-
حرف ...
شنبه 4 اردیبهشت 1395 21:01
چقدر دلم میخوات بی سانسور بگم که پدر چه سرمون میاره دلم میخوات با یکی حرف بزنم که خووووب به حرفام گوش بده ، حس و جون بده . ملامت نکنه ادای بزرگی درنیاره.
-
آرزوهای رنگارنگ
سهشنبه 31 فروردین 1395 09:13
الان که مجردم عاشق اینم که یه اتاق شخصی داشته باشم . بارها و بارها پیش اومده که آرزو داشتم یه اتاق برا خودم داشته باشم . یه اتاقی که رنگ در و دیوارش به سلیقه خودم انتخاب شده باشه . تخت توش بذارم و با هر چی که دلم دوست داره تزیینش کنم . مهمتر از همه اینکه حس کنم مال خودم و مجبور نیستم با کسی تقسیمش کنم . دلم میخوات توش...
-
میدونید ؟؟؟
یکشنبه 29 فروردین 1395 09:38
دیروز میخواستم برم بازار . چند جا کار داشتم . هر چی منتظر شدم پدر در موقعیتی قرار بگیره که من بتونم برم تا بازار و برگردم نشد که نشد . کلی انتظار کشیدم و ساعت رو نگاه کردم اما نشد که نشد . بله این نوع زندگی کردن منه که برای یه بازار رفتن باید زجر بکشم . با ترس برم و با ترس بیام . حالم خوبه این پست هم از روی عصبانیت...
-
گیر و گیر
پنجشنبه 26 فروردین 1395 09:22
این روزا از اون روزایی ست که به سختی دخالتها و حرف هایش را تحمل میکنم . خیلی خسته کننده و آزار دهنده ست که همه حرکاتت زیر ذره بین باشه و برای همه آنها مجبور باشی به جواب دادن . برای کلاس رفتن و حتی نرفتن . برای نوع غذایی که میخوری ، برای رنگ لباس و مدلی که میپوشی . برای سلام علیک کردن . برای ایستادن پای گاز ، برای کیف...
-
ادامه آنچه گذشت...
سهشنبه 24 فروردین 1395 09:19
بله داشتم میگفتم که جایی نرفتیم و همه روزها به کار گذشت . تا اینکه بعد اون همه اصرار و انکار رفتن و نرفتن . داداش متاهل شب 13 زنگ زد که بیاین خودمون تنهایی بریم شیراز . با یه حس خیلی بدی شروع کردم به جمع کردن بار سفر . و خیلی ناراحت بودم که مامانم بخاطر بابام نمیتونست همراهی مون کنه . در واقع یه جور لج بین بابا و بچه...
-
هنوز گیرم
یکشنبه 22 فروردین 1395 09:33
هنوز مامانم اینا برنگشتن برای همینه نتونستم بیام چیزی بنویسم . فرصت ندارم با این همه کار تو خونه . فعلا بای تا بعد.
-
نوروز خود را چگونه گذراندید؟
پنجشنبه 19 فروردین 1395 09:14
سلام به همه دوستان عزیزم . سال نو مبارک باشه . امیدوارم سال خاطره های خوش باشه براتون . الهی هر کی هر چی خیر براش پیش بیات . الهی به هر چی دلتون میخوات برسید. مثل نه نه ها دعا کردم شاید بهتر بگیره . هی الهی الهی کردم . منم خوبم خدارا شکر . امروز اومده بودم که براتون از خودم بگم اما فکر کنم صدام میکنن و باید برم . اگه...
-
ایشالا...
پنجشنبه 20 اسفند 1394 09:03
نمیدونم فرصت کنم باز بیام پای وبلاگ یا نه . آخه از یه طرف گیر خونه تکونی م ، یه طرف کار و یه طرف باشگاه . کلی هم کارا و افکار خورده ریزه دارم که تو ساماندهی شون یه جورایی گیر کردم. حالا تلاشم رو میکنم هرچقدر شد شد . نشد هم دیگه هیچ . امیدوارم سالی که میات به خوبی شروع بشه و به خوبی ختم بشه . ایشالا هر کی هر چه به دلشه...
-
دیوار یا پل ...
