اردوی دزفول

این پست شامل دو بخش گزارش اردو هست و یک بخش قبل اردو . 


ساعت ۱۲ روز سه شنبه خودمو رسوندم مدرسه ، چون آفم بود و مدیر گفته بود ۱۲ مدرسه باش که با بچه‌ها ناهار بخوریم و راه بیافتیم. اولش رفتم تو آشپزخونه کمک خدمتگزار مدرسه که پکیج میان وعده رو آماده کنیم . چند تا از بچه ها رو هم صدا زدیم اومدن کمک . از همونجا شروع کردن به فوضولی و شیطنت ، هیجان اردو داشتن . بعد تو حیاط با همکارا و با حداقل ترین کمک از بچه‌ها، سفره پهن کردیم و ناهار برنج و قورمه سبزی بود با سالاد و سس ، ظرف ماست و ظرف زیتون شور و نوشابه قوطی . اینو بگم که از هر نفر دو تومن گرفته بودن. ناهارشون دادیم بعد همکارا به نوبت غذاشون خوردن ، غذا یخ کرده بود اما طعم و کیفیتش خیلی خوب بود. فقط زیتون رو خوردم و چند لقمه برنج و خورش، اشتها نداشتم ، بغض داشتم که با هر لقمه به زور قورتش میدادم بره پایین . و نفس عمیق میکشیدم و چشم ها رو باز نگه می‌داشتم که اشکی سرازیر نشه. هی افکارم رو میزدم کنار ولی لابلای کار میومدن. ناهار رو جمع و جور کردیم . مراقبت و چک های اولیه دانش آموز و اتمام حجت باشون تو سالن انجام گرفت. ظاهرا یه نفر گوشی آورده بود به روش کمی تهدید کمی تشویق قرار شد گوشی به معاون پرورشی تحویل داده بشه . اردو برای دو مدرسه همزمان و با شرایط یکسان برنامه ریزی شده بود، ولی من با مدیر ساناز باید بچه‌ها رو همراهی میکردم. که بعدا بچه‌های اون مدرسه میگفتن خانم چرا با ما نیومدی شما اونا انتخاب کردی اونا بیشتر دوس داشتی ، گفتم نه بچه‌ها ما هر کدوم یه طرف به انتخاب مدیر انجام وظیفه میکنیم فقط همین. برای همین تا یه جا همه باهم بودیم میرفتم به اونا هم سر میزدم و هواشون داشتم. خلاصه اینکه تا جمع و جورشون کنیم و سوارشون کنیم شده بود فکر کنم دو و رب . دو مدیر همش در ارتباط بودن و همه چیز با هم پیش میرفت. باورتون میشه برای یه شب چقدر وسیله آورده بودن همه شون چمدان چرخ دار آورده بودن ، از پتو و ملافه بگیر تا لباس و وسایل آرایشی و اتو مو و خوراکی . یکیشون فقط یه کیف جدا آورده بود پر عطر و اسپری. 

از لحظه ای که راه افتادیم تو ماشین زدن و رقصیدن. حجاب شون همه جا باید رعایت میشد ولی تو اتوبوس راحت بودن و مدیر چیزی نمیگفت ، انگار راننده محرم بود یا صیغه خونده بودن تو هوا  با فرم مدرسه راه افتادیم ولی اونجا با مقنعه و رعایت نوع پوشش لباس آورده بودن بپوشن ، بعضیا کراپ و شلوار زاپدار آورده بودن  . اما با شرمندگی اجازه نداشتن بپوشن . اما تو اردوگاه آزاد بودن و خیلی هاشون تو اون سرما با تاپ و شلوارک بودن . دسشویی هم بیرون بود و هر کی میخواست بره یکی از ما باید باشون میرفت و با همون حالت لختی میرفتن و میگفتن وای خانم چقدر سرده 

خانواده شون کلی سفارش به ما کردن ، کلی ابراز نگرانی و اینکه نمیدونستیم اجازه بدیم یا ندیم . شرایط خانواده ها اینجور مواقع واقعا سخته ، هم عقل شون و منطق شون که بی امنیتی و خطرات سفر و جاده ای رو زیاد دیده و شنیده درگیر میشه و هم دلشون که بالاخره این بچه وسط همه این نگرانی ها به تفریح هم نیاز داره مخصوصا با دوستاش و مخصوصا که شب قراره یه جا بخوابن . خنده م میگیره مدیر حتی اجازه نداد دو نفری که میخواستن تا صبح رو یه تخت بخوابن 

دیگه ما هم فقط به خانواده ها گفتیم چشم و خیال تون راحت و توکل بر خدا ما عین چشم و قلب مون مراقبشون هستیم. درحالیکه در واقعا ته دل ما هم ترس و نگرانی بود و به قول مدیر کلی نذر و نیاز کردم تا بچه‌ها سالم تحویل بدیم . 


