از همه حال من

میخوام از همه چی بگم . ربط دار و بی ربط ...

حالم همچنان قر و قاطیه . اصلا گم شدم تو افکارم و نمی تونم خودمو جمع کنم . امروز رو خواستم یه جور دیگه شروع کنم اما انگار تو باتلاق موندم و دلم میخوات یکی بیات منو بکشه بیرون خودم تنها نمیتونم .

هر طرف میگردم حس میکنم با یکی مشکل دارم . تو خونه با خواهرم .

از محل کارمم بگم که نظر شما رو بدونم . من تو محیط کارهمیشه سعی کردم با همکارا و مخصوصا پرسنل دفتری صمیمی باشم و حتی از مسایل خانوادگی م هم بارها و بارها باشون حرف زدم . یعنی بعد از ده سال همکاری ، یه جورایی روشون حساب باز کردم اما خودشون چی ...

من متاسفانه همیشه حداقل نیم ساعت زودتر از شروع کلاسم تو دفتر هستم و با هم حرف میزنیم . و منم شاید یه چیزایی بشنوم و بفهمم که اونا دوس نداشته باشن من بفهمم . من بخاطر گیرای پدرم مجبورم که زودتر دربیام برم کار .

اون دوستی که چند پست قبل تر گفتم رفتم پیشش برای تمرین کتاب ازدواج یادتونه ... یه جورایی با اون از همه صمیمی ترم و واقعا هم دوسش دارم خودش هم همینطور بوده اما نه اندازه من . از مهر رفت مدرسه و. دیگه آموزشگاه نیومد . ولی من همیشه اول بودم که اس بدم و سراغش بگیرم . پنجشنبه تو دفتر نشسته بودم که یکی از همکارا با یه شاخه گل اومد . با خنده ازش پرسیدم جریان شاخه گل چیه ؟ گفت امروز تولد فلانیه . یعنی همون دوست شفیق من . و بعد معلوم شد که کلا شش نفری از این جریان خبر دارن ولی کسی چیزی به من نگفته . با خونسردی گفتم چرا به من چیزی نگفتین که منم براش کادو بگیرم . گفتن خودش به ما گفته قراره بیات آموزشگاه و ما درجریان نبودیم به کی گفته به کی نگفته . البته اینا هم حق داشتن ، تقصیری ندارن . اینا که نمیشد جای اون کس دیگه ای رو دعوت کنن . منم دیگه چیزی نگفتم اما خیلی ناراحت شدم . بعد اتمام کلاس هم بی حرف رفتم خونه .

همون همکار شفیق اومد دم در که کتاب ازدواج رو بهم پس بده . منم احوالپرسی کردم و خندیدم . گفتم ببینم چیزی میگه . هیچ نگفت بعد گفت یه چاقو برام بیار و بعد رفتی آموزشگاه خودت ببرش . منم بهش گفتم چه خبره ؟ تولدته ؟کیک گرفتی که بری کیک ببری؟

فکرش کنید یاد دعوت کردن من نبود اما یادش بود بیات از من چاقو بگیره . بهش گفتم چیه انگار من خیلی غریبه بودم که خبرم نکردی . انگار من زیادی خودمو دوست شما دونستم . انگار زیادی خودمو به شما چسبوندم . گفت وای ببخش من میدونستم تو همیشه زود میری خونه و نمیتونی بمونی برای همین هم بهت چیزی نگفتم . منم بش گفتم خب تو میگفتی و تصمیم گرفتن رو میذاشتی به عهده خودم بهتر از این بود که از دیگران بفهمم . گفت بله تو حق داری . عذرخواهی کرد و چاقو رو برد و رفت که با بقیه جشنش رو بگیره .

هفته های قبل هم پچ پچ پیکنیک رفتن شون و البته کنسلیش رو هم شنیده بودم و خیلی ناراحت شدم که چرا منو از خودشون ندونستنن . شاید هر کس این مطلب رو بخونه میگه خب تو حتما ایرادی داری که بهت نگفتن . اما واقعا باید بگم من اگه هر ایرادی دارم اما تو دوستی هیچوقت کم نذاشتم و همیشه وفادار بودم . فقط خودمو با این حرف آروم کردم که خب چون اونا میدونن تو بخاطر بابات و مشکلاتت نمیتونی همراهی شون کنی .. اونا هم نخواستن تو بدونی که ناراحت نشی . اما من از جاهای دیگه فهمیدم و بیشتر ناراحت شدم و اونا باید به من فرصت انتخاب رو میدادن نباید جای من تصمیم میگرفتن . اینم از دوست و همکار .

تو خونه اعصابم خیلی خورده . دلم خرید میخوات اما بخاطر وضعیت مالی امسالم امکان خرید ندارم . همیشه و یه عمر به دلم موند که یه پدر ، یه همسر یه حامی منو ببره بازار و بگه هر چی دوس داری بخر و تو فکر هیچی نباش . همیشه هرچی خریدم با کلی حساب کتاب پول تو جیبی م همراه بوده و لذت خرید رو حس نکردم .

آرزوی یه اتاق شخصی به دلم مونده که برم توش راحت بشینم و به خودم فکر کنم و زار بزنم .

