سال نو همگی تون مبارک .
الهی سال خیلی خوبی بشه برای همه مون .
یه سال سخت دیگه رو پشت سر گذاشتیم . باختیم و سوختیم و اشک ریختیم و جنگیدیم ولی نشکستیم چون هنوز روزنه امید و کورسوی پیروزی تو قلب مون هست و با همون پیش میریم و چشم میدوزیم به فردایی خیلی بهتر .
خدایا خودت صدای دلمون از آرزو به خاطره و شکرگزاری تبدیل کن .
آمییییین.
روزهای آخر سال رو بدو بدو سر کردم به خریدهای سفره و آماده سازیش. برای خودم هیچی نخریدم . هنوز به حتی به ساره قبل اردو برنگشتم. حتی سر سفره لباس عوض نکردم و به اصرار بقیه تکپوشم عوض کردم . این بار ساره رو رها کردم جوری باشه که بش نیاز داره نه جوری که بقیه میخوان . حتی تمیزکاری اضافه تری انجام ندادم.
تو عالم سکوت و ربات گونه کارام کردم . روز آخری یکی از گربه هایی که مراقبت میکنیم زخمی و داغون اومد، داداش که مشکل داره از اون داداشم خواست کمک کنه ما ببریمش دامپزشکی، همونطور که تو کارتون رفته بود درش رو چسب کردم و بردیمش ، خیلی حالم اونروز گرفته شد و حتی بعد تشخصی دکتر گریه کردم براش . ما فکر میکردیم پاش شکسته. ولی دکتر گفت سگ گازش گرقته و احتمالا هاری گرفته خیلی باید مراقب باشید. من اون روز دستش نزده بودم اصلا. گفت من نمیتونم براش کاری کنم ، آدرس یه دکتر دیگه رو داد ولی بش گفتم نه دکتر متأسفانه ما شرایط این حد از پیگیری رو نداریم ، چون گفت باید هر روز آمپولش بزنه و خب اون که خونگی نبود و مسلما ما نمیتونستم بیشتر کاری کنیم . یه آنتی بیوتیک بش زد و یه قرص داد بریزم تو غذاش . و سرم شستشو و بتادین از داروخانه گرفتم و چند روزیه دورادور با رعایت فاصله مراقبتش کردم . و حالا با اینکه چند روز بیشتر نگذشته زخمش خدا رو شکر خشک شده ، عکس و فیلمش برای دکتر فرستادم گفت عالی شده ، اگه همینجور ادامه بدی خوب میشه. من بار اول نیس که مریضی این گربه ها رو درمون میکنم ، و چققققدددر برام لذتبخشه. یعنی امروز که دکتر گفت داره خوب میشه من عیدی گرفتم از کائنات. شاید اصلا اون سگ هاری نداشته ، البته نمیدونم سگ بدون هاری وجود داره یا نه.
از اونطرف گربه ماده ، چهارتا دخملش رو آورده چپونده تو گوشه موشه ها. اگه بدونید چقدر نازن. اولش فقط یکیش رو آورده بود، و چون معمولا بچه هاش میمیرن و این یکی تپلی بود به خنده گفتیم این برکته، و دیگه گفتیم اسمش بذاریم برکت . بعد که دم در رفته بودم دیدم داره از یه سوراخ با یه بچه به دندون میدوه و آورد داخل خونه... اگه بدونید این صحنه چقدر شیرین بود ، چقدر قشنگ بود.
تا ما هی بریم و بیایم تو حیاط سر بزنیم ، هر بار یه برکت به برکت ها اضافه میشد ، برکت یک بین بقیه گم شد چون همه کپی پیست شده بودن. من برکت یک رو بغل کرده بودم ، نازش کرده بودم ، آخه یه فاصله که مامانش نبود داش از ترس جیغ میزد. خلاصه حالا زندگی مون پر برکت شده ، میخوام به فال نیک بگیرم که واقعا زندگی مون برکت تو برکت شده ، البته خرج مون خیلی بالا میره . هی بش میگم این دخترات ببر بخدا از پس خرج و مراقبت تون برنمیام. هی نگام میکنه و میومیو میکنه خودش رو بم میماله. این ماده یه اسم داره اما هیچ وقت اسمش رو نگفتم که یه وقت به صاحبان اون اسم برنخوره. و نامگذاریش هم دلیل داشت واقعا.
