مروری بر پست قبل

این مدت مشغله م زیاد بود و نتونستم بیام پای وبلاگ .

تو پست قبل از کپسول زمان نوشته بودم که مربی یوگا گفته درست کنیم .... حالا این کپسول زمان چیه ؟

از ما خواست یه جعبه رو با هرجنس و طرحی که دوس داریم انتخاب کنیم و یه چیزایی توش بذاریم . مثل اون نامه 15 سال بعد ، عکس حالامون ، یه شعری که دوس داریم ، یا هرچیزی که از سفری به یادگار آوردیم و کلا هر چیزی رو که برامون عزیزه و خاطره داره تو اون جعبه بذاریم . و ببندیمش بذاریم یه جایی که هیچکس حتی خودمون دیگه دستش نزنیم . و با توافق بچه ها تا شش سال دیگه همه با هم یه قراری بذاریم و هر جا هستیم دور هم جمع بشیم و جعبه ها رو باز کنیم و تغییرات گذر سالها را چک کنیم .

منم جعبه مقوایی که خودم درست کردم و تزیین کردم رو با یه چیزایی که بهتره حالا دقیق نگم چی هستن ، پر کردم و گذاشتم بالای کمد که دیگه دستش نزنم تا شش سال بعد .


از سرما خوردگیم نوشته بودم که حالا الحمدالله خوب شده . و کلا دو روز بیشتر هم طول نکشید اما راحت هم نبود . مرتب عسل و آبلیمو و آب جوش خوردم . و البته هی قرص خوردم تا خوب شدم . تقی به توقی میخوره من سرما میخورم . واقعا انگار بدنم ضعیف شده با اینکه همیشه خودم رو با خوردن پسته و گردو و اینجور چیزا تقویت میکنم . اما ظاهرا کافی نبودن . دیگه نمیدونم چه کنم .


و اما درمورد کتاب ازدواج مثل آب خوردن آسان است ...

از سایت گیس گلابتون با این کتاب آشنا شدم که مال خود دکتر آناهیتا چشمه اعلایی مدیر سایته .

یه سری آموزش ها و نوع رفتار ها و از بین بردن موانع ذهنی برای ازدواج توش نوشته شده که باید بصورت تمرین انجامشون بدم .  تو اون سایت خیلی تعریفش کرده بودن و افراد خیلی زیادی از مزایا و اثرات این کتاب نوشته بودن و نتایجی که گرفته بودن رو هم مطرح کرده بودن . منم گفتم اینم یه راه از هزار راه نرفته ، اقدام به سفارش کتاب کردم و حالا دارم تمریناتش رو انجام میدم . فقط یه نکته جالبش اینه که با زمانبندی که کردم برای انجام کل تمرینات ، که در واقع 73 روز طول میکشن . آخرین تمرین من میفته 95/2/5 ... یعنی همون ماه اردیبهشت که من از قبل  ، تاریخ ازدواجم رو توش تو پست آرزوها نوشته بودم . این حسن تصادف رو به فال نیک میگیرم و شما رو به همراهی با خودم دعوت میکنم .

جای هر گونه انرژی منفی رو با افکار مثبت پر میکنم . امییییدوارم که نشکنم ...

دارم قدم های مثبت رو به سوی تغییرات مثبت در زندگیم پیش میبرم . و از خدا میخوام خییییلی کمک کنه عاقبت بخیر بشم . و هر چی مانع و گناه رو از جلوی پام برداره .

آمییییییییییین....


نمیدونم چرا حس و میل نوشتن ندارم . از کپسول زمان بگم که مربی یوگا گفته درست کنیم و درست کردم ...

از سرما خوردگی های مکررم ...

از کتاب ازدواج مثل اب خوردن است ، که از سایت گیس گلابتون خرید کردم و به دستم رسید ولی هنوز نتونستم بخونمش ...

شاید یه روز دیگه بیام با حوصله بگم...

در باب نام وبلاگ

چون کار ترجمه دارم وقت پست گذاشتن ندارم . خدا را شکر حالم خوبه کلاسام رو میرم . شاکرم برای همه چیز.

