-
پست چند روز قبل
پنجشنبه 3 تیر 1395 09:28
ممنونم از راهنمایی تون . اون راهها جواب نداد . شایدم من بلد نبودم . تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که عکس بگیرم و آپلود کنم بذارم اینجا . از پایین بخونین بیاین بالا . شاید اذیت بشید اما راه دیگه ای نداشتم . کلا 6 تا عکسه . قراره امشب برم دعوت افطاری . مامانم مهمون هم داره . استرس دارم . نگرانم برم و بیام باز از آقا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 تیر 1395 09:26
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 تیر 1395 09:25
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 تیر 1395 09:09
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 تیر 1395 09:08
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 تیر 1395 09:07
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 تیر 1395 09:05
-
درخواست راهنمایی
دوشنبه 31 خرداد 1395 10:08
دیشب کلی حرف نوشتم تو گوشیم که صبح بذارم تو وبلاگ . حالا هر کاری میکنم نمیتونم انتقالش بدم . خیلی هم زیاده وقت تایپ مجدد و حتی حوصله ش ندارم . اگه را ه حلی دارین یادم بدین.
-
کمی از من
شنبه 29 خرداد 1395 09:28
اونروز که سحری نخوردم بدک نبودم اما خوب هم نبودم . برای همینه که تصمیم گرفتم بازم با خوردن همین حداقل ادامه بدم . دیروز که جمعه بود . جارو کردن و حمام رفتن و لباس شستن داشتم به اضافه کارهای معمول روزهای دیگه . از صبح که بیدار شدم پهلوم درد میکرد که فکر کنم مال کم آبی بدنمه . هر چند که سعی میکنم 8 لیوان آب را بخورم اما...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 خرداد 1395 09:15
سلام به همگی . خب من بی حاشیه برم سر اصل اون مهمونی ها که قول داده بودم براتون بگم و این چند روز نشد بیام بنویسم. داداش اومد ما رو دعوت کرد و امسال بر خلاف سالهای قبل بدون چونه زدن با خواهر و برادر م جور شد که بریم . آخه من مهمونی رفتن هام به رفتن یا نرفتن این دو نفر بستگی داره . یعنی اگرم جایی دوس نداشته باشم برم و...
-
دعوت افطاری
شنبه 22 خرداد 1395 21:23
افطاری خونه داداشم دعوتیم. فردا هم یوگا دارم . فرصت شد میام تعریف میکنم. از همه معذرت میخوام برا پست های تلخم. پ ن _ امشب ما مهمان داریم . کار زیاد دارم . ایشالا فردا صبح میام تعریف میکنم. پ ن _ خواهرم رفت حمام امروزم خیلی کار دارم نمیتونم بشینم پای وبلاگ . گلوم هم از حالا خشکه.
-
خونه ما خود جهنم است.
شنبه 22 خرداد 1395 10:01
امروز از فرط گرما دیگه نتونستم تحمل کنم و کلی به حال خودم گریه کردم . از اینکه تو زندگی من حتی هوا هم به قدر کافی یافت نمیشه و جهنم خونه ماست . دعا کردم بمیرم . اما به دعای گربه سیاهه بارون نمیباره . غر غر هم کردم اما همش بی فایده ست . همش دارم فکر میکنم چکار کنم که کمتر گرما رو حس کنم . تو هوای 50 درجه تو خونه ما...
-
حال ناخوش من
پنجشنبه 20 خرداد 1395 09:52
این چند روز وقت نشد بیام پای وبلاگ . خیلی خسته و کسلم . خیلی اعصابم خورده از دست آقا و از این زندگی . اینقدر هر روز صبح خیس عرق از جا بلند میشم که تو همون رختخواب آرزو میکنم کاش نبودم . زندگی برای بعضی ها چقدر خوب و شیرین و پر و پیمونه . برا بعضی ها هم مثل من حتی هوا برای نفس کشیدن هم سهمیه بندیه . از روزه بگم که روز...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 خرداد 1395 09:46
امروز من روزه م . الان خیلی گرممه و بسیار کلافه م . فعلا نه گرسنه و نه تشنه م . اما خیلی گرممه . آرزوم این بود که تو خونه ای باشم که اول من از خواب بیدار شم بعد کولر خاموش بشه نه اینکه از شدت گرما عصبی از خواب بلند شم . چاره ای هم ندارم باید تحمل کنم . سعی میکنم با معنویات این ماه خودم رو تقویت کنم . در ادامه ورزشها و...