حالا این ۴ تا برکت رو هر دفعه یه جا میذاره، یه بار جای پسر یزرگم پوش پوش رو میگیره ، یه بار زیر آبگرمکن میذاره . و دیروز دیدم گذاشته تو اتاقک شعله آبگرمکن گفتم بچه مگه میخوای کباب شون کنی. یکی یکی از مخزن درشون آوردم گذاشتم جای دیگه، در مخزن رو هم محکم بستم. باز دیدم رفتن تو مخزن، تا چک میکنم میبینم دیواره زیری پنج تا سوراخ داره که راحت از اونجا وارد میشن. ولی وقتی شعله کامل روشن میشه از اونجا درمیان. دیگه خود دانن
ولی درکل امیدوارم ببرتشون چون واقعا سیر کردن شون سخته. هر ماه منو داداشم هزینه میدیم برای غذای خشک ، به غیر بال مرغ هایی که میخریم. میدونم بعضیا آرزوی همین بالها رو دارن و شاید از نظر بعضیا اسراف باشه ولی مسیر مراقبت و حمایت از یه حیوون هم تو زندگی بعضیا پیش میاد و عقل و احساس شون رو متفاوت تر میکنه.
و من حالم با این گربه ها خیلی خوب میشه .
موقع سال تحویل دو تا داداشا و خانم هاشون خونه مون بودن . شب قبل تا ۱۲ من و عروس داشتیم کارای ماهی کبابی رو آماده میکردیم و روز عید تو فر کباب کردم و خوردیم ، خیلی هم خوشمزه شده بود. امسال دکورمون قشنگ تر شد با مبل ها. و لذت بردم. اما ساکت بودم و آروم . دخمل عمه هم چهههه فرشته ای شده بود، سبحان الله... دلم میخواست بخورمش . نگاش میکنم میگم تو قشنگی زندگی منی . وسط همه غصه ها حضور دخمل و اون برکت ها واقعا حالم رو خوب میکنه. دوس ندارم از آدما فاصله بگیرم، دوس ندارم اینقدر منزوی بشم ، اما هنوز ساره دوس داره تو لاک تنهایی خودش بمونه. اما میترسم خیلی زود دیر بشه و حسرتی مثل حسرت حس های پدر دختری رو تجربه کنم . حسرت رابطه گرم خواهری و مادری . با مامان که مشکل ندارم . با خواهرم هم سعی میکنم عادی باشه ولی صادقانه به خودم رجوع میکنم میبینم هنوز نتونستم اون روز رو فراموش کنم . از طرفی هم به خودم میگم ساره بسه نذار حسرت و پشیمونی های زندگیت بیشتر بشن. و این نقطه ضعف منه ، حس عذاب وجدان .
در پایان بازم براتون قشنگ ترین ها رو آرزو میکنم دوستای خوب من.
