زندگی یعنی نفس کشیدن با لذت . یعنی بخور و بخواب . بشین و پاشو . برو بیا . خنده و گریه . غم و شادی . اشتباه و تجربه .
ارتباط با اطراف . سپاسگذار کائنات بودن . شاکر خدا بودن . یعنی یک روز ویران و خراب شدن و روز دیگر ساخته و سرپا شدن .یعنی من . یعنی تو . یعنی هر حرکت ریزی که میشه ایجاد کرد . من باز هم سعی میکنم خوب باشم . سپاسگذار ی کنم و امید بورزم .نمیشه ایستاد و نرفت . نمیشه خوابید و بیدار نشد . نمیشه زنده بود و نفس نکشید . باید ادامه داد . باید لبخند را عمیق تر و واقعی تر کرد. باز هم تلاش خواهم کرد. باز هم زندگی خواهم کرد.
میخوام از همه چی بگم . ربط دار و بی ربط ...
حالم همچنان قر و قاطیه . اصلا گم شدم تو افکارم و نمی تونم خودمو جمع کنم . امروز رو خواستم یه جور دیگه شروع کنم اما انگار تو باتلاق موندم و دلم میخوات یکی بیات منو بکشه بیرون خودم تنها نمیتونم .
هر طرف میگردم حس میکنم با یکی مشکل دارم . تو خونه با خواهرم .
از محل کارمم بگم که نظر شما رو بدونم . من تو محیط کارهمیشه سعی کردم با همکارا و مخصوصا پرسنل دفتری صمیمی باشم و حتی از مسایل خانوادگی م هم بارها و بارها باشون حرف زدم . یعنی بعد از ده سال همکاری ، یه جورایی روشون حساب باز کردم اما خودشون چی ...
من متاسفانه همیشه حداقل نیم ساعت زودتر از شروع کلاسم تو دفتر هستم و با هم حرف میزنیم . و منم شاید یه چیزایی بشنوم و بفهمم که اونا دوس نداشته باشن من بفهمم . من بخاطر گیرای پدرم مجبورم که زودتر دربیام برم کار .
اون دوستی که چند پست قبل تر گفتم رفتم پیشش برای تمرین کتاب ازدواج یادتونه ... یه جورایی با اون از همه صمیمی ترم و واقعا هم دوسش دارم خودش هم همینطور بوده اما نه اندازه من . از مهر رفت مدرسه و. دیگه آموزشگاه نیومد . ولی من همیشه اول بودم که اس بدم و سراغش بگیرم . پنجشنبه تو دفتر نشسته بودم که یکی از همکارا با یه شاخه گل اومد . با خنده ازش پرسیدم جریان شاخه گل چیه ؟ گفت امروز تولد فلانیه . یعنی همون دوست شفیق من . و بعد معلوم شد که کلا شش نفری از این جریان خبر دارن ولی کسی چیزی به من نگفته . با خونسردی گفتم چرا به من چیزی نگفتین که منم براش کادو بگیرم . گفتن خودش به ما گفته قراره بیات آموزشگاه و ما درجریان نبودیم به کی گفته به کی نگفته . البته اینا هم حق داشتن ، تقصیری ندارن . اینا که نمیشد جای اون کس دیگه ای رو دعوت کنن . منم دیگه چیزی نگفتم اما خیلی ناراحت شدم . بعد اتمام کلاس هم بی حرف رفتم خونه .
همون همکار شفیق اومد دم در که کتاب ازدواج رو بهم پس بده . منم احوالپرسی کردم و خندیدم . گفتم ببینم چیزی میگه . هیچ نگفت بعد گفت یه چاقو برام بیار و بعد رفتی آموزشگاه خودت ببرش . منم بهش گفتم چه خبره ؟ تولدته ؟کیک گرفتی که بری کیک ببری؟
فکرش کنید یاد دعوت کردن من نبود اما یادش بود بیات از من چاقو بگیره . بهش گفتم چیه انگار من خیلی غریبه بودم که خبرم نکردی . انگار من زیادی خودمو دوست شما دونستم . انگار زیادی خودمو به شما چسبوندم . گفت وای ببخش من میدونستم تو همیشه زود میری خونه و نمیتونی بمونی برای همین هم بهت چیزی نگفتم . منم بش گفتم خب تو میگفتی و تصمیم گرفتن رو میذاشتی به عهده خودم بهتر از این بود که از دیگران بفهمم . گفت بله تو حق داری . عذرخواهی کرد و چاقو رو برد و رفت که با بقیه جشنش رو بگیره .
