-
قصه آدمای بد...
چهارشنبه 10 شهریور 1395 10:40
یه قصه پر از غصه که دلم میخوات با ادبیات کودکانه بنویسم و البته به گوش هیچ کودکی خونده نشده و نمیشه . تو این دنیای جورواجور یه ادمایی هست ناجور پایین میری بغض میات بالا میری اشک میات راست یا دروغ هر چی که هست اون که فنا میره بیچاره هست تو این قصه ناجور با آدمای جورواجور یه آدمایی هست ناجور جلو بیان ترس هست عقب برن لرز...
-
رنگ رنگی
دوشنبه 8 شهریور 1395 10:48
خیلی دلم تنگ شده برای پاییز و زمستون . دوس دارم زودتر بیان . سعی میکنم پست هام رنگ و بوی دیگه داشته باشن . برای همین امروز دلم خواست خرید کوچولو اما شیرین دیروز رو پست امروز کنم . یه کیف آرایش و سه تا رژ لب. امروز اگه خدا بخوات و شرایط جور بشه میخوام برم لوازم قنادی فروشی یه سری وسیله برا کارم بخرم که تو اولین غیبت...
-
هوررررا بالخره من نون پختم ...
پنجشنبه 4 شهریور 1395 09:46
بالاخره من نون پختم . این نون بریوش هست یه نون فرانسوی . چندین ماهه شایدم یک ساله که دلم میخوات خمیر آماده کنم . اما همیشه از اماده کردن خمیر و ترس ور نیامدنش این کارو به عقب مینداختم . علاقه شدیدی به این کار در خودم حس میکردم . تا اینکه پریروز که آقا نبود و من مواد اولیه رو هم از قبل اماده کردم دست به کار شدم ....
-
نظر بدید ...
دوشنبه 1 شهریور 1395 10:21
راستی یادم اومد دو تا چیز دیگه رو تعریف کنم براتون .و نظرتون رو بصورت کارشناسی میخوام . دایی من یک سال پیش خانمش رو به علت بیماری سرطان از دست داد . این دایی من 4 تا دختر داره که همه ازدواج کردن و هر کدوم تو یه شهر زندگی میکنه و فقط کوچیکه تو همون شهر باش زندگی میکنه و بش سر میزنه . اون سه تا دورن . تهران و دزفول و...
-
عشق مهمونی
دوشنبه 1 شهریور 1395 09:55
چند روزی اینجا هوا خوب شده بود . اما بازم امروز متاسفانه شرجی شد . البته برای این منطقه این هوا عادیه . و ما حتی تا مهر ماه که شروع پاییزه بازم شرجی و گرما داریم. خیلی دلم هوای مهمونی رفتن یا حتی مهمونی دادن کرده . یه مهمونی با کلاس برم که زمان موندنم هم اصلا مهم نباشه . یعنی نگران دیر شدن نباشم . گوشی هم بام نباشه که...
-
من و این صفحه
شنبه 30 مرداد 1395 09:37
من اینجام روبروی این مانیتور . مانیتوری که راهی شده برای ارتباط با یه دنیای دیگه . صفحه ای که گذر زمان رو بی معنا میکنه و فاصله ها رو ازبین میبره. اینجا نشسته ام بی حرف بی کلمه بی جمله . فقط نشسته ام و ثانیه ها میروند بیخیال من ... من دو حرفم میم و نون و دیگر هییییچ ... من و دو روز زندگی که گویی دو هزار سال است طول...
-
برعکس دیگر چهارشنبه ها
چهارشنبه 27 مرداد 1395 10:04
امروز سمت چپ پهلوم خیلی درد میکنه . درحدی که حرکت های کوچیک هم دردناکه برام . میلی به صبونه خوردن هم نداشتم . برای باشگاه رفتن دل دل کردم . آخرش هم نرفتم چون با این درد که نمیتونم ورزش کنم . راستش ورزش روز یکشنبه کمی سنگین تر بود و بدنم این چند روز هم کوفته بود. دیروز هم که رفتم باشگاه وسایلم تو کمد مسئول باشگاه بود و...
-
تنهایی و وابستگی
دوشنبه 25 مرداد 1395 09:41
روزا همونجوری میگذر ه . ولی حرف های نگفته زیاد توشون هست . چند وقتیه تو فکر پخت نان بریوش هستم . یه بار یکی از دوستام برام اورد و خیلی از طعمش خوشم اومد . دستور تهیه ش رو از گوگل سرچ کردم و مواد لازم رو نوشتم که اگه بشه امروز برم بخرم که تو اولین فرصت نبودن آقا ، درستش کنم . خیلی به این کار علاقه دارم . اما این اولین...