تو راه اون میان وعده رو تو ماشین توزیع کردیم و فقط در حد سرویس بهداشتی توقف داشتیم . حدودا ۷ عصر رسیدیم اردوگاه. ساک ها پیاده کردن و لباس عوض کردن و رفتیم سمت باغ رستوران معروفی که اونجا بوده ، مدیرا یه ماهی هست درحال هماهنگ سازی برنامه ها و پیدا کردن بهترین رستوران و حتی بستنی فروش های دزفول بودن . 

جهت اطلاع این اردوگاه اسمش اردوگاه شهید رجایی بود. نقص داشت، تار عنکبوت های رو دیوار که بماند اما مشکل بزرگش نداشتن آب گرم لوله کشی بود و سرویس بهداشتی خارج ساختمان . ولی حمام داشت ، موندم اونی که میره حمام چطور قراره بدون آب گرم حمام کنه.  


رستورانی  که رفتیم  تو فضای باز عالی بود. اسم رستوران راز بود . برای شهربازی و خرید هم رفتن مجتمع فرهنگی تجاری مادر. شاید دلتون بخواد بعدها گذرتون خورد این جاها رو برید البته غیر اردوگاه .


شام زرشک پلو مرغ بود با مخلفات . چند نفری گفتن نمیخوایم ولی اجازه سفارش فست فود نداشتن بخاطر احتمال مسمومیت اما اجازه دادن که با هزینه خودشون سیب زمینی سرخ کرده سفارش بدن بخورن .

فضاش خیلی قشنگ بود تو فضای آزاد و پر درخت ولی هوا خیلی سرد شده بود و بچه‌ها لرز میزدن . دیگه تا سفارش ها بیاد و همه شام بخورن یه ساعت و نیمی طول کشید.‌ برگشتیم اردوگاه و تا ساعت ۲ داشتن میرقصیدن. با کلی چونه ساعت ۲:۳۰ خاموشی زدیم ولی بعضیا تا ۴ صبح بیدار بودن. صبح هم یه تعداد طرفا ۶ بیدار شدن و کم کم بقیه . به غیر چندتایی که شب به زور خوابونده بودیم شون. برای صبونه هم نون گرم و شیربرنج سفارش داده بودن آوردن دم در ، یه پکیج پنیر حلواشکری، مربا ، تخم مرغ هم سرخ کردن و خوردیم. همه این کارا ما همکارا کمکی انجام میدادیم. 

دیگه دوباره آماده شدن و همه چی جمع و جور کردیم از اردوگاه دراومدیم رفتیم سمت مجتمع مادر یه ساعتی شهربازی بودن و بعدش رفتیم تو طبقات مغازه ها. هر دبیر یه تعداد دانش آموز رو باید مراقبت می‌کرد. کار آسونی نبود ۱۳ نفر رو بتونی با هم یه جا نگه داری وقتی هر کدوم به یه مغازه ای بخوان سر بزنن ، دیگه کل این تایم دو ساعته رو من هی دنبال اینا بودم که مشکلی پیش نیاد و باشون میخندیدم میگفتم بچه‌ها یاد بازی منچ افتادم تا میشمارمتون به ۹ میرسم دوباره انگار مار نیشم میزنه میافتم رو عدد دو 

باورتون نمیشه کل تایم داشتم هی میجرخیدم و ۱۳ تای خودمو مراقبت کنم بنده خدا مدیر هم هی میامد سر میزد و کمک می‌کرد. کلی خرید کردن و هی زنگ میزدن کارت ها شارژ میکردن .