هفته های قبل هم پچ پچ پیکنیک رفتن شون و البته کنسلیش رو هم شنیده بودم و خیلی ناراحت شدم که چرا منو از خودشون ندونستنن . شاید هر کس این مطلب رو بخونه میگه خب تو حتما ایرادی داری که بهت نگفتن . اما واقعا باید بگم من اگه هر ایرادی دارم اما تو دوستی هیچوقت کم نذاشتم و همیشه وفادار بودم . فقط خودمو با این حرف آروم کردم که خب چون اونا میدونن تو بخاطر بابات و مشکلاتت نمیتونی همراهی شون کنی .. اونا هم نخواستن تو بدونی که ناراحت نشی . اما من از جاهای دیگه فهمیدم و بیشتر ناراحت شدم و اونا باید به من فرصت انتخاب رو میدادن نباید جای من تصمیم میگرفتن . اینم از دوست و همکار .
تو خونه اعصابم خیلی خورده . دلم خرید میخوات اما بخاطر وضعیت مالی امسالم امکان خرید ندارم . همیشه و یه عمر به دلم موند که یه پدر ، یه همسر یه حامی منو ببره بازار و بگه هر چی دوس داری بخر و تو فکر هیچی نباش . همیشه هرچی خریدم با کلی حساب کتاب پول تو جیبی م همراه بوده و لذت خرید رو حس نکردم .
آرزوی یه اتاق شخصی به دلم مونده که برم توش راحت بشینم و به خودم فکر کنم و زار بزنم .
خودم رو بخاطر خواهرم ملامت میکنم که من چطور بودم که اون به این نتایج رسیده و چرا نتونستم باهاش عاشقانه تر و مهربانتر رفتار کنم . چرا نتونستم کنار یه پرستار خوب بودن خواهر خوبی هم باشم . خواهری که از همه وجودش مایه بذاره .
از حرفای گیس گلابتون که میگه بنویسید که سال قبل چه کردید و چه نکردید . من که به عقب بر میگردم می بینم هیچ تغییر مثبت و هیچ پیشرفتی نداشتم . فقط تونستم یه میلیون تومن پس انداز کنم و دیگه هیچ . هی روز رو شب کردم و شب رو روز . هی پشت هم آرزو کردم و نشد . هی پشت هم حسرت خوردم و درجا زدم .
هیچ کار مفیدی نکردم و هنوزم آرزوهام و حسرتهام رو با خودم میکشم به سال بعد و شاید هم سالهای بعد .
دلم تا حد زیادی مرگ میخوات . دلم میخوات یه مرضی بگیرم که درمان نداشته باشه . اینجوری همه منو میبخشن و بیشتر دوستم میدارن و بیشتر قدرم رو میدونن . منم دیگه میافتم به حلالیت گرفتن و مسیر گناه کردنم بسته میشه . و شاید خدا منو ببخشه .
وای که هر چی بگم آب در هاون کوبیدن . دلم میخوات یه هجده چرخ از روم رد بشه و له م کنه . یا از اول متولد بشم و بشم یه آدم دیگه . همه این حرفا به هواست .
دارم به خودم میگم پاشو ، بخند ، سپاسگذاری کن ، امید ببند . اما این حرفای روانشناسی هم کمک نمی کنن . البته راهی ندارم باید پوست بندازم و درست بشم . چاره ای ندارم .
انگار یه هفته هایی هفته های غم ان . پست الان رو که دارم از گوشی مینویسم و امیدوارم ثبت بشه از نوع غمگین هست . نمیشه یه چیزایی رو گفت و یا گفتن شون مسئولیت میاره یا تو رو از چشم دیگران میندازه . اما اینجاست که من میتونم خودمو خالی و راحت کنم . شاید کسی حرفام رو تایید نکنه اما همینکه تو گفتن شون رو در رو نیستم کلی امتیازه برام .
غمگین امروز از نوع خواهرانه ست . خواهری که مشکل حرکتی داره و من ازش مراقبت میکنم .اازهفته قبل برای پنجشنبه صبح قرار کلاس خصوصی باکسی گذاشته بودم چون پنجشنبه کلاس ندارم و تنها وقتی بود که جور میشد با تایم مدرسه اون شاگرد.دیروز که از یوگا برگشتم خونه از مامانم شنیدم که خواهرم قراره حمام برود . اومدم داخل ازش پرسیدم شنیدم قراره حمام بروی (گوشیم یه سری کلمات رو عامیانه تایپ نمیکنه برای همینه بعضی کلمات ادبی میشن تو این پست ) . گفت آره چطورمگه . منم گفتم از اونجاییکه همیشه جمعه ها میرفتی حموم منم برا پنجشنبه صبح کلاس خصوصی گذاشتم . گفت تو برو چکا ر من داری. گفتم چطور بدم و کارهات بمونه . گفت اگه به توئه که من اصلا حمام نروم . گفتم این چه حرفیه کی تا حالا خواستی بروی حمام و من گفتم نرو . گفت اگه به توئه حمام نروم مسواک نکنم . بخاطر برنامه های شخصیت همیشه منو هل میکنی . از خیلی از کارام فاکتور میگیرم همیشه عجله داری و بهم محبت نمیکنی . فقط رابطه ت در حد انجام کارهامه . بهم توجه نمیکنی . اما من اینطور نیستم و بهت توجه دارم . من ساکت فقط نگاش کردم انگار سر دلش پر بود که همه چی رو بریزه بیرون . البته بارها از این حرفا بین مون پیش اومده . و من خودم رو از نگاه اون اینطوری شناختم که یه آدمی هستم که همه کارایی که براش میکنم با منته هیچ محبتی تو کارام نیس . همیشه بهش ظلم میکنم . همیشه اونو هل میکنم درصورتیکه یه دستشویی ده دقیقه و یه حمامش چهار ساعت طول میکشه . با همه مریضی هام ،خستگی هام کاراش میکنم آخرش این حرفا رو بهم میزنه . خیلی از دیشب تا حالا ناراحتم کلاس خصوصی را هم کنسل کردم . ناراحتم که این همه سال از خیلی برنامه ها و تفریحات شخصی م گذشتم ولی آخرش میگه منت میذاری ، عجله م میدی و باهات معذبم تو انجام کارهام . میگه یکی دیگه که انجام میده سبک ترم اما تو که انجام میدی حس بدی دارم . اینم از آخر عاقبت پرستاری . من البته اعتراف به یه چیزایی میکنم . من آدمم و خسته میشم . خیلی مریض داری آزرده م میکنه و افسرده شدم . خوشی هام به هوا رفته . تو هر کاری حتی تو خواب و بیداریم رعایت شرایط اونو میکنم . اونم حق داره آدم مریض حساسه و زود رنج . اما نباید اینطور بام حرف بزنه . این همه سال کلاس ورزش نرفتم بخاطر خودش بوده دنبال کار دیگه ای نبودم بازم بخاطر خودش بوده . چون هر کاری میخواستم بدم باید هشت صبح سر کار می بودم درصورتیکه انجام کاراش طول میکشه و من نمیتونم ولش کنم بروم .آخرش امروز حمام هم نرفت .گفت سر لج افتادم . گفتم بیا برو حالا که من خونه م . قبول نکرد . فقط کار کلاس منو عقب انداخت . متاسفانه مغرور ه و اصلا انتقادپذیر نیس . کاش یه روزی بیات من دیگه نباشم بلکه راحت بشه یا شایدم قدر منو بفهمه . که من همیشه دم دستش بودم که هرچی بخوات زود براش انجام بدم . اما حیف که یه جور دیگه تعبیر میکنه . تو مسافرت هم که میریم من همش گیر اونم . از دم دستش دور نمیشم . اول به ا ن غذا میدم بعد آخر همه خودم سر سفره میشینم . منم آدمم خسته میشم . دلم خیال راحت میخوات . دلم میخوات صبح که بیدار میشم معطل کارای دیگران نباشم . من هفت صبح بیدارم اما تا هشت باید منتظر بمونم بیدار شه تا کاراش کنم بعد صبونه بخوریم و بعد هل هلی کارام کنم بروم بیرون . بعدم هل هلی برگردم . از یه ور از بابام میخورم از یه ور از مریضی های دورو برم و از یه ور از نداشته های خودم . کی قراره رو خوش زندگی رو ببینم خدا میدونه . شایدم اصلا قرار نیس ببینم.
امروز میخوام برم بازار . اینجا هوا بهاری شده . البته همراه با گرد و خاک که قشنگ از یکم اسفند شروع شده .
بعضیا کولر روشن کردن ما که نه هنوزیم . ولی من لباس زمستونی هام رو جمع کردم .
از اینکه با این سرعت با زمستون خداحافظی کردم ناراحت شدم . آخه ازاین به بعد همش گرما و گرما و خاکه . سعی میکنم دیدم رو قشنگتر کنم که دیگه از گرما کمتر ادیت بشم .