-
جا خالی های زندگی من
پنجشنبه 21 مرداد 1395 09:28
دیروز مهمونی یکی از بچه ها بود به مناسبت خونه دار شدنش و من نرفتم . امروز تولد یکی از بچه هاست که جشن میگیره و دعوت کرده و من نمیرم . چراهاش بماند که بیخبر نیستید و من نمیخوام شرح بدم . تو زندگی جا خالی زیاد دارم . نمیدونم چطور و کی و کجا پر میشن . سوالات نقطه چینی امتحانات دوران مدرسه از اسون ترین سوالات بودن . اما...
-
بی حرف
دوشنبه 18 مرداد 1395 10:07
گفتم که دیگه نمیخوام از غصه هام بنویسم . امروز خصوصی دارم برای همین الان به شدت استرس دارم . باید کلی هماهنگی کنم برای رفتن . الانم نمیخوام چیزی بگم و توصیف کنم . همینجوری گفتم فقط یه پست کوچیک بذارم که از پست قبلی دربیام .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 مرداد 1395 09:47
امروز میخوام از چند تا موضوع براتون بگم . شاید اول تیتروار شروع کنم که یادم نرم بعد شرح بدم . کلاس یوگا و مربی حقوق از غصه هام نمینویسم خاطره قدیمی که گاهی زنده میشه دست بی نمک من خب اگرم چیز تازه ای یادم اومد مینویسم. از کلاس یوگا بگم که چهارشنبه گذشته مربی خیلی کلاس رو دیر تموم کرد و باعث شد من به شدت عصبانی و...
-
خلوت من
شنبه 9 مرداد 1395 14:01
خیلی دلم تنهایی و خلوت میخوات . بازم دارم از گوشی پست میذارم. چون فردا صبح هم باشگاه میرم. ایشالا وقت بشه بتون سر بزنم . الان دراز کشیدم که بخوابم آمل حوس نوشتن کردم . خیلی دلم گرفته و آسمون چشمام نیمه ابری شده . یه جورایی خاصی دلم تنهایی و خلوت میخوات . یه گوشه دنج که فقط خودم باشم و خودم . حتی از موبایل هم خسته شدم...
-
گردش
جمعه 8 مرداد 1395 17:08
دیروز ساعت 4.30 صبح بیدار شدم اما تو جام موندم تا 5 بلند شدم و شروع کردم به انجام کارهای خواهرم و تقریبا تا 5.30 گیر کارهای بهداشتی و پوشیدنش بودم بعد صبونه خوردیم . معمولا بیرون که میخوایم بریم صبونه هم تو راه میخوریم . اما چون هوا اینجا خیلی گرمه من فکرکردم همه جا همینطوره. و گفتم بذار صبونه بخوریم که تو گرما اذیت...
-
گردش
چهارشنبه 6 مرداد 1395 19:53
فردا قراره بریم گردش دو روزه . حالم خوبه دوستای عزیزم. بعد میام تعریف میکنم.
-
حریم خصوصی
دوشنبه 4 مرداد 1395 09:49
خدا رو شکر که سواد خوندن و نوشتن دارم مگرنه می پوکیدم از این دنیای تاریکی که توش دارم غرق میشم . خدا رو شکر میکنم که یه ذهن و فکر داریم که فقط و فقط مال خودمونه . و هیچکس غیر از خدا نمی تونه واردش بشه و کامنت بذاره . وگرنه بعضیا دیگه اصلا ازش در نمیومدن و تنها حریم خصوصی ت رو هم ازت میگرفتن. واقعا اگه طوری بود که همه...
-
وقتم خیلی پره
جمعه 1 مرداد 1395 10:30
باور کنید وقت نمیکنم بیام پست جدید و جون دار بذارم هنوز ماما اینا برنگشتن و من گیرم . همش درحال کارم. حتی خواهرم که ازدواج کرده و میات خونه مون کمکی نمیکنه سنی از من کوچکتر ه کمک نمیکنن هیچ کار هم برام میتراشن. یعنی واقعا از کاراش کلافه میشم که اینقدر بی ملاحظه ست. شاید بتونم دوشنبه بیام پست بذارم.
-
مثل همیشه
دوشنبه 28 تیر 1395 09:16
روزگار در شتاب و دور تکراری خودش در جریانه . منم مشغله هام زیاد . ترم تموم شده و یه سری کلاسها هنوز استارت نخورده و میدونید این مسئله چقدر برام آزاردهنده ست . چون مجبور به خونه نشینی میشم و درنتیجه تحمل مصائب بیشتر را خواهم داشت . هر روز با همون کارها و مهمانداری ها میگذره و اتفاق تازه ای نیافتاده . این یه هفته هم دو...
-
کار دارم...
شنبه 26 تیر 1395 13:54
بازم مامان نیست رفتن گشت و گذار منم موندم تو خونه گیر کار و آشپزی و جمع و جور کردنم نشد بیام پای وبلاگ . الان از گوشی چند خطی نوشتم فردا هم باشگاه میرم تا ببینم تا پس فردا چی میشه.