بعدش رفتیم همون باغ رستوران برای ناهار ، یه تعداد کباب و یه تعداد جوجه خوردیم ، که سفارش از قبل تو مدرسه بر اساس انتخاب صورت گرفته بود. مدیر براشون درخواست اجرای نی حنبون( موسیقی بندری جنوبی) کرده بود. ناهار خوردن و کمی شیطنت کردن. دسشویی رفتن ها رو اصلا نگم براتون، یکی میگفت دسشویی دارم هر بار ده پانزده نفر پیاده میشدن و همین کلی معطلی پیش میاورد. ساعت ۴ شده بود مدیر گفت میخوام ببرمشون پارک، راستش من خودم به شخصه گفتم اینا صبح شهربازی بودن دیگه پارک رفتن چیه، نگران بودم دیر برسیم. خانواده ها هم مرتب زنگ میزدن بمون. رفتیم دم پارک اما چون خیلی شلوغ بود مدیر تغییر نظر داد و بردیمشون برای بستنی، کسی پیاده نشد و بستنی ها کاسه ای به نوبت آوردن تو ماشین. بستنی ش خوشمزه بود . بعد گفتن کلوچه سنتی بخریم ، نزدیک یه ساعت و نیم هم دم کلوچه پزی بودیم، کلوچه سنتی خرمایی دزفول معروفه، من خودمم ده تا گرفتم تازه و گرم از تنور ... ما دبیرا که نمیشد بازار چیزی بخریم چون همه حواس مون پیش بچه‌ها بود. فقط من بسکه تو یه مغازه دنبال سه تاشون گشتم ، یه کت لی کوچولو دیدم خوشم اومد برا دخمل. تند از رگال برداشتم و کارتم دادم یکی از بچه‌ها که دم صندوق بود گفتم تو فقط اینو برام حساب کن . 

و رفتم دنبال گوسفندام  . این حرفم کاملا شوخیه و اصلا قصد توهین ندارم حتی با خودشون هم شوخی کردم .

میگن عدد ۱۳ نحسه اما من تو پاساژ چقدر هی دلم میخواست به عدد ۱۳ برسم و هربار مار نیشم میزد.


دیگه بعد خرید کلوچه ها مدیر گفت دیگه توقف نداریم . ساعت ۷ شده بود و ما هنوز تو شهر بودیم. ولی گفتم دسشویی ماجراش فرق داشت. از اینور دسشویی میکردن از اونور انرژی زا میخریدن دوباره پر میکردن تا تخلیه بعدی. آخراش مدیر دیگه کلافه شده بود بنده خدا‌. ساعت ۱۰:۳۰ دم مدرسه بودیم و خانواده ها همه اونجا جمع شده بودن . بچه‌ها تحویل دادیم و داداشم اومد دنبالم برگشتم خونه . 


یادم رفت بگم وقتی تو اردوگاه بودیم همه چونه میزدن که خانم مقنعه هاتون دربیارید ما موهاتون ببینیم ، میخواید مثل تو فیلما با مقنعه بخوابید  . دیگه مدیر که مقنعه درآورد و لباس عوض کرد به ما هم گفت شما هم راحت باشید. دوربین بچه‌ها هم تحت کنترل بود. همه ما آستین بلند پوشیده بودیم . بچه‌ها هی گفتن خانم چقدر موهات قشنگه ... یه بافت پوشیدم با همون شلوار مشکی که تنم بود. بعضیاشون که از دیدن موهای اون همکار با حجاب درس مطالعات داشتن قالب تهی میکردن . همش میگفتن یه تار مو ندیدیم و حالا میخوایم کل موها ببینیم . یعنی دانش آموز دنبال سوژه و حاشیه ست. 

در کل با همه خستگی ها و نگرانی ها و بغضی که گاها میومد به من خوش گذشت. سوار شدن تو اتوبوس و یه شب بدون خانواده خوابیدن بعد سالها برام شیرین بود. 

اما شاید دیگه تکرارش نکنم. 

چون این پست طولانی شد فعلا لذتش ببریم تا بعدا بیام اون بخش قبل اردو رو بنویسم. ‌


نظرات 6 + ارسال نظر
رها دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 19:33

چه خوب شد رفتین. البته اونجا هم در زحمت بودین

آره خوش گذشت بم

نرگسی یکشنبه 21 بهمن 1403 ساعت 11:11

من از سخت کوشی تو لذت میبرم عزیزم . خداروشکر که اردو بهت خوش گذشته

ممنونم عزیزم

رعنا یکشنبه 21 بهمن 1403 ساعت 08:22

سلام.
ساره‌جان، خوبی؟
امیدوارم غم و غصه بگذره. همیشه شاد باشی. من هم توی دبیرستان و حتی دانشگاه هیچ‌جایی با دوستام نرفتم. همیشه هم به دلم موند. ولی برای خواهرم همه‌چی آزاد شد. هر موقع که ازشون می‌پرسم می‌گن خیلی زودباور بودی و ضعیف.الان که سنم رفته بالا دیگه اجازه می‌دن ولی خودم نمی‌خوام. خلاصه خیلی مسئولیت سنگینی روی دوشت بوده. من نمی‌دونم چرا نمی‌خوای تکرارش کنی؟ ولی اگه ماجرا مربوط به مامان و خواهرته به نظرم زندگی رو به خودت حروم نکن. یه‌جا باید این بازی رو تموم کنی.