شنبه 15 اسفند 1394 09:00
گفتن تو زندگی دیوار نباش ،،. شما اگه دیوار نبودید ، ترجیح میدادید چی باشید ؟ من گفتن پل باش . بعضیا گفتن پل بودن خوب نیس . چون همه از روت رد میشن . من گفتم باید یه پل محکم باشی که حتی اگه 18 چرخ از روت رد بشه هم چیزیت نشه . اما بازم بعضی از بچه ها مخالف پل بودن ، بودن . یا بعضیا میگفتن من ترجیح میدم پل متحرک باشم هرکس...
-
زندگی ...
دوشنبه 10 اسفند 1394 21:05
زندگی یعنی نفس کشیدن با لذت . یعنی بخور و بخواب . بشین و پاشو . برو بیا . خنده و گریه . غم و شادی . اشتباه و تجربه . ارتباط با اطراف . سپاسگذار کائنات بودن . شاکر خدا بودن . یعنی یک روز ویران و خراب شدن و روز دیگر ساخته و سرپا شدن .یعنی من . یعنی تو . یعنی هر حرکت ریزی که میشه ایجاد کرد . من باز هم سعی میکنم خوب باشم...
-
از همه حال من
شنبه 8 اسفند 1394 10:04
میخوام از همه چی بگم . ربط دار و بی ربط ... حالم همچنان قر و قاطیه . اصلا گم شدم تو افکارم و نمی تونم خودمو جمع کنم . امروز رو خواستم یه جور دیگه شروع کنم اما انگار تو باتلاق موندم و دلم میخوات یکی بیات منو بکشه بیرون خودم تنها نمیتونم . هر طرف میگردم حس میکنم با یکی مشکل دارم . تو خونه با خواهرم . از محل کارمم بگم که...
-
بازم پنجشنبه غم انگیز
پنجشنبه 6 اسفند 1394 09:43
انگار یه هفته هایی هفته های غم ان . پست الان رو که دارم از گوشی مینویسم و امیدوارم ثبت بشه از نوع غمگین هست . نمیشه یه چیزایی رو گفت و یا گفتن شون مسئولیت میاره یا تو رو از چشم دیگران میندازه . اما اینجاست که من میتونم خودمو خالی و راحت کنم . شاید کسی حرفام رو تایید نکنه اما همینکه تو گفتن شون رو در رو نیستم کلی...
-
خداحافظ زمستون
دوشنبه 3 اسفند 1394 09:16
امروز میخوام برم بازار . اینجا هوا بهاری شده . البته همراه با گرد و خاک که قشنگ از یکم اسفند شروع شده . بعضیا کولر روشن کردن ما که نه هنوزیم . ولی من لباس زمستونی هام رو جمع کردم . از اینکه با این سرعت با زمستون خداحافظی کردم ناراحت شدم . آخه ازاین به بعد همش گرما و گرما و خاکه . سعی میکنم دیدم رو قشنگتر کنم که دیگه...
-
امروز ریز ریز شده ام...
پنجشنبه 29 بهمن 1394 10:56
این یک هفته از نظر روحی حال خوبی ندارم ، دوباره تمام نگرانی های عالم به درونم فرو ریز شده اند . به حدی خسته و داغونم که نمی دونم چکار کنم . آنقدر خسته مه که هر چی بگم کمه . امروز من شکسته ام و ریز ریز شده ام . آنقدر ریز ریز که نمی دونم چطور خودمو جمع کنم . خسته مه از همه چی ، از تن دادن به همه چیزهایی که دوس دارم و...
-
مروری بر پست قبل
دوشنبه 26 بهمن 1394 09:28
این مدت مشغله م زیاد بود و نتونستم بیام پای وبلاگ . تو پست قبل از کپسول زمان نوشته بودم که مربی یوگا گفته درست کنیم .... حالا این کپسول زمان چیه ؟ از ما خواست یه جعبه رو با هرجنس و طرحی که دوس داریم انتخاب کنیم و یه چیزایی توش بذاریم . مثل اون نامه 15 سال بعد ، عکس حالامون ، یه شعری که دوس داریم ، یا هرچیزی که از سفری...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 بهمن 1394 09:18
نمیدونم چرا حس و میل نوشتن ندارم . از کپسول زمان بگم که مربی یوگا گفته درست کنیم و درست کردم ... از سرما خوردگی های مکررم ... از کتاب ازدواج مثل اب خوردن است ، که از سایت گیس گلابتون خرید کردم و به دستم رسید ولی هنوز نتونستم بخونمش ... شاید یه روز دیگه بیام با حوصله بگم...
-
در باب نام وبلاگ
دوشنبه 12 بهمن 1394 09:08
چون کار ترجمه دارم وقت پست گذاشتن ندارم . خدا را شکر حالم خوبه کلاسام رو میرم . شاکرم برای همه چیز. میخوام قسمت تو پرانتزی نام وبلاگم رو هم پاک کنم که دیگه فقط بمونه ر مثل رسیدن . که کاملا حس منفی رو از خودم دور کنم . پس به امید اینکه همیشه همه به خواسته هایی که به صلاح شونه برسن . همه طعم خوب رسیدن رو بچشن و از زندگی...
-
تغییر نام وبلاگ
شنبه 10 بهمن 1394 11:02
اسم وبلاگم رو از ح مثل حسرت به ر مثل رسیدن تغییر نام دادم .... هووووورررررااا
-
نامه از 49 سالگی به 34 سالگی
دوشنبه 5 بهمن 1394 09:48
سلام 34 سا له ای که همه لحظات تلخ و شیرینم را در وجود تو سر کردم ، و در وجود تو رشد کردم و بالیدم ، خندیدم و گریه کردم ، گاهی مردم و گاهی زنده شدم . اکنون که برایت می نویسم حال بسیار خوبی دارم ،کنار شومینه خانه گرم و کوچک و قشنگم نشسته ام با یک فنجان شیرقهوه و یک تکه کیک شکلاتی . طعم های زندگی ام را خیلی دوست دارم ،...
-
از من و از همه
پنجشنبه 24 دی 1394 10:23
این هفته ، هفته خوبی نبود . از روز شنبه صبح که از خواب پاشدم خستگی و افسردگی و دلهره و ترس زندگی کردن همراهم بود. مدتهاست سعی کردم پست انرژی مثبتی بذارم و اینقد از حال بدم اینجا ننویسم . اما امروز حسم کشیده یه کم درد دل کنم . اینقد دور و برم حرفهای ناراحت کننده میشنوم که خدا میدونه . اینقد پدر به همه چی گیر میده که...
-
نامه به خودم
شنبه 19 دی 1394 10:12
مربی یوگا ازمون خواسته یه نامه از سن الان مون به سن پانزده سال بعد خودمون بنویسیم و بالعکس. چند روزه که دارم بهش فکر میکنم که چی بنویسم که قشنگ باشه و به دل بشینه . من الان 34 سالمه 15 سال بعد من 49 ساله میشم ... بذارین یه چیزایی رو با شما در تخیلم ، درمیون بذارم . شاید ایده های خوبی هم ازتون گرفتم . تا اون سن حداقل...
-
آشنایی با گیس گلابتون
دوشنبه 14 دی 1394 10:07
مدت زیادیه که با سایت گیس گلابتون آشنا شدم اما راستش اول و آخرش رو نمی فهمیدم . میدیم که چیزهای خیلی مفیدی داره و آدم رو از دنیای تاریک غفلت و تکرار هر روزه درمیاره . اما نمیدونستم چطور ازش استفاده کنم . تا اینکه شنبه عضو سایت شدم و الان میتونم نظر بذارم و خیلی از خبرها رو بگیرم . یه قسمت داره به نام ( آرزوی خود را...
-
برم نرم
شنبه 12 دی 1394 09:53
حرف و خبر تازه ای نیست . جمعه پرکار مثل همیشه پشت سر گذاشته شد . یه نمونه سوال طرح کردم و شب هم با بچه ها سه قسمت دیگه از شهرزاد رو هم نگاه کردیم . کمر و پهلوم که این مدت درد بگیر نگیر داشته و من هی برای دکتر رفتن سهل انگاری کردم ، گفتم شاید خوب بشه . چهارشنبه و پنجشنبه خیلی خوب بودم یه جورایی حس کردم شاید خوب شده...
-
ترس و نگرانی از آینده
شنبه 5 دی 1394 09:34
این مدت حالم نسبت به گذشته خیلی بهتر بود و روحیه بهتری داشتم و برای همه چیز خدا را شکر میکردم و حس رضایتم بیشتر بود . هنوز هم به این روش دارم ادامه میدم . اما یه سری نگرانی ها و استرس و ترس ها مثل سلول های بدنت میشن جزئی از وجودت و نمیتونی به هیچ راهی اونا رو از خودت بکنی و جدا کنی . دیروز همین طوری یه دفعه ای یادم...
-
مجازی ها
پنجشنبه 3 دی 1394 09:23
هر وقت فرصت میکنم ، میام و به همه سر میزنم و کامنت میذارم ، اما کسی به من سر نمیزنه . خیلی بده برای چندمین باره که میفهمم روابط مجازی هیچوقت حقیقی نیستن . یکی چند روز میات بت سر میزنه و ابراز محبت میکنه بعدشم بیخبر و بی دلیل غیبش میزنه . البته من خودم زیاد وقتی برای این محیط ندارم برای همینه ازکسی توقع ندارم و از کسی...
-
دل مشغولی
دوشنبه 23 آذر 1394 09:30
امروز اینجا داره بارون میباره و منم چون کلاس نداشتم فرصت پیدا کردم بیام پای وبلاگ . هر چند دیدم که هیچکس بهم سر نزده و حس میکنم عمر دوستی های مجازی این وبلاگ به پایان رسیده نمیدونم دلیلش چی بوده اما هر چه هست مقبول است. این روزها حس همسر شدن و مادر شدن درونم عمیق تر شده . و حس نگرانی از آینده به کابووسهای شبانه تبدیل...
-
حال و احوال
شنبه 14 آذر 1394 10:08
حالم خدا را شکر خوبه اما حس نوشتن اصلا نداشتم الانم دارم به خودم تلقین میکنم بنویسم و این خونه اینقدر مسکوت نمونه. زندگی همچنان به روال قبل در پیش و خدا را شکر حس میکنم حالم از قبل ها خیلی خیلی بهتره و بیشتر حس آرامش و رضایت از زندگی را دارم . سر کار میرم . آشپزی و شیرینی پزی میکنم . کلاس یوگا همچنان ادامه داره ....
-
خرید کادو
شنبه 30 آبان 1394 09:34
برای بچه های یوگا دفترچه یادداشت خریدم . حالا چرا دفترچه یادداشت ؟ چون استاد یوگا از ما خواست یه دفتر یادداشت خوشکل بخریم برای نوشتن یه سری مطالب . منم رفتم یکی برای خودم خریدم و دو روز بعدش به ذهنم رسید که چیز خوبیه که برای اونا هم بخرم هم خوشکله هم مناسب کارشون و الان لازمش دارن هم شاید وقت نداشته باشن برن بازار...
-
کادوی یوگا
شنبه 23 آبان 1394 09:35
تو کلاس یوگا یکی از بچه یه کار خیلی قشنگ کرد البته یه ماهی میگذره من یادم رفته بود تعریف کنم . برای همه بچه های کلاس از این قابهای خوشکل که جاکلیدی دارن خریده بود . راستش من از کارش خیلی ذوق کردم . به همه هم داد و بین بچه ها خوب و بد نکرد. منم از اون موقع فکر بودم که یه چیزی بگیرم برای بچه ها . هربار بازار رفتم نگاه...
-
دیلم و گناوه
شنبه 16 آبان 1394 09:32
دیروز یعنی جمعه رفتیم دیلم و گناوه . جاتون خالی خوب بود و تقریبا بعد از هفت ماه بود که از شهر دراومده بودیم . هوا نسبتا خوب بود بیشتر به گرمی و دم میرفت . بازار خیلی شلوغ بود خیلی . من از اونجا غیر از سفارشاتی که دیگران بهم داده بودن برا خودم یه شلوار ، یه ساپورت و چند تا کادو که شامل عروسک و قمقمه برا بچه های خواهرام...