دیروز تمیزکاری رو از پذیرایی شروع کردم. خب دستم به پنکه و کولر نمیرسید، خواهرم از همون جایی که نشسته بود گفت پس پنکه چی ، گفتم والا من قد و توانم به پنکه نمیرسه چیزی رو که میتونم انجام میدم به بقیه ش کار ندارم ، گفت خب اگه کسی بیاد خونه کثیفی پنکه و کم و کسری رو از چشم تو میبینه، عصبانیم کرد اما به زور خودمو کنترل کردم، گفتم آره خب خوبیای این خونه رو کسی از چشم من نمیبینه فقط کم کسری ها میبینه، گفت آره خب تو خانم خونه ای و میگن تو انجام ندادی، بش گفتم اونی که میخواد منو اینجور قضاوت کنه باید اونقدر هم انصاف داشته باشه بفهمه من توان این یکی کارو نداشتم. به هرکس میخواید بگید براتون تمیز کنه. با ذکر این نکته که من به داداشم یه بار گفته بودم و بعدش هم اومد بش گفتم و عصری پنکه رو تمیز کرد. به تمیزکار هم زنگ زدم به دو نفر ، گفتن وقت نداریم اصلا. منم به زور تونسته بودم این دو مورد رو که با شرایط ما سازگارتر بود رو پیدا کنم و تماس بگیرم. یکی از اتاق ها رو هم مرتب کردم. عصری هم افتادم به جون تمیزکاری حیاط پشتی ، تقریبا دو ساعتی گیرش بودم . چون هم مرتب سازی میخواست هم شستنش کار سختی بود، چون بعد بابا هیچ کس با اون حساسیت نشسته بودش . مامان حیاط رو در حد آبپاشی میشوره و حقیقتا گوشه موشه ها رو تمیز نمیکنه. دیروز تو جمع و جور کردن حیاط کمکم کرد ولی شستن با خودم بود. و خودم لذت بردم از اون تمیزی. ولی نتیجه ش این شد که از حجم کار دیروز از شونه به پایین همون دست عمل شده درد میکرد و شب اصلا خوب نخوابیدم. امروز تو برنامه م بود آشپزخونه رو کم کم شروع کنم اما وقتی دیدم کتفم درد میکنه گفتم بیخیال .... و تمیز نکردم .
مدرسه رو تا ۲۸ اسفند باید برم . ولی کلاسای عصر کامل تعطیل شد . یه نوبت دکتر تو برنامه این هفته عصرم هست و حمام خواهر که با کمک خواهرکوچیکه و خواهرزاده م انجام میشه. بیشتر بار سنگینش رو اون دو تا پیش میبرن. روز چهارشنبه که روز اول خونه نشینی عصرم بود که خیلی حوصله سربر و سخت گذشت. امسال ذوق و هیجان حتی بازارگردی رو ندارم . هرچند خواهرکوچیکه گفته بریم و گفتم باشه .
فقط یه کار مهم کردم، یه مقدار پس انداز داشتم و یه مقدار از خواهرم در حد کم و کسری قرض کردم و یه دستبند کارتیر ۹ گرمی خریدم. مثلا تو ارزونی بود. ولی چون نمیخواستم پولی که جمع کردم بی ارزش بشه با هرچی تو کارت هام بود خریدمش فقط ۱۳ میلیون از خواهرم قرض کردم که انشاالله اونم میدم . یه صندوق هم که شرکت کردم اونم دربیاد سعی میکنم یه چیزی باش بخرم .
هنوز دست و دلم به طراحی نمیره.
هوا گرم شده و مشکل همیشگی این فصل رو هم به بقیه معضلات خونه اضافه کنید.
خسته تون کردم واقعا.
میدونم زندگی برای همه سختی های خودش رو داره .
یادم یه سال یه نفر آخرای سال اومد برام کامنت گذاشت که تو هنوز داری .... ناله میکنی . من خیلی ناراحت شدم ولی گفتم ببخشید که نمیتونم واقعیت زندگیم رو عوض کنم اما تو میتونی منو نخونی.
میدونم خیلی هاتون از رو محبت با من موندید همه این سالها رو .
و دعا میکنم به حجم بزرگی غصه های من ، شادی بیاد تو زندگی تون ، خییییلی میشه هااااا نوش جونتون خوشکلا .
کل این مدتی که ننوشتم گیر بدو بدو بودم . مامانم پنج روز تو بیمارستان بستری شد. مشکل کلیه و تیروئید داشت ، قندش یه مقدار بالا بود. دو هفته ای بود خواهر کوچیکه عصرا میبردش دکتر ، دیگه گفتن باید بستری بشه اون شب من و خواهر کوچیکه و داداشم تا صبح تو اورژانس سر کردیم. هوا هم خیلی سرد شده بود اون چند روز. طوری که تو بیمارستان حس میکردی انگار تو فضای بازی. شب سختی بود. من فرداش آف بودم ، تا نزدیکا ظهر اون داداشم اومد و من جایگزین شدم چون باید ظهر میرفتم قلمچی. خسته گرسنه به شدت خوابآلود. خواهر کوچیکه هم زودتر من مجبور شد برگرده بخاطر این خواهرم که مشکلات مزاجی ش تمومی نداره. یعنی به تمام معنا حس میکنم زندگی مون همش درگیر بیماری و پرستاری شده. این خواهرم مشکل مزاجی پیدا میکنه من مدرسه م ، زنگ میزنه به خواهر کوچیکه اونم مجبور میشه بیاد به دادش برسه. مسئله پرستار و کارگر هم تا حد زیادی گفته شده و به یه حدی از پذیرش رسیده ، ولی هنوز مورد مناسب پیدا نکردیم. البته پرستار رو که خواهرم تایید نمیده، گاهی از دستش عصبی میشم، میگم آخه دختر یه کم هم به بقیه حق زندگی و استراحت بده . خلاصه تو اون چند روز شب موندن ها بین من و خواهر کوچیکه و اون خواهرم که از اهواز اومد کمکی، تقسیم شد. روزا هم چند ساعتی عروس یا اون یکی خواهرزاده م میموند.