زندگی همینه دیگه . همین گرما و همین سرما . همین خوب و بدها . همش رو باید باهم پذیرفت . مثل آجیل میمونه . نباید گلچین کرد . باید از همه ش لذت برد .
پ . ن
راستی دیروز قبل کلاسم رفتم خونه یکی از دوستام که یه تمرین کتاب ازدواج رو با هم انجام بدیم . زمان کمی پیش هم بودیم اما خوش گذشت . چون اونم از دست مامانش خیلی راحت نبود . مراسم تمرین رو دزدکی انجام دادیم . شمع روشن کردیم و جملات منفی رایب ازدواج رو خوندیم و خندیدیم و از بین بردیم . تند تند شد اما خیلی خوب بود.
این یک هفته از نظر روحی حال خوبی ندارم ، دوباره تمام نگرانی های عالم به درونم فرو ریز شده اند . به حدی خسته و داغونم که نمی دونم چکار کنم .
آنقدر خسته مه که هر چی بگم کمه . امروز من شکسته ام و ریز ریز شده ام .
آنقدر ریز ریز که نمی دونم چطور خودمو جمع کنم .
خسته مه از همه چی ، از تن دادن به همه چیزهایی که دوس دارم و دوس ندارم . از دوس داشتی ها و نداشتنی های اجباری . ا ز بداخلاقی های مکرر بعضیا و از عشق بی حد و اندازه بعضیا . همه چی باید در حد تعادل باشه که دل رو نزنه . دلم میخوات ا ز همه چیز و همه کس بکنم و برم . برم به یه کلبه تو جنگل که هیچ کس بهم دسترسی نداشته باشه . تنهایی رو آنقدر تجربه کنم که آروم و سبک بشم . دلم میخوات فرار کنم به جایی که هیچکس پیدام نکنه . نگرانی از آینده و ترس ا ز گناه و بی اعتمادی و استرس همه چیز به جونم افتاده و خواب شبها به کابووس میگذره .
خیلی به خودم انرزی و امید میدم اما باز کم میارم .
دلم میخوات پشت پا بزنم به همه چیز ، به همه وابستگی ها ، همه اسارتها . دلم میخوات داد بزنم و عصبانیتم رو خالی کنم . بجای اینکه مثل همیشه تو خودم بریزم . باز هم چند روز پیش ها به شدت میل به مادر شدن و عشق به بچه درونم رو قلقلک داد و جالب اینه که پای همسری درمیون نبود ، حتی در خیالم . فقط و فقط میل و عشق به مادر شدن بود .
این روزها بیشتر از روزهای دیگه با خدا حرف میزنم و ازش میخوام که دستم رو بگیره و تنهام نذاره ، اما افسوس که سالهاست دارم یاری و نجات می طلبم اما پاسخی نمی گیرم .
روزهای آخر سال در راهن و من هیچ شور و ذوقی ندارم . و باز هم خونه تکونی های تکراری که ازش بیزارم ، خونه تکونی خونه ای که هیچ امید و آرزویی بهش ندارم .خونه ای که هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی و ایجاد تغییر و شروع مجدد ، در من ایجاد نمی کنه . و هر سال از خدا خواستم که سال دیگه نباشم ، اما سال میره و میات و من هنوز سر خونه اولم هستم . و ا ز همه بدتر آن تعطیلی طولانی مدت و غیر قابل تحمل عید که همیشه همراه میشه با دعواهای پدری ، و میزبانی های ناخواسته و خسته کننده .
یک مشت عادات و رسوم دست و پا گیر و قراردادی . من خودم همه این چیزها رو دوس دارم ، اما تو خونه خودم ، با سلیقه و میل خودم و با آدمهایی که اگه همه شون رو دوس ندارم اما بیشترشون رو دوس دارم . نه این فامیل های جد اندر جدی پدر و مادری که ارتباط باهاشون هیچ حس مفید و خوشایندی ایجاد نمی کنه .
امروز هر چی غر بزنم ، کمه . دلم میخوات محو بشم . که روزگار هم از دستم راحت بشه . نمی خوام بیشتر بمونم و بدتر بشم . بیشتر بمونم و بیشتر گناه کنم . احساس میکنم خیلی خیلی سنگین شدم . بغض بزرگی راه گلوم رو بسته . دلم میخوات رعد و برق بزنم و شره شره اشک بریزم .
خدایا نمی خوام تنها بمونم ، نمی خوام روزهای بی کسیم برسن ، نمی خوام مچاله بشم . نمی خوام ، نمی خوام ...