-
برای مینا
دوشنبه 17 خرداد 1395 09:09
سلام مینا جان . خوبی عزیزم . ایشالا که تن تون سلامت باشه . ممنون از حرفهایی که زدی . به زندگی کلا برا همه سختی داره و باید سعی کنیم پیش بریم و موانع رو بردارم . هر جا هستی سلامت و شاد باشی .
-
من خوبم خدا را شکر .
پنجشنبه 13 خرداد 1395 09:14
بعد مدتی امروز فرصت شده که بیام پای سیستم بشینم . هر چند که چند تا کار دارم و باید برم . باید برم لباس اتو کنم و باید برم آمپول بزنم که دکتر تقویتی برام نوشته چون این مدت خیلی ضعف داشتم و ماه رمضون هم تو راهه . بخاطر سختی روزه داری و گرمای شدید هوای اینجا و سردردهام چند سالیه از ماه رمضون لذت نمی برم و ازش ترس دارم ....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 خرداد 1395 20:19
دو روزه که دارم با تمرکز بیشتری ورزش میکنم و دقت بیشتری رو خوردنم میکنم که لاغر کنم رژیم سخت نمیتونم بگیرم اما تا هر چقدر بتونم رعایت میکنم . حالا دارم فکر میکنم شام چی بخورم . از اینکه دقت بیشتری روی خودم دارم خوشحالم و خدا را شکر میکنم . ایشالا که بتونم به تناسب لازم همراه با سلامتی برسم . این مدت بخاطر حرافی زیاد...
-
تفرقه پدری
دوشنبه 10 خرداد 1395 11:21
سلام به همگی. من خوبم و سعی میکنم خوب باشم . اما بذارین تا یه حدی که بتونم از ماوقع دیروز تا امروز بگم براتون. دیروز عصر که از کار آمدم دیدم آقا باز جنگ و دعوا راه انداخته . به این خواهر متاهلم گیر داده که چرا خونه اون خواهر متاهلم نمیره . جریان مفصله. آخه آقا اون یکی خواهر رو که قبلا هم براتون گفتم که با شوهرش چقدر...
-
باز اومدم
شنبه 8 خرداد 1395 21:54
مامانم اینا برگشتن و جاتون خالی ماهی صبور کباب کرد. دیگه کار آشپزی نداشتم موندم کمکش . بعد چند روز که آموزشگاه بخاطر یه سری کار تعمیراتی تعطیل بود امروز رفتم کلاس. آموزشگاه خیییلی خوشکل شده بود . بعد از ده سال کار تو این زبانکده این اولین تغییر قشنگ بود. کاغذ دیواری کردن همه کلاسهارو ،واقعا من خوشحال شدم و لذت بردم ....
-
هشت پا
شنبه 8 خرداد 1395 09:46
اینقدر وقتی مامانم نیس کارام زیاده که اگه هشت پا هم بودم باز کم میاوردم. همینجور راه میرم چند تا چند تا کار را باهم انجام میدم. الانم منتظرم بیان که به کارا خودم برسم اما هنوز پیداشون نیس. اگرم نیان باز باید فکر غذا پختن باشم. که مشکلم پختنش نیس بلکه انتخاب نوع غذاست. آخه برادرها م خیلی ایراد گیرن . بر میگردم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 خرداد 1395 18:45
چون از گوشی میام وبلاگ . دوس دارم زود زود بیام . البته همیشگی نیس فقط الانه که آقا نیس . چون وقتی هست جرات ندارم گوشی دست بگیرم زود بم متلک میزنه. امروز از صبح گیر کار بودم غذا پختم و خواهرم رو بردم حمام و کلی خسته شدم دیگه به خودم که رسید زوری رفتم حمام تااااازه بیکار شدم .
-
نشد که برم
پنجشنبه 6 خرداد 1395 21:04
فامیل یکی از بچه ها فوت کرد و چون برامون عزیز بود دیگه گفتیم نریم . بمون خوش نمیگذشت بدونش. آخه دختر مهربون و شوخ و گرمیه. بد بود که بدونش بریم. من فقط ازین ناراحت شدم که حالا که شرایط من جور شد و میتونستم بدون دروغ و مخفی کاری برم ،برنامه به هم خورد. درعوض با خواهرم رفتیم یه ساعتی بازار . شلوار میخواستم اما بخاطر...
-
من و حوضم
پنجشنبه 6 خرداد 1395 10:26
سلام به همگی دارم از گوشی مینویسم. چون بازم ماما بابا نیستن و من موندم و حوضم. حالم خوبه . تازه جارو کردن تموم شد . برنج خیسوندم بعدبپزم. احتمال داره عصربابچه ها یوگا برم بیرون . اگه پدر بود که عمرا حتی احتمال هم نبود. اما خدا را شکر حالا که نیستش حتمامیرم. تو فکرم الویه درست کنم ببرم. حالا بعد میام میگم چه خبر بوده ....
-
یه جمله
شنبه 1 خرداد 1395 09:36
میخوام امروز رو به سر زدن به وبلاگ های دیگه سر کنم وبعدش نوبت آزمایش دارم که باید برم .
-
من و پست هفتگی
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 09:55
این هفته هر روز یه طوری شد که نتونستم بیام پای وبلاگ . یکی دو تا از کامنتها رو هم از طریق گوشی جواب دادم . اما پست گذاشتن با گوشی خیلی برام سخته اونم با رژه های دایمی آقا و متلک زدن هاش . کلاس خصوصی این هفته را کلا کنسل کردن و گفتن دیگه نمیخوایم . اما پریروز زنگ زدن و گفتن برامون یه وقت بذار و هماهنگی ها را انجام...
-
یه پست کوچولو
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 09:33
من حالم خوبه . گفتم که ننوشتنم موقتیه . یه وقتایی آدم دلش تنهایی و گوشه گیری و بی خبری میخوات . هر چند که من نمیتونم نه تنهایی و نه گوشه گیری رو تجربه کنم تا شاید حالم بهتر بشه . اما بطور حداقل شاید یه راه هایی باشه که حال آدم رو بهتر کنه . داشتن دوست بزرگترین نعمته . من دوستام رو خیلی دوست دارم و برام خیلی عزیزن ....
-
شاید دیگه ننویسم.
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 09:50
امروز دلم یه تماس جدید و متفاوت میخوات . دلم میخوات یکی بهم زنگ بزنه که خیلی خوشحالم کنه . و فرق کنه با بقیه تلفن ها . یا یکی رو ببینم که حالم رو بهتر کنه . دلم میخوات که با شنیدن یا دیدن اون کس قلبم به تپش بیفته . خیلی میگذره از اون زمانی که قلبم از خوشی تپیده . تقریبا همه زندگی از ترس و استرس قلبم لرزیده . مثل یه...
-
موضوع نا معلوم
شنبه 18 اردیبهشت 1395 09:46
خیلی دارم فکر میکنم که چه پستی بذارم ؟؟؟ بذارین فقط بصورت یه جمله ای بگم براتون . شاید بعد حسم کشید بیشتر شرح بدم . 1- امروز کار بانکی دارم باید برم بانک و صد البته باید شرایطم رو جور کنم برای رفتن . 2- حساب بانکی بد جور در مضیغه قرار گرفته اما خدا بزرگه . 3- کلاس خصوصی که این مدت میرفتم به درخواست خانواده شاگردم...
-
قبول یا انکار
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 10:19
نمیدونم از چی بنویسم . خدا را شکر کلاسهای آموزشگاه شروع شد و هر روز بعدظهر کلاس دارم . صبح ها هم سه روز یوگا میرم . زندگی رو ریل تکرار پیش میره . اردیبهشت اومد و خبری از یار و همسر آینده نشد . زندگی در سکون کامل به خواب رفته . و من خیلی خیلی نگران خودم هستم . واقعا نمیدونم چی بگم و چکار کنم . انگار تو باتلاق موندم ....
-
دختر بابایی
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 09:14
خیلی ها میگن دختر بابایی هستن . خوش به حالشون که چه حس خوبی رو تجربه میکنن . من که برای بابام هیچوقت عزیز نبودم نه فقط من . بلکه خواهر و برادرهام . اینقدر دلم پره و ازش شاکی هستم که خدا میدونه . دارم با خودم کلنجار میرم که بنویسم که آروم بشم بعدش حذفش کنم . اما هنوزم ... بنویسم یه جورایی حس میکنم شاید بی احترام و بی...