کارد به استخون رسیده بود.
سر کلاس در حین اینکه درس میدادم چشمام رو هم میرفت. بدنم ضعیف شده به حدی که بدون برنامه ریزی این ماه هم یه کیلو و هفتصد کم کردم. تیر که رفتم تو رژیم ۶۰ بودم و حالا شدم ۴۸۲۰۰. و واقعا دنبال این حد از کاهش نبودم با توجه به اینکه یه چیزایی اضافه تر یا متفاوت تر خوردم .
بعد پنج روز وضعیت ماما نرمال شد و مرخص شد شکر خدا.
این خستگی ها رو تمرکزم تاثیر گذاشته. یه روز با داداشم جلو سوپری پیاده شدم ، از سوپری که دراومدم به کل یادم رفت که کجا پارک کرده که برم سوار بشم، دقیقا حس و حال آدمای پیر آلزایمری رو تو چند دقیقه تجربه کردم. هرچی تمرکز کردم یادم نیومد بش زنگ زدم گفتم کجا ایستادی من گیج شدم تا بم گفت و رفتم سوار شدم نمیدونید چقدر ناراحت شدم برا خودم.
سفر کنسل شد بخاطر شرایط موجود.
منم چند وقتیه دارم جدی به تقسیم یا تعدیل ساعت های کاریم فکر میکنم. مثلا احتمالا دیگه کلاسای بعدظهر رو نگیرم. به خودم میگم بیا خودت هزینه کارگر یا پرستار بده اما نشین تو خونه . ولی هم توان پرداخت اون هزینه رو ندارم ، هم اینکه واقعا وظیفه من تنها نیس ، هم اینکه تو خونه موندن فشار روانیم رو بیشتر میکنه . ناگفته نماند که الان هم واقعا واقعا خسته شدم دیگه انگار نمیکشم دو تایم سرکار باشم ، بیام خونه با کلی کار و ریخت و پاش مواجه بشم و تازه حالت طلب کار بودن شون هم هست .
البته بازم بگم ذهن یکی دوتاشون در حد کمک مالی هم رشد کرده، اما یکی از مخالفان اصلی تو مسئله کارگر آوردن خود ماماست. میگه دوس ندارم کسی بیاد دست ببره تو وسایل و من هی بش بگم اینو اینجا بذار اونو اونجا. شلوغی خونه و فضای کوچیک هم خود منو هم دو دل میکنه که کسی رو بیارم. کار کردن برای اون شخص خیلی سخت میشه. ولی همش میگم یه بار امتحان میکنم شاید سختیش کم بشه و عادت بشه . فعلا که خودم تا ۲۸ اسفند هم باید برم مدرسه. قلمچی تا همین سه شنبه فقط میرم. هنوز نتونستم یه کوچولو تمیزکاری کنم حتی. من خیلی از کارای شخصی خودمو هم کنار گذاشتم . یه ماهه که یه طراحی کوچیک هم نکردم.
چند روز پیش حرف بیرون رفتن من پیش اومد، گفتم من اردو دوم و سپیدان رو نرفتم، خواهرم گفت چرا نرفتی، اشتباه کردی نرفتی .... معلومه که باید اینو بگه. وقتی میرم اشتباه میکنم وقتی هم نمیرم اشتباه میکنم. همیشه مقصر منم .