سلام رعنا جان ممنونم خوبم شکر
احتمالا خواهر کوچیکه بوده هاهاها
معمولا ما بزرگترها توسری خورتر و بی زبون تریم . و اونا فکر میکنن ما بی دست و پا هستیم و از پس خودمون برنمیایم.
دلیل این تصمیم رو باید تو یه پست توضیح بدم.
رعنا جان الان از فاز جنگیدن خارج شدم رفتم تو فاز تسلیم

رضوان جمعه 19 بهمن 1403 ساعت 11:13 http://nachagh.blogsky.com

سلام عزیز زیبا.چقدر زحمت متحمل شدی عزیزم.

سلام ممنون بله مسئولیت سنگینی بود
اما بم خوش گذشت

نگار جمعه 19 بهمن 1403 ساعت 05:54 https://javaneidardelesang.blogsky.com/

خوبه که خونواده ی این بچه ها سخت گیر بودن ولی حداقل اجازه دادن که بچه شون بره اردو! یادم اومد زمانی که راهنمایی بودم یه بار به خاطر معدل خوب قرار بود ببرنمون اردوی مشهد و خونواده م اجازه ندادن. دوست صمیمیم رفت و من فقط حسرت خوردم. فقط یه بار دبیرستان اجازه دادن برم خارج از شهر که اونم یادمه با گریه منو بدرقه کردن. الان که فکرش رو میکنم خنده م میگیره
میدونی وقتی این پست رو میخوندم هم کلی خاطره وهم کلی تراما برام زنده شد! دلم شور و حال دانش آموز بودن و خوردن غذاهای خوشمزه و رقصیدن توی اتوبوس میخواد ولی ازونطرف یادآوری همه محدودیت هایی که داشتیم اذیتم میکنه. هرچی هم بیشتر میگذره بیشتر از گذشته خودم تعجب میکنم.
مثل اینکه هیچ وقت موهای معلممون رو نمیدیدیم. یا حتی توی کلاس مقنعه میپوشیدیم. یا اینکه سرکار یه مانتوی خیلی گشاد میپوشیدم ولی رییسم بهم میگفت پوشیده تر بیا. که بعدا فهمیدم منظورش یه تیکه موی من بوده که بیرون بوده :/
دوست نداشتم حرفام به سمت تلخی و غرزدن بره ولی نیاز به درد و دل کردن داشتم... چیزی که برام مهمه اینه که بهت خوش گذشته و از نوشته ت کاملا مشخص بود.
الان که از زبان تو اینا رو میخونم میفهمم چه مسئولیت بزرگی داشتی و خداروشکر که خوب پیش رفته.
مواظب خودت باش

سلام نگار جان من تو دوران مدرسه اردوهای یه هفته ای میرفتم تابستونا. اونموقع پدر جزو پرسنل شرکت بود. شرکت برای شاگرد ممتازها جشن می‌گرفت کادو میداد و اردو می‌برد ‌
حتی یکیش رو هم بابا مخالفت نکرد ‌
اونموقع ها من انگار خوشبخت تر بودم آزاد تر
کنترل کمتری به اسم نگرانی روم بود .
حالا بزرگ شدم بیشتر از بچگی هام اجازه لازم شدم .
حرفات تلخ نیستن ، بعضی از ماها سهم مون انگار همینه دیگه ‌
این اردو برام یه تراپی شد . یه شبیه سازی از هر سفری که خواستم بدون خانواده باشم . و برای همین خیلی بم خوش گذشت. شاید دیگه تکرارش نکنم فقط سر لج خانواده م . اما دلم هیچ وقت خوشحال و راضی نیس
بغض بزرگی از این خونه کل وجودم رو پر کرده .

عابر پنج‌شنبه 18 بهمن 1403 ساعت 20:19

سلام ، رسیدن به خیر ، همیشه به سفر و به گردش و به خوشی ، خوزستان رو ندیدم تا حالا ، شنیدم دزفول جز شهرهای سرسبزه ، تعریف آبادان رو هم شنیدم ، مامانم اینا قبل انقلاب رفتن خوزستان از خرمشهر تعریف می کنند ، من بعدها به دنیا اومدم دیگه جنگ بود و ... اینه که نرفتم. یه سئوال الان گرد و غبار اینا دیگه نیست؟

سلام مرسی عابر جان
آره آبادان دزفول شوش باغملک جزو شهرهای بسیار زیبا و تفریحی خوزستان هستن
گرد و غبار هست ، اتفاقا از دیروز تا الان گرد و خاک شدید شده
انشاالله بتونی تو شرایط خوش آب و هوایی بیای خوزستان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد