امروز ساعت ۱۱ مشاوره داشتم . چون هوا گرم بود و ساعتش دیر ، تو خونه انجام شد . البته باید پیش خیاط میرفتم که رفتم و برگشتم . قشنگ مشخص بود تغییر سایز داشتم .
و اما جلسه مشاوره
امروز نامه م به اون درد ناجی کمرم رو خوندم و از همون به طور پیوسته رسیدم به موضوع حجم کارا و اجباری که تو بعضی از همون کارا هست . درمورد نامه ، دکتر خیلی کیف کرد گفت چقدر دیدت باز بوده تو نوشته ت . اما گفت آیا میخوای این درد ناجی بات بمونه یا نه ؟ گفتم مسلما نه ، چون من درد میکشم . گفت پس اون بخش حمایتی ش رو ندیده میگیری ! گفتم اونقدر ارزش نداره که دردش رو تحمل کنم . گفت پس میخوای همچنان نقش یک کلفت رو اجرا کنی ؟
گفتم اداش رو درمیارم و یه حضور مجازی ازش ایجاد میکنم .
راستش رو بخواید امروز کلا نتونستم نتیجه گیری خوبی داشته باشم . دکتر گفت بش فکر کنم و سری بعد جواب سؤالش رو بدم . اون گفت اگه قراره حذفش کنی پس حمایتش رو از دست میدی ؟ گفتم یعنی من باید حتما مریض باشم تا کمک بگیرم !
نمیدونم شایدم چون تو خونه بودم و ماما صدام زد تمرکزم رو از دست دادم .
درمورد کارها گفت هر کاری که مال خودت بوده رو انجام بده و به کارای نکرده بقیه کاری نداشته باش ، تو موظف نیستی کار بقیه رو بکنی . بش گفتم غُر کارای نکرده بقیه رو ماما به جون من میزنه . و بش گفتم سری آخر که ماما غُر زد بش گفتم ماما مگه این کارایی که حرف شون میزنی کار من بودن ؟ کم کاری من بودن؟ شده تا حالا من کارم ناقص انجام بدم که حالا ناراحتیت سهم من شده ؟
گفتم قرار نیس هرکس کاری نکرد من جورش بکشم ، گفتم مگه من کلفت خونه م .
و دوباره دارم تمرین میکنم که به من چه ، به من چه اگه فلانی کارش ناقص بود .
و همین باعث شد مامان عصر همون روز به بقیه غُر بزنه که چرا کاراشون ناقص بوده . و بقیه سکوت کردن و گاها توجیه . اما خوب شون کرد . انگار سکوت کنی کسی حقت رعایت نمیکنه .
و درعین حال یه جاهایی وقتی پای عزیزت درمیون باشه دلت نمیاد اعتراض و گلایه کنی .
پس چکار کنم ؟
دعوا نمیشه.
سکوت هم سوءاستفاده میاره .
خدااااا گیج شدم ازین زندگی .
بچهها من خیلی چیزا اینجا نمیتونم بنویسم، اما خدا میدونه چقدر خسته م .
خدا میدونه چقدر دلم میخواد یه مدت از همه شون دور بشم .
یه ماهه دارم سعی میکنم یه سفر جور کنم ، یه سفر تنها. ولی موفق نشدم . این همون برنامه ای بود که گفتم تا نتیجه گیری نکنم ، ازش حرفی نمیزنم . تو خونه کم و بیش رای مثبت دارم و گاها تداخل های برنامه ریزی . جلو دکتر هم نگفتم که تحت فشاری روانی قرار نگیرم.
مثلا تداخل سفر چغاخور که گفتم داداشم اوکی کرده بریم و قرار بود از قلمچی مرخصی بگیرم ، ولی بنده خدا خانمش زونا گرفته دیروز پریروز و سفر دسته جمعی مون کنسل شد . برنامه منم تو هوا موند .
قلمچی بم خصوصی تجدیدی داده و باید اونو به سامان برسونم . چشم به هم بزنم تابستون تموم شده و من هیچ جا نرفتم .
اگه بدونید این مدت چقدر شیرین تو سرم برنامه سفر چیدم و حتی یه سری پرس و جوها انجام دادم .
اما فعلا قطارم تو ایستگاه گیر کرده .
کشتی م به گل نشسته .
و هواپیمام بال نمیزنه .
چغا خور؟
بله یه منطقه است قبل اصفهان ظاهرا
سلام عزیزدلم
کاملا مشخصه که چقدر توی فشار و سختی هستی
و چقدر نیاز داری به نفس کشیدن و استراحت و آرامش
نیاز داری برای خودت وقت داشته باشی
و خودت و من و بقیه میدونیم وقتی تصمیم گرفتی با مدیریتی که داری میتونی درستش کنی... شاید صددرصد درست نشه ولی همین که داری کوچولو کوچولو جلو میری خودش یه موفقیت بزرگ هست
سلام عزیزم
ممنونم ازت .
والا همش دارم سعی میکنم یه آرامش نسبی برای خودم ایجاد کنم اما خیلی سخت پیش میاد
چند بار که تمرین کنی به مامانت بگی من مسئول کارهای بقیه نیستم و مثل اون دفعه مامانت به بقیه بگه کم کم بقیه هم عادتشون عوض میشه.
تو باید ترست رو از دعوا راه افتادن و ... کم کم کنار بگذاری.
امیدوارم بتونی تو این مدت باقیمانده یه سفر هر چند کوچولو هم که شده برای دل خودت بری.
تقریبا میخوام از همین روش یه مدت استفاده کنم ببینم چی ازش در میاد .
امیدوارم