گرگرفتگی هام بازم یه ماهه خیلی زیاد شده، شبا چهار پنج بار خیس عرق بیدار میشم و چقدر روانیم میکنه. کلا تحملم تو همه چی به شدت کم شده. قشنگی این روزای تلخ و سخت حضور دخمل عزیزم هست. قربونش برم بزرگتر شده، خوردنی، فرصت پیش بیاد میشینم پیشش و باش حرف میزنم اونم کلی واکنش نشون میده ، میخنده و صداهایی از خودش تولید میکنه، زور میزنه یه چیزی بگه. هی دست و پا میزنه. و من براش تا مرگ ذوق میکنم. فقط همین بچه الان یه لبخند واقعی برام میسازه.
امروز خونه داداش و عروس برای ناهار دعوت بودیم . من دیروز عصر متوجه شدم که چنین برنامه ای بوده . عروس زحمت کشیده بود دو مدل مرغ پخته بود، سالاد و ترشی و رنگینک برای سر سفره درست کرده بود. برای بعد غذا هم ژله درست کرده بود. خواهرکوچیکه و شوهر و پسرش هم بودن که اونا شیرینی آورده بودن ما هم یه بطری شربت فیمتو بردیم. پذیرایی اولیه رو من انجام دادم چون عروس دستش بند بود . دخمل هم بیشتر تایم شکر خدا خواب بود فقط گاهی بیدار میشد یکی مون میگرفتش. کمک کردیم سفره انداختیم و جمع کردیم و من ظرف ها رو شستم . بعدش پای تلویزیون و کمی حرف گذشت. قبلا هم گفتم ما دورهمی هامون بیشتر خوردن هست تا حرف و بازی و شلوغ کاری. و فکر میکنم برای همینه خیلی زود خسته میشیم ، یا تو چرت میریم یا زود میخوایم برگردیم خونه. پرنده خواهرم اینا الان گونه طوطی سانش یادم رفته چیه ، خیلی صدا میداد انگار اذیت بود تو جای غریبه، برای همین اونا ساعت سه رفتن ما هم تقریبا شش اومدیم خونه. لباسایی که شسته بودم اتو کردم و کارای مدرسه رو کمی پیش بردم .
سه هفته ست بخاطر حالم دست به طراحی نزدم.
پنجشنبه دو مدرسه میخواستن این بار هفتم هشتم ها رو ببرن اهواز ، هر دو مدرسه گفتن بیا ، گفتم نمیام و قلمچی رو بهانه کردم . پارسال به یکی از دوستان دوران بچگی و همسایه مون گفته بودم خواستی بری تور سپیدان به منم بگو ، امسال خبرم کرد ولی چون تو این شرایط بد بودم گفتم نمیتونم بیام . بهترین فرصت بود هم اینکه خودش و دوستاش بودن و پسر و مردی باشون نبود که مثلا معذب بشیم و هم آخر هفته بود و هم هزینه ش نسبت به تورهای دیگه که دیده بودم خیلی مناسب بود. اما حرف هیچ کدوم رو حتی تو خونه مطرح نکردم .
حالم به بدی هفته اول و دوم نیس ، اما هنوز یه هاله غم و افسوس دورم هست. دارم به خودم تلنگر میزنم که این هفته بشینم پای طراحی. تا ببینم چی میشه.
راستی خبر خوب اینکه دیشب رفتیم مبل خریدیم. مامان که مخالف بود چون واقعا جامون تنگ هست . الانم نتونستیم خیلی قشنگ جا بدیم . من خیلی دوس داشتم مبل داشته باشیم ولی چون میدونستم شرایط مالی و فضا رو نداریم خیلی بش فکر نمیکردم. بعد اومدن عروس و بخاطر رفت و آمد اونا ، مخصوصا که پدرش نمیتونه رو زمین بشینه و براش صندلی میگذاشتیم، تو فکر خرید مبل افتادیم. و بازم خواهرم این مسئله رو جا انداخت . این خواهرم و خواهر کوچیکه همیشه تو گفتن حرفاشون محکم تر بودن و هستن . ولی من یه بار نهایتا سه بار یه درخواستی میکنم ، نشه دیگه زور نمیزنم براش. هر چقدر برای مسائل شخصی و کاری خودم پرکار و با پشتکار هستم ، دربرابر بقیه تابع و همراه و ساکت هستم . بهرحال حالا دارم از قشنگی مبل ها لذت میبرم. قیمت بالا بود . اما دیگه با شرایط پیش پرداخت بیست تومنی و اقساط شش ماهه خریدیم. به حقوق فشار میاد اما دیگه فکر کنم وقتش رسیده بود. امیدوارم تغییر بعدی یا نبودن من باشه یا فروش این خونه و رفتن به یه خونه بهتر و جادارتر.