-
پست کوچولو
پنجشنبه 24 تیر 1395 09:20
امروز رو به خوندن پست های دوستان میگذرونم چون مطلب خاصی برای نوشتن ندارم . کلاس خصوصی هم دارم و باید کلی برای رفتنم قایم موشک بازی دربیام و استرس دارم . ایشالا ایشالا ایشالا یه روزی بیات که از هر چی استرس مربوط به این خونه و آقاست رها بشم . الهی آمین.
-
یه حس متفاوت
دوشنبه 21 تیر 1395 09:55
امروز میخوام از یه حس متفاوت حرف بزنم که شاید نشه تو عالم واقعی ازش گفت . قبل از اینکه اینجا بیام رفته بودم بانک . سریع ودزدکی رفتم و برگشتم بعد هم باید برم کلاس خصوصی دارم . دوس دارم زود اخر ماه بشه بعد از 4 ماه حقوق بگیرم . خیلی هم نمیشه حقوق آموزشگاه حدود 580 در میات بعد از این همه مدت . و اگه خصوصی ده جلسه ش تموم...
-
به خیر گذشت
شنبه 19 تیر 1395 20:01
خدا رو شکر که به خیر گذشت. آتش سوزی بعد از 4 روز خاموش شد . بازم عجله ای آمدم. فردا صبح هم باشگاه میرم . تا پست بعدی فعلا بای.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 تیر 1395 21:31
خیلی ناراحتم برای شهرم ....
-
ادامه داره
جمعه 18 تیر 1395 19:06
مخزن در حال سوخت داره به سمت پایین از لبه هاش تا میشه اگه همینطور پیش بره رودی از مواد مذاب تو شهر راه میفته. راستش من به شخصه نگران خودم نیستم. اما نگرانی دوستام برا شوهراشون نگرانم میکنه.
-
اوضاع بهتره
پنجشنبه 17 تیر 1395 20:58
اوضاع بهتره نگران نباشید تا حدی فعلا خطر رفع شده.
-
فعلا زنده ایم
پنجشنبه 17 تیر 1395 14:29
انفجار از دیروز در اثر نشتی گاز و شدت گرما شروع شده و هنوز نتونستن خاموش کنن. اخبار ضد و نقیض زیاده . عده ای شهر رو خالی کردن و رفتن . اگه مهار نشه گفتن تا شعاع 20 کیلومتر میتونه ویرانگر باشه. غیر از سمی شدن هوا که خیلی خطرناک هست. ما که جایی نرفتیم سر جا مون موندیم هرچی خدا خواست همون میشه. اما بعضیا خیلی نگرانن....
-
انفجار پتروشیمی
پنجشنبه 17 تیر 1395 10:17
اینجا انفجار صورت گرفته و ممکنه ما هم بریم تو هوا. دعا کنید خطر رفع بشه و بتونن آتش سوزی تو پتروشیمی رو مهار کنن . و هیچکس آسیب نبینه.
-
عیدتون مبارک
چهارشنبه 16 تیر 1395 08:47
سلام دوستای خوبم عیدتون مبارک. نماز و روزه هاتون قبول . ایشالا تن تون سلامت. لب تون خندون. دوستون دارم. این چند روز مهمون داریم کمتر میام وبلاگ.
-
ماه رمضون و حال معنوی من
دوشنبه 14 تیر 1395 09:41
ماه رمضون رو به اتمامه . البته من از دیروز بازم رفتم تو مرخصی . یعنی تو این ماه دو بار شدم . یه بار اول رمضون و حالا هم آخرش. فکر میکنم دلیلش شدت ناراحتی ، گرما و استرس زیادی بود که تو این ماه داشتم . ناراحتم که باز تموم شد و من دست خالی ازش دراومدم . تقریبا 3 ، 4 سالی میشه که دیگه ازش لذت زیادی نمی برم برای اینکه با...
-
تو گوشیم بلاکش کردم تا این حد ...
پنجشنبه 10 تیر 1395 09:35
دیشب افطاری خونه خواهرم دعوت بودیم . باز من اون خواهرم رو جایگزین کردم و رفتم . اون مانتویی که خریده بودم رو برا بار اول پوشیدم . تاسوار ماشین شدیم آقا شروع کرد به حرف زدن به من . که این چه لباسیه پوشیدی ،صدتاچاک داره،هر لباسی مخصوص یه جاییه،لخت میامدی بهتر بود و هزار حرف دیگه که نذاشت لذت پوشیدنش رو ببرم. پدر ما تا...
-
افطاری یوگا
شنبه 5 تیر 1395 09:08
گفته بودم هیئت یوگا یه افطاری دعوت کرده و من نمیدونستم چطور شرایط رفتن رو جور کنم . مربی مون خیلی اصرار داشت که همه باشن . آخه کلی از ما و آمار کلاسش گفته بود برای همین نمیخواست ضایع بشه . یه جورایی حضور ما براش افتخار بود . گفتم کلاس دارم گفت بعد کلاست بیا . البته بیخبر از اوضاع من نبود اما همچنان اصرار داشت که باشم...