در ادامه آشوب های کاری که برام پیش اومده ، تو یه مکالمه تلفنی با یکی از نیروها و درعین حال دوست قدیمی در قلمچی، اون گفت که قراره کلاسای خصوصی که تو گفتی وقت ندارم رو بدن به اون نیروی جدید، ولی راجب تقسیم کلاسا حرفی زده نشده، ولی گفت تو اصلا ناراحت نباش، تو پشتت به خودت و اسمت گرمه، تو الان عین یه برندی، تقریبا تو کل منطقه میشناسنت، کافیه فقط بخوای بری جای دیگه همه از خداشونه با این همه سابقه جذبت کنن، ولی اونی که تورو از دست میده حتما پشیمون میشه. و این بار تو دست پیش بگیر و براشون قیمت تعیین کن ، اگه قبول کردن تو هم بمون، اگه نه بذار بگردن ببینم یکی مثل تو دلسوز و توانمند پیدا میکنن یا نه!
گاهی خودمم یادم میره که چقدر همیشه زحمت کشیدم که چقدر تو همه چیز پشتکار و علاقه به خرج دادم. یادم میره که همیشه صد خودمو گذاشتم. یادم میره که چقدر به خودم سختی دادم که حالا یکی میتونه اینجور همه رو بشماره و بم تلنگر بزنه که هیییی دختر ، تو قدر خودت رو نمیدونی. اگه کسی ظاهر کوچولو و آروم منو ببینه، عمرا بتونه حدس بزنه که من اینقدر تو زندگی قوی بودم و همه این حداقل داشته ها رو کنار همه اون نداشته ها ، ساختم و از همه وجودم، عمرم و توانم مایه گذاشتم. و از این سبک زندگی و خودسازیم راضی هستم و باید اعتراف کنم سخت بودن خودمو از سخت گیری های پدرم یاد گرفتم، نمیشه گفت روش تربیتی سخت گیرانه ایشون، تأثیری رو من نداشته ، شاید کلی درد و زخم تو روح و جسمم از اون سخت گیری ها مونده باشه ولی یه وجه سخت کوشی ازم ساخت که حتی در خواهر و برادر خودم هم ندیدم.
زیور هم گفت اصلا اهمیت نده و این چیزی که تعریف میکنی بخش مهمی از تجربیات ما رو تشکیل داده و همه مدیرها به همین روشی که گفتی حرف میزنن، و فکر نکن مدیر تو فقط با تو اینجور بوده.
همین چهارشنبه زنگ تفریح یکی از دبیران با سابقه اومد گفت اونقدر بچهها خسته و خواب آلود بودن من اجازه دادم لامپ خاموش کنن و بخوابن، کل زنگ خوابیدن و وقتی بیدار شدن کلی شارژ شده بودن، میگفت گناه دارن خیلی خسته ن و شبا بخاطر امتحانا نمیخوابن و فشار ما ممکنه باعث آسیب بیشتر به اونا بشه . من داشتم از حرص خودمو میخوردم اما هیچی نگفتم، شانس این خانم نه مدیر بود و نه معاون ، خواستم ببینم نظر اونا چیه . ولی حیییف . و گفتم این مدیر پس فقط منو میبینه. دو هفته ست میرم کلاس به بچهها اصلا استراحت نمیدم ، پشت هم کار و نمونه سوال، ولی بخدا من میشم آدم بد و معلم گنداخلاق ، فردا همه همینو میگن. اونوقت هم مدیر نمیگه کار خوبی کرده ، میاد میگه خانم ساره چرا بچه ها رو از درس و کلاس زده میکنی.
واقعا موندم چه کنم . این سال تحصیلی که تمومه دیگه . اما اگه قرار به موندن باشه ، کار برا من و بچهها خیلی سخت میشه، همین الانم بچهها میگن خانم عوض شده، من اصلا دوس ندارم اینقدر اذیت بشن اما مدیر میخواد و منو ملامت کرد که چرا رفتی گفتی قانونه و مدیر خواسته، یعنی عملا نخواست تو این تغییر روش کسی اونو بد ببینه و میخواد همه چیز رو از چشم من ببینن.
اشکال نداره منم خدایی دارم .
مدیر پارسالی هم چند شب پیش بم زنگ زد و گفت تو همیشه زنگ میزنی و این بار من دوس داشتم زنگ بزنم و احوالت رو بپرسم. کلی ابراز محبت کرد بم و سراغ مدرسه و همکارا گرفت اما من چیزی رو تعریف نکردم، ولی از لابلای حرفاش معلوم بود آوازه مدیر و معاون جدید رو شنیده و از حاشیه ها انظباطی بیخبر نیس. ازش تشکر کردم بابت مهربونی و حمایت های پارسالش از من ، گفت بی اغراق میگم تو کارات همه بی نقص بود و واقعا در مقابل افرادی که حتی ۱۵ سال سابقه داشتن هم تو بی نقص بودی، و همون یه سالی که بات کار کردم به عمق تجربه ت تو کار پی بردم. گفت امیدوارم همیشه و همچنان مثل قبل بدرخشی. من چند روز قبل که این جریان پیش اومد خیلی دلم میخواست بش زنگ بزنم باش مشورت کنم اما دل دل کردم، وقتی هم زنگ زد بش گفتم که اتفاقا بابت یه موضوعی میخواستم زنگ بزنم اما تو شک بودم و حالام دیگه چیزی نگم بهتره، گفت هر کمکی هر زمان باشه بم بگو خوشحال میشم کمکت کنم. ولی خب من بازم چیزی بش نگفتم . دیگه ارزش نداشت راجب چیزی حرف بزنم که در پی حرف زدن با زیور، درباره ش نتیجه گیری کردم، حس کردم انرژی مثبت این کار خیلی نیس و شاید حرفی جابجا بشه. نه اینکه به مدیر اعتماد نداشته باشم اما عقل و دلم دیگه همراهی نکردن .
دیشب متوجه شدم دبیر جدید زبان برا قلمچی خیلی طاقچه بالا گرفته و تا الان باهم توافق نکردن، نشون به اون نشون که زنگ زدم خصوصی خواستن و من گفتم وقت ندارم. ولی مجبور شدم با دو جلسه شب امتحانی شون همکاری کنم ، بدبختی اونم گذاشته دو روز قبل امتحان و اینجوری بازم خصوصی های خودم تحت فشار قرار میگیره، تو فکرم یه بهونه ای جور کنم بگم تاریخش رو عوض کنه.
شاگردام این دوشنبه امتحان دارن و من همین دیروز از مدرسه که اومدم فقط یه ساعت مثلا استراحت کردم، از ۳:۳۰ خصوصی و قلمچی داشتم تا ۱۱ شب ، آخریش دختر رئیس یا همون موسس بود، امروز هم وضع کارم همینه.
خوابم خیلی کم و بی نظم شده، شبا دیر خوابم میبره، صبحا خیلی زود بیدارم ، حتی یه روزایی از ۵ صبح بیدارم تا بلند بشم برم مدرسه، ظهرا هم شاید بتونم یه چرت بزنم . دلم برای یه خواب عمیق لک میزنه.
رضوان جان ممنونم بابت کامنت خصوصی ت .
چشم ....