردن نت بیشتری مصرف میکنه . و من متأسفانه هیچ اپی برای دانلود ویدئوهای یوتیوب  ندارم . حتی ورزش هام با ویدئو یوتیوب کار میکنم و بصورت آنلاین . 


۲۴ و ۲۵ شهریور  اولین جلسات شورای معلمان هست که هر کدوم مال یه مدرسه ست . 


دیگه همین ...

خیلی کم حرف شدم خییییلی  . 

و هرچه که پیش آمد ...

شیرین جان کامنت هات باید با تمرکز بیشتری بخونم و جواب بدم .

یه دنیا ممنونم بابت این همه وقت و محبتی که گذاشتی . 


دو روزه تو نوشتن این پست گیر کردم .

اینجا وقتی  هوا از مثلا ۵۰ درجه برسه به ۴۹ درجه . همه خوشحال میگیم وای هوا خوب شده . خوبیش اینه ما تو منطقه مسکونی تجاری هستیم و قطعی برق مون تقریبا در حد صفره ، گوش شیطون کر .


آره دیروز دیدم انگار هوا یه درجه گرمتر نیس   ( بهتره تا بگم یه درجه خنک تره ) . منم از شب قبل یه اعصاب خوردی خیلی بدی داشتم ، شام نخورده بودم ، صبح  هم چون باید میرفتم وزن کشی و  هم چون اعصابم  خورد بود اشتهای صبونه نداشتم . کارام کردم و طبق معمول چندتا سفارش خرید داده شد و منم باید میرفتم خرازی برای اون کت لیم که دکمه پرس کنن  . 

باشگاهی که ماه پیش وزن کشی کردم تعطیل بود . ناچارا باید میرفتم همون باشگاه سابق که یوگا میرفتم و اونم اصلا تو محدوده خونه ما نیس . یه کم دل دل کردم ، آخه آفتاب واقعا داغ بود . بعد گفتم ساره دیگه امروز دراومدی ، اعصاب  هم که نداری ، ادامه بده ، راه برو شاید حالت بهتر هم بشه . 

درنتیجه  اول رفتم خریدهای خونه رو انجام دادم و بردم دم در دادم مامان . بعد رفتم خرازی ، یه عطر جیبی و یه بگ پارچه ای خوشکل هم برا خودم خریدم . خرازی گفت کت ۲۰ دقیقه دیگه آماده ست . منم گفتم خب من میرم اگه تونستم برمیگردم تحویل میگیرم اگه نه که بمونه تا مسیرم این طرف بخوره.  دوباره پیاده رفتم تا باشگاه،  اونجا یه کم با مدیر باشگاه که دیگه حالا چند ساله دوستیم حال و احوال کردم و خودمو کشیدم ، شده بودم ۵۵ .  بعد دوباره تو همون آفتاب پیاده اومدم خراری کت رو تحویل گرفتم و اومدم خونه  . دیگه ساعت ۱۱:۳۰ بود تقریبا.  شش هزار و خورده ای قدم زده بودم .

و سردرد هم حمله کرده بود که تا شب با دو تا قرص کنترلش کردم . 


چقدر دلم برا سگ و گربه های  بی زبون تو اون گرما و بی آب و غذایی تو خیابون میسوخت . دلم میخواست خدا میشدم و به همه شون جای خنک و آب و غذا میدادم . اما من که خدا نیستم . در حد توانم میتونم به گربه های اطرافم فقط رسیدگی کنم . 



گفته بودم برای هایفو بخاطر چروک دور چشمم نوبت گرفتم . رفتم مشاوره شدم اما اونقدر هزینه زیاد بود که بعد دو ساعت معطلی تو مطب ، دست از پا درازتر برگشتم خونه . اونجا بود که دلم یه شوهر پولدار خواست .


مدیر مرضیه یادتونه که همیشه ازش تعریف کردم ، خداحافظی  کرد و سال جدید مدیر جدید ، و اینم یعنی خانم ساره بازم شرایط جدید و چالش های جدید . البته زیور گفت مدیر جدید رو  در حد دوستی چند ساله میشناسه و خانم خیلی خوبیه . اما من واقعا برای مدیر قبلی ناراحت شدم . چون تو کارش جدی و سخت گیر بود ظاهرا خانواده ها زیرآبش زدن و حالا موقتا تصمیم  نداره حتی تو مدرسه کار کنه . حقش نبود من ازش هیچ بدی و تنشی ندیدم این یک سال .


خواهر اهوازی بعد تقریبا ۸ ماه دیروز اومده و فعلا اینجاست . از عقد داداش دیگه نیومده بود . 


باید با دکتر رژیمم صحبت کنم گزارش بدم دیگه احتمال زیاد لازم باشه باز مقدار غذام کمتر بشه چون وزن کم کردم . ماه پیش گفت فعلا با همون برنامه پیش برو ، باید ببینم این ماه چی میگه .