پیک نیک

دو روز پیش همکارم گفت بیاین بریم بیرون اگه تایم خالی دارین ،  منم که آخر ترمم بوده و تو استراحتم،  مگه اینکه برای خصوصی بفرستن دنبالم . همکارم و خواهرش و اون یکی همکارم چهار نفری رفتیم یه پارک خیلی بزرگ تو شهر . ما هم اینجا پارک مهر و ماه داریم و پارک بانوان.  

صبح رفتم مقداری هله هوله خریدم و زیرانداز  و لیوان و چیزایی که لازم بود رو جمع کردم ، کیک بردم و باقلوا و پاپ کورن خونگی درست کردم و چیپس و لواشک . اونام ساندویچ و چای و کاپوچینو و هله هوله آورده بودن . جا انداختیم و خوردیم و کلییی حرف زدیم . خیلی وقت بود بیرون نرفته بودم و خیلی وقته همو ندیده بودیم . خیییلی بمون خوش گذشت.  مخصوصا که هوا هم خیلی سرد شد و البته آسمون شهرم آلوده ترین هست این روزا . عکس گرفتیم و از برنامه های آینده و آرزوهامون حرف زدیم و حتی قرار شد ازین به بعد اگه بشه حتی تورهای مسافرتی باهم بریم ، تورهای یه روز یا دو روز. 

من بشون گفتم خیلی دوس دارم برم تور و اگه شما باشید استارت خوبی میشه برا من که دفعات بعد بتونم تنها برم . خواهر همکارم از ما کوچکتر البته دهه ۶۰ هست ولی با تفاوت سه سال ، روحیه ش خیلی خوبه و اهل گشت و گذر هست حتی تنها . از جرات و اراده ش خوشم اومد . البته گفت که اصلا پدر مادرشون ایرادی به بیرون رفتنش هم ندارن و مسلما این کارش رو آسون تر میکنه . 

اگه همت کنن و جور بشه مثلا یه تور دو روزه بریم سپیدان برف بازی ، عالی میشه . 

هوا خیلی سرد شد و مجبور شدیم کم کم جمع کنیم ، تو پارک پیاده روی کردیم و کاپوچینویی که بخارش بالا اومده بود خوردیم . و قبل ۷ من خونه بودم ، از ۳ دراومده بودم . 

واقعا حس کردم حالم بهتر شد . از قدرت کلام خواهر همکارم و اون یکی همکارم لذت بردم . و میدونم اونام برای عملی کردن کاراشون هم حتما چالش هایی دارن ، اما بهاش رو میپردازن . 

فرق این رفتن با رفتن های  ۵ ماه قبل ، دزدکی نبودنش بود ، بی استرس بودنش ، راحت لباس پوشیدن و آرایش ملایمش بود . و به جان دلم نشست .  


پ . ن 

تفاوت رفتارهای بچه های الان با ما خییییییییلی زیاد شده . با همه جسارت و اراده ای که ممکنه مورد تایید همه ما هم باشه ، اما از اینکه امروز دختر و پسری کم سن رو دیدم سیگار به دست ، تاسف خوردم . 

خدا بچه هامون رو حفظ کنه از بلا و گرفتاری و تباهی . 




ذهنم نسبت به مسئله ازدواج فرق کرده ، از تغییر و جابجایی  میترسم.  البته شاید یکی از دلایلش این باشه که مورد پیشنهادی ، خیلی مورد باب دل و عقل من نباشه . اما گذر از اون حس میکنم دیگه تو این سن ، ایجاد تطابق با یه شخص دیگه و خانواده ش برام خیلی سخته . دل کندن از همین خانواده و همین شهر و همین کار ، برام سخته . 

حس میکنم دیگه حالا مجبور نیستم خودمو رو تو فشار انتحاب یا پذیرش ازدواج بندازم . 

حس میکنم از پس مسئولیت های سخت و دائمی ش برنمیام و همین مجردی رو ترجیح میدم . 

حس میکنم با همه سختی های که دارم  اما دلم نمیخواد ازدواج کنم ، به خودم میگم بعد از بابا اجباری نیس و بعد از بابا میتونم زندگیم رو دست بگیرم و به دل خودم تفریح و زندگی کنم ، دیر و زود داره اما سوخت و ساز نداره ، اما اگه ازدواج کنم فقط یه مسیر روبرومه که فقط باید سعی کنم از نوع دیگری به تطابق و تعادل با یه خانواده جدید برسونمش.  

و معیارهام سخت تر و خاص تر شدن . مثلا نمیخوام و نمیتونم با مادرشوهر زندگی کنم و ازش پرستاری کنم . یه عمر پرستاری کردم اگه قرار به رفتن باشه دیگه دلم نمیخواد پرستار باشم . 

کلا کوچکتر بودم تصمیم گیری و گذشتن از یه چیزایی برام راحت تر بود اما حالا دیگه نه . 

شاید تغییر خوبی نباشه  اما میدونم که حداقل حالم رو از این چیزی که هست بدتر نمیکنم . 

این چند روز اونقدر ذهنم درگیر بوده که دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت و دچار دل آشوب شده بودم که بهترین تصمیم و انتخاب چیه ، دارم کم کم ذهنم رو ازش خالی میکنم . و پارک امروز خیلی به موقع بود . 

وای چه هوای سردی شده بود کیییف کردم . مثلا تازه سرماخوردگی  م خوب شده ولی همش میگم تو این شهر و استان مگه چقدر سرما داریم 


نظرات 3 + ارسال نظر
فرشته شنبه 24 دی 1401 ساعت 10:29

خیلی خیلی خوشحال شدم با خوندن این پستت ساره جان. با همین فرمون برو جلو عزیزم

ممنونم عزیزم
همیشه خوشحال باشی

ژاله پنج‌شنبه 22 دی 1401 ساعت 20:16

سلام ساره جان. خوشحال شدم بیرون رفتی و یه روز خوب کنار دوستات داشتی. امیدوارم ادامه بدی برنامه‌هاتو و انرژی بگیری ازش.

مرسی ژاله جان
قربان شما
آره دارم برنامه ریزی میکنم انشاالله تور برم

صبا پنج‌شنبه 22 دی 1401 ساعت 03:50 http://gharetanhaei.blog.ir

ساره خیلی واست خوشحالم.
همیشه به تفریح و گردش و شادی باشی عزیزم.

در مورد ازدواج، کاملا درست فکر میکنی. ازدواج خوبش خوبه، حتی متوسطش هم خوب نیست!! چون در هر صورت محدودیت میاره و تو اگر از بودن در اون زندگی لذت نبری محدودیت ها و مسئولیت هاش آزاردهنده میشه.
و البته تو خونه پدری شاید خیلی کارها انجام دادنش به چشمت نیاد ولی وقتی ازدواج کنی تمام کارهای ریز و درشتی که انجام میدی برات مهمه و دوست داری درک بشی و ازت قدردانی بشه.
انشالله بعد از اینکه طعم استقلال و تفریح و آزادی رو در زندگی مجردی چشیدی یه مورد خوب هم سر راهت قرار میگیره و خوشبخت میشی

ای قربونت صبا جان .
ممنونم عزیزم
راست میگی خودمم دیگه مثل قبل به یه ازدواج نسبی فکر نمیکنم . تو حیات بابا واقعا مجبور بودم خودمو راضی به خیلی چیزا کنم . اما حالا میبینم اصلا نمیصرفه بقیه عمرم هم شبیه الان بشه بجای اینکه بهتر بشه .
عزیزی صبا جانم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد