برای مینا

سلام مینا جان . خوبی عزیزم . ایشالا که تن تون سلامت باشه . ممنون از حرفهایی که زدی . به زندگی کلا برا همه سختی داره و باید سعی کنیم پیش بریم و موانع رو بردارم . هر جا هستی سلامت و شاد باشی .

من خوبم خدا را شکر .

بعد مدتی امروز فرصت شده که بیام پای سیستم بشینم . هر چند که چند تا کار دارم و باید برم . باید برم لباس اتو کنم و باید برم آمپول بزنم که دکتر تقویتی برام نوشته چون این مدت خیلی ضعف داشتم و ماه رمضون هم تو راهه .  بخاطر سختی روزه داری و گرمای شدید هوای اینجا و سردردهام چند سالیه از ماه رمضون لذت نمی برم و ازش ترس دارم . اما دارم خودم رو با خوردن تنقلات و میوه تقویت میکنم که جون بگیرم و برای ماه رمضون هم آماده تر باشم .

با اینکه این چند روز رعایت غذا خوردن تا حدی اذیتم کرده اما دارم لذت می برم . چون سعی میکنم به این فکر کنم که چی میخورم و با چه کیفیتی . قبل تر فقط میخوردم هر چند که کم بود اما بدون تفکر بود . و این تفکر و سنجیده خوردن برام جدید و لذتبخشه . باید برا خودم برم میوه بخرم ، تنقلات هم فعلا دارم .

مانتویی که خریدم آستینش برام بلنده باید ببرمش خیاط .

خواهرم با بچه هاش امروز میات خونه مون و این خیلی خوشحالم میکنه . همون که پسرش میگه قصه فلفل دلمه ای تعریف کن و ساعت 12 شب میگه خاله پیشی چی داری ؟ جدیدا منو خاله پیشی صدا میزنه .  و بعد از کلی چک کردن یخچال و آشپزخونه میگه خاله برام سیب زمینی سرخ کن . منم که هر شب تا اون ساعت خواب صد تا پادشاه رو دیدم با عشق و علاقه بلند میشم سیب زمینی پوست می گیرم و می ایستم به سرخ کردن و میذارم جلوش بخوره . مامانش هم خوابه خوابه از دنیا خبر نداره . من کلا برای خواهر زاده هام خیلی وقت میذارم چون خیلی دوسشون دارم و با بودنشون غم هام فراموش میکنم . 

راستی سه هفته ایه که نماز صبح پا میشم و اینم جای بسی شکر و سپاسگذاری داره . اخه به دلایل خیلی زیاد که یکی ش بد خوابی بعد نمازه من تقریبا سه سالی بود که فقط ماه رمضون نماز صبح پا میشدم و هر روز ظهر قضاش میخوندم . البته خیلی هم ناراحت میشدم اما واقعا به دلایلی نمیشد . نمیدونم چرا اینقدر بدخواب میشم . یه لحظه که چشمم باز بشه دیگه تا باز خواب برم دو ساعتی طول میکشه و از اونجایی که ما تو خونه مون ساعت خواب و بیداری عین پادگان تعیین شده ست دیگه نمیتونم بخوابم و خیلی کسل و خسته میشم . تازه ماه رمضون کمبود خوابم بیشتر میشه . چون ما از اونا نیستیم که طول روز رو به خواب سر کنیم . یعنی تو خونه هم باشم اجازه و جرات ندارم . فقط ظهر اونم اگه مزاحمتی نباشه بتونم یه ساعتی بخوابم و بعد برم کلاس. این روزا هم میگذره و فقط خاطره تلخ و شیرینش میمونه . ولی خب کاش آدم وقتی به عقب بر میگرده بتونه یه لبخند به گذشته ش بزنه نه اینکه عذاب بکشه .

راستی دیروز جلسه اول کلاس خصوصی شروع شد . و اینکه تونستم گوشی قدیمی رو بفروشم و پولش تو این اوضاع کمکی میشه برام . زیاد نیس تونستم به زور 200 بفروشمش که احتمالا باز 100 بدم بدهی و 100 بذارم تو دستم چون تا درامد بعدی خییلی دیگه مونده و دستم خالی میشه . خدا بزرگه . خودش میرسونه .


پ ن : مینا جان خوبی عزیزم . سر حالی ایشالا؟


دو روزه که دارم با تمرکز بیشتری ورزش میکنم و دقت بیشتری رو خوردنم میکنم که لاغر کنم رژیم سخت نمیتونم بگیرم اما تا هر چقدر بتونم رعایت میکنم . حالا دارم فکر می‌کنم شام چی بخورم . از اینکه دقت بیشتری روی خودم دارم خوشحالم و خدا را شکر میکنم . ایشالا که بتونم به تناسب لازم همراه با سلامتی برسم .

