امروز اینجا داره بارون میباره و منم چون کلاس نداشتم فرصت پیدا کردم بیام پای وبلاگ . هر چند دیدم که هیچکس بهم سر نزده و حس میکنم عمر دوستی های مجازی این وبلاگ به پایان رسیده نمیدونم دلیلش چی بوده اما هر چه هست مقبول است.
این روزها حس همسر شدن و مادر شدن درونم عمیق تر شده . و حس نگرانی از آینده به کابووسهای شبانه تبدیل شده . نمیدونم برام چی پیش میات . البته که همه نمیدونن اما کسانی که تنهاین بیشتر از آینده شون میترسن . مثل من که بعد از پدر و مادرم بی کس میشم و دل خوش کنکی تو زندگیم ندارم . تبدیل میشم به یه ربات که فقط کار میکنه و غصه گذشته رو میخوره .
دلم میخوات قبل نبودن پدر و مادر ، یه اتفاق قشنگی تو زندگیم بیافته و بشم مال احساسات خودم . مال همسر و بچه م .
خیلی نگرانم خیلی زیاد . هنوز هم به سپاسگزاری ادامه میدم و از زندگی نسبت به گذشته راضی ترم . اما اون بخش وجودم در کنترلم نیست و من رو تو خودش حل میکنه و آرام و قرارم رو میگیره .
خدا کنه هر چه زودتر به سکون و آرامش برسم .
پ ن : داشتن کیف و موبایل برای دختر مجرد خوب نیست .
دختر مجرد نباید چیزی بخرد و آدم حساب نمی شود . ( از دید بعضیا )
حالم خدا را شکر خوبه اما حس نوشتن اصلا نداشتم الانم دارم به خودم تلقین میکنم بنویسم و این خونه اینقدر مسکوت نمونه.
زندگی همچنان به روال قبل در پیش و خدا را شکر حس میکنم حالم از قبل ها خیلی خیلی بهتره و بیشتر حس آرامش و رضایت از زندگی را دارم . سر کار میرم . آشپزی و شیرینی پزی میکنم . کلاس یوگا همچنان ادامه داره . مهمان میات و میره .
این چند روز تعطیلی خواهرم و بچه هاش خونه مون بودن پسرش که 4 سالشه شیرینه عین عسل . هر چی بوسش میکنم سیر نمیشم . خیلی براش وقت میذارم وقتی میات . اونم فهمیده و یه وقتایی خودش رو لوس میکنه و سر به سرم میذاره . باور کنید ساعت 12 شب میگه خاله چی داری و من هر چی گزینه دارم روی میز میذارم تا یکیش انتخاب کنه آخرش میگه برام سیب زمینی یا تخم مرغ درست کن منم براش درست میکنم بچه ها میگن چقد حوصله داری و چه خاله خوبی هستی حتی مادرش میگه ولش کن برو بخواب اما من دلم نمیات ازم چیزی بخوان و انجام ندم براشون . در واقع با عشق و علاقه این کارو میکنم و کلی قربون صدقه شون میرم . جون میدم براشون . تازه بعدش گیر میده که برام قصه تعریف کن منم هی بهم میبافم یه چیزی میسازم و براش تعریف میکنم . انشالله همیشه سلامت باشن و من ناراحتی شون نبینم . خار بره تو پاشون من میمیرم .
دوس داشت کیک درست کنم . منم که شما میدونید فقط بابام که نباشه کیک میپزم که کسی تو پر و بالم نباشه و هی تذکر و نکته بگه . اما بخاطرش هر چی وسیله لازم داشتم از آشپزخونه بردم تو اون اتاق که خواهرم هست و صبح ها درش بسته ست و کیک درست کردیم گذاشتم کمکم کنه و لذت ببره . آخرشم به همه گفتم این کیک رو من درست نکردم . امیرعلی درست کرده اونم کلی ذوق کرده و نیشش تا بنا گوش باز بوده .
دورش بگردم من .
پ ن : راستی 8 آذر تولدم بود .
مثل بقیه سالها چیز خاصی نبود و منم هیجان خاصی نداشتم . از بزرگ شدن عدد سنم ناراحت و بیزارم.
برای بچه های یوگا دفترچه یادداشت خریدم . حالا چرا دفترچه یادداشت ؟
چون استاد یوگا از ما خواست یه دفتر یادداشت خوشکل بخریم برای نوشتن یه سری مطالب . منم رفتم یکی برای خودم خریدم و دو روز بعدش به ذهنم رسید که چیز خوبیه که برای اونا هم بخرم هم خوشکله هم مناسب کارشون و الان لازمش دارن هم شاید وقت نداشته باشن برن بازار بگردن چون همه شون متاهل هستن . دیگه رفتم و خریدم و برای هر کدوم یه جمله از کتاب معجزه شکرگزاری توش نوشتم و کادوپیچ کردم و بردم سر کلاس بدم . تعداد رو شمرده بودم اما شانسم انروز 4 تا شاگرد جدید اومده بود که راستش تو ذوقم خورد ولی دوس نداشتم برگردونم خونه اینه که با مشورت مربی ورزش تصمیم گرفتم به جدیدها بدم و چند نفر از قدیمی ها بمونن تا جلسه بعد برم براشون بخرم . همین کار رو هم کردم و بچه ها خیلی خوشحال شدن و ذوق کردن . مربی یوگا کلی تعریف کارم رو کرد و خجالت زده م کرد. روز بعد رفتم و برای بقیه هم خریدم . کلا 100 تومنی هزینه کردم و تعدادشون 17 نفری بود .
خوشحالم که تونستم کار قشنگ و متفاوتی کنم. امیدوارم همیشه بتونم از این کارها کنم .
امروز باید مامانم رو ببرم دکتر . هنوز میخواستم بنویسم اما وقت زیادی ندارم این مطلب واجبتر از بقیه بود که نوشتم.