داداش بیرونی و این داداش عروس، برنامه سفر نوروز ریختن و در حال بررسی شرایط هستن . خواهرکوچیکه بامون نمیاد . و مراقبت از خواهر برادرم و ماما و کارا مستقیما رو من خواهد بود. چون زن اون یکی داداش هیییییییچچچچ کاری نمیکنه ، داداشم حتی میوه ش پوست میگیره میده دستش، حتی خمیردندانش میذاره دستش. اخیرا هر بار میومدن و من نبودم ، داداشم سرخ کردنی رو انجام میداد و حتتتتتییییی ظرف میشست که به مامانم کمک کنه. ولی عروس مینشست. همه عمر همین بوده . امیدوارم کفه خوبیش و خوشی هاش برام بیشتر باشه ، که انرژی بگیرم.
مطمئنا چیزای زیادی تو سفر هست که میشه ازش لذت برد و بهتره نیمه پر لیوان رو فعلا نگاه کنم بهتره.
بالاخره امروز جلسه تراپی اوکی شد. به بهانه بانک و چند تا خرید رفتم بیرون. همه چی رو برا دکتر تعریف کردم. گفت خیلی برات ناراحتم و موندم تا کی این وضع رو داری.
گفت خوب کردی اعتراض کردی، خوب کردی اردو رفتی و نگو که دیگه نمیرم، این بیرون رفتن ها سوپاپ ذهنی و روانی تو هست که خیلی بشون نیاز داری.
گفت یه کارایی رو ول کن بمونه انجام نده .
گفت مادر و خواهرت تورو تو تله میندازن احساس گناه بت میدن که بتونن کنترل بیشتری روت داشته باشن ، نذار کنترلت کنن. اهمیت نده.
تعیین وظایف کن حتی برا خواهر مریضت، گفتم اون به زور لقمه ش میرسونه دهنش. گفت به همون اندازه هم شده در حداقل ترین حالت هم یه کمکی بگیر ازش. راجب عروس هم گفت با ملایمت قوانین خونه رو بش یادآوری کن. ولی اذعان کرد که عروس بخاطر اینکه نخواد زیر بار حرف خواهرشوهر بره ، یه چیزایی رو بیخیال میشه. منظورش این بود که نمیخواد حرف تو به عنوان خواهرشوهر پیش بره و احساس ضعف کنه.
یعنی واقعا عروس ها حتی اگه خاطی باشن، حاضر نیستن حرف خواهرشوهر مادرشوهر گوش بدن؟ عجب جنگ زنانه مسخره ای. به نظر من تو هر موقعیت و نقشی خوبه انعطاف داشته باشیم، و اگه خطایی میکنیم خطامون بپذیریم و رفع کنیم. والا نه من نه مامانم خواهرشوهر مادرشوهر بازی درنیاوردیم.
دیگه همین ، خب بیشتر من حرف میزدم چون حرف زیاد داشتم.
هزینه مشاوره رو زیادتر کرد و حالا باید جلسه ۴۵ دقیقه ای رو ۵۰۰ پرداخت کنم یه جا از ۳۰۰ به ۵۰۰ رسوند. البته اینم باز برا من با تخفیف هست چون ظاهرا جلسه ای ۶۵۰ هست.
ولی من هنوزم حالم بده، هنوزم تو جو خیلی بد و سنگینی هستم تو خونه و هنوزم نمیتونم تعادل زندگیم رو بدست بیارم. حتی غذا درست نمیخورم اشتهام کور شده .