این مدت بخاطر حرافی زیاد مربی یوگا متاسفانه نمیتونم ارتباط کاملی با این ورزش برقرار کنم و این مسئله ناراحتم میکنه. مربی یوگا به زمان بقیه و مشغله هاشون خیلی توجه نداره . دیر میات و برای جبران مجبوریم دیر بریم و این برای من مشکل ساز میشه . خیلی از دستش حرص میخورم که چرا به وقت دیگران اهمیت نمیده. به زور احترام خودم رو نگه میدارم که چیزی بش نگم اما شاید خیلی تحملم دوام نداشته باشه و به حرف بیام .

تفرقه پدری

سلام به همگی. من خوبم و سعی میکنم خوب باشم . اما بذارین تا یه حدی که بتونم  از ماوقع دیروز تا امروز بگم براتون.  دیروز عصر که از کار آمدم دیدم آقا باز جنگ و دعوا راه انداخته . به این خواهر متاهلم گیر داده که چرا خونه اون خواهر متاهلم نمیره . جریان مفصله.  آخه آقا اون یکی خواهر رو که قبلا هم براتون گفتم که با شوهرش چقدر پیش آقا عزیزن و احترامش تا حد چاپلوسی میذارن و آقا هم خیلی تو سر بقیه خواهر برادرا  میکوبتشون و باعث تفرقه و حسادت بین بچه ها شده. اونا به این خواهرم سر نمیزنین  و حتی به بقیه ،بشون گله نمیکنه اما هی به بقیه گیر میده که چرا نمیرید خونه خواهرتون. خلاصه خواهر کوچیکم جوابش داده اونم بش کلی بر خورده که چرا جواب میدی و به همه مون حرف زد و توهین کرد که شما دمپایی فلانی هم نمیشید.  انگار که ما بچه هاش نیستیم و فقط اون دخترشه. با این کاراش باعث قهر برادر بزرگم با این خواهر نامبرده شده. البته ما سعی می‌کنیم این حرفاش رو رابطه مون با اون خواهر تاثیر بد نذاره اما واقعا گاهی از مقایسه و سرکوفت زدن شورش درمیاره. البته همین خواهر عزیز زمانی که به آقا بدهکار بودن .آقا هر روز میشستشون و میرفت دم مدرسه شوهر خواهرم طلب پولش میکرد تا اینکه بدهی رو دادن و بعد بزرگواری از شوهرخواهرم بود که کینه نگرفت و خیلی احترام گذاشت تا اینکه اینقدر عزیز شدن که شدن تاج سر آقا و بقیه شدن اخ.

بگذریم تازه واردها ی عزیز اگه آدرس وبلاگ بذارین منم برسم خدمت تون. ممنونم که بهم سر میزنید و محبت میکنید.

جواب آزمایشم بردم دکتر خدا را شکر مشکلی نداشت . فقط باید بیشتر به نوع خورد و خوراکم دقت کنم.

ممنون که هستید . دوستون دارم.


باز اومدم

مامانم اینا برگشتن و جاتون خالی ماهی صبور کباب کرد. دیگه کار آشپزی نداشتم موندم کمکش .

بعد چند روز که آموزشگاه بخاطر یه سری کار تعمیراتی تعطیل بود امروز رفتم کلاس. آموزشگاه خیییلی خوشکل شده بود . بعد از ده سال کار تو این زبانکده این اولین تغییر قشنگ بود. کاغذ دیواری کردن همه کلاسهارو  ،واقعا من خوشحال شدم و لذت بردم .

تو یه پیچ ،یه مانتو خوشکل دیدم صبح که خیلی چشم گرفت . هی گفتم دختر بگذر  نخر پول نداری تو این اوضاع بدهکاری . اما حریف دله نشدم رفتم و براش خریدم . دل و تن یه جا حالش  ببرن.  من معمولا هر جور مانتویی نمیخرم مگر اینکه خیلی به دلم بشینه.  زمینه رنگش سفیده فقط خدا کنه آقا ایراد نگیره و از چشم ننداز تش. عصر بعد کلاسم تند تند رفتم خریدمش و آمدم خونه. از گوشی نمیتونم عکس بذارم اگه شد بعدها میذارم . فردا صبح هم یوگا دارم و وقت نمیشه بیام وبلاگ . قربان همگی .