میخوام قسمت تو پرانتزی نام وبلاگم رو هم پاک کنم که دیگه فقط بمونه ر مثل رسیدن . که کاملا حس منفی رو از خودم دور کنم .

پس به امید اینکه همیشه همه به خواسته هایی که به صلاح شونه برسن . همه طعم خوب رسیدن رو بچشن و از زندگی لذت ببرن.

تغییر نام وبلاگ

اسم   وبلاگم   رو   از   ح   مثل   حسرت   به

ر   مثل   رسیدن

تغییر   نام   دادم ....

هووووورررررااا

نامه از 49 سالگی به 34 سالگی

سلام 34 سا له ای که همه لحظات تلخ و شیرینم را در وجود تو سر کردم ، و در وجود تو رشد کردم و بالیدم ، خندیدم و گریه کردم ، گاهی مردم و گاهی زنده شدم .

اکنون که برایت می نویسم حال بسیار خوبی دارم ،‌کنار شومینه خانه گرم و کوچک و قشنگم نشسته ام با یک فنجان شیرقهوه و یک تکه کیک شکلاتی .

طعم های زندگی ام را خیلی دوست دارم ، طعم همسر دار ی، طعم بچه داری ، طعم خانه داری . و تلخی ها را در کنار شیرینی های زندگی ام ، قورت می دهم و به کام مرگ فرو می برم .

همانطور که خودت می دانی ، زندگی بالا و پایین های بسیاری دارد . و من کنار همسر عزیزم آنها را پشت سر گذاشته ام . و کلبه عشق  مان را به پا کرده ام .

می دانم که همه اتفاقات زندگی ام از تو پنهان نیست ، اما واگویه کردن آنها را با تو دوست دارم . خلوت ها و تنهایی هایم را هنوز هم با تو تقسیم می  کنم . با توئی که گذشته منی ، گذشته ای پر از درد ، تاریکی و ترس از آینده . اما خدا را شکر که همسری مهربان ، صبور و فهمیده دارم ، خیلی خوب مرا درک می کند و به پیشرفت ام اهمیت می دهد ، در همه مراحل همراهی ام می کند ، در تربیت فرزندان عزیزمان ، در امور خانه داری ، تحصیل و حتی کارم .

از فرزندانم برایت بگویم ، یادت می آید همیشه آرزوی مادر شدن داشتم ؟ یادت می آید ، چقدر ور آمدن شکمم را دوست داشتم ؟ یادت می آید که تکان خوردن آن جنین در وجودم چقدر مرا خوشحال می کرد؟ آن جنین حالا دختری 14 ساله است که نفس مادرش شده ، زیبا ، باهوش و دلسوز پدر و مادر .

یادت می آید که هر لحظه ، هر قدم چگونه با عشق بزرگش کردم و البته عشق همسرم نیروی مضاعفی در وجودم ایجاد می کرد ، وصف نشدنی ...

نفس مادر ، همه چیز من است ، مونس من است و دختر بابایی.

تو می دانی برای به دنیا آوردن نفسم ، چقدر سختی کشیدم ، دختری که امید زندگی من است . و چون بعد از او دیگر باردار نشدم ، گل پسر را به فرزندی گرفتیم و او را کنار خواهرش با عشق بزرگ کردیم ، گل پسر حالا 4 ساله است و هیچ تفاوتی بین دختر و پسرم قائل نشدیم .

زندگی ام پر از آرزوهای برآورده شده است ، متبلور از عشق و آرامش . پس به شکرانه این نعمت ها ، دلم نمی خواهد غمگین و نا امید باشی. حال کنونی من ، وعده حتمی زندگی توست .

می دانم همیشه مشتاق دیدن امروز من بوده ای ، چشمهایت را ببند و به خدا توکل کن  ، سختی ها را به باد بده و به فردایی که پیش رو داری ، امیدوار باش.



این نامه من از سن 49 سالگی به 34 سالگی منه که تو کلاس یوگا خوندم و بچه ها خیلی خوششون اومد . امیدوارم شما هم خوشتون بیات . فقط تو اون نامه اسمم رو مخاطب قرار دادم اینجا بجاش سنم رو مخاطب قرار دادم .