خودم رو بخاطر خواهرم ملامت میکنم که من چطور بودم که اون به این نتایج رسیده و چرا نتونستم باهاش عاشقانه تر و مهربانتر رفتار کنم . چرا نتونستم کنار یه پرستار خوب بودن خواهر خوبی هم باشم . خواهری که از همه وجودش مایه بذاره .

از حرفای گیس گلابتون که میگه بنویسید که سال قبل چه کردید و چه نکردید . من که به عقب بر میگردم می بینم هیچ تغییر مثبت و هیچ پیشرفتی نداشتم . فقط تونستم یه میلیون تومن پس انداز کنم و دیگه هیچ . هی روز رو شب کردم و شب رو روز . هی پشت هم آرزو کردم و نشد . هی پشت هم حسرت خوردم و درجا زدم .

هیچ کار مفیدی نکردم و هنوزم آرزوهام و حسرتهام رو با خودم میکشم به سال بعد و شاید هم سالهای بعد .

دلم تا حد زیادی مرگ میخوات . دلم میخوات یه مرضی بگیرم که درمان نداشته باشه . اینجوری همه منو میبخشن و بیشتر دوستم میدارن و بیشتر قدرم رو میدونن . منم دیگه میافتم به حلالیت گرفتن و مسیر گناه کردنم بسته میشه . و شاید خدا منو ببخشه .

وای که هر چی بگم آب در هاون کوبیدن . دلم میخوات یه هجده چرخ از روم رد بشه و له م کنه . یا از اول متولد بشم و بشم یه آدم دیگه . همه این حرفا به هواست .

دارم به خودم میگم پاشو ، بخند ، سپاسگذاری کن ، امید ببند . اما این حرفای روانشناسی هم کمک نمی کنن . البته راهی ندارم باید پوست بندازم و درست بشم . چاره ای ندارم .

نظرات 4 + ارسال نظر
سحر پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 06:46

سلام من همسن خودت هستم عزیزم، منم مجردم و دوست دارم ازدواج کنم، اما متاسفانه انگار نمیشه، خواستم یک نصیحتی بکنم هیچ وقت با هیچ کس درد دل نکن از مشکلاتت نگو، باور کن پشیمون میشی، حتی با کسی که شرایطش مثل خودت هست سعی کن خودت به هر طریقی شده شرایط خودت رو تغییر بدی، دردل کردن اشتباهه اونم با همه و بدتر از همه تو محیط کار، بعدها پشیمون میشی، بهتر کسی از مشکلاتت خبر نداشته باشه شاید رفتن پیش یک مشاور خوب باشه . منم یک کم پدرم سختگیره اما نه تا این حد، مثلا من رو با ملایمت از رفتن به سفرهای مجردی منصرف میکنه، اما در کل ازادترم پدرت داره خیلی سخت میگیره،

ُلام خانمی . ممنونم که سر زدی و محبت کردی . بله تا حق زیادی حق با شماست آدم نباید حرف دلش رو پیش همه بزنه . اما متاسفانه گاهی کم میارم.

تیلوتیلو یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 16:35 http://meslehichkass.blogsky.com/

خیلی با پستت غصه خوردم دوست عزیزم
دیروز حالم خوب نبود و نخوندمت
ببخش
راستش را بخوای دوستی های این دوره زمونه بیشترش همین شکلیه
همه به نفع خودشون با شما دوست هستند
هرجا که خودشون دلشون بخواد
روابط خانوادگی هم انگار خیلی شکننده شده
نمیدونم والا
ولی میدونم هنوز امید برای زندگی هست چون خدا هست
و میدونم که اگه بخوای میتونی برای خودت چیزای قشتگ زیادی درست کنی
یه راز کوچولو هست که میگه اروم اروم پدرت را عادت بده به دیرتر و دیرتر کردن
مثل ترم قبل که برای کلاسهای ورزش تونستی بپیچونیش ... الانم همون کار را بکن
به خودت فرصت بده

پیامت رو خوندم و خندیدم . اینکه گفته بودی پیچوندیش . بله درسته . اون کلاس یوگا که میرم فکر میکنه میرم سرکار . درغیر اینصورت محال بود با چنین چیزایی موافقت کنه . از نظر اون زندگی یه بخور بخواب کاملا معمولی و عادیه . بدون تفریح و بدون هر چیز خوبی که کیفیت زندگی رو بالا ببره

زهرا یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 14:23

عزیزم
کاری از دستم برنمیاد فقط میتونم دعاهای خوب برات کنم و انرژی مثبت بفرستم برات
ان شاالله که روزهای خوبی در انتظارت هست گلم

مرسی عزیزم

سیما شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 16:48 http://gholak-banoo.persianblog.ir

کاش می تونستم کاری کنم اروووم بشی. کاش می تونستی کمی استراحت کنی. این روزهای خسته. این روزها هم تموم میشه. باور داشته باش. انرژی مثبت و عشق رو به جهان تحمیل کن.
من شاید شعار می دم...اما روزهای بد نمی مونه، هست...اما نمی مونه. می اد و تموم میشه و میره!!!
بیا بوست کنم. بیا بغل من گریه کن و فکر کن خبر های خوب می اد. خبرهای دوست داشتنی و خوب.

قربون محبتت با اون بغل و بوسه هات . واقعا حس شون کردم . مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد