برون ریزی تراپی

به قول مامانم سه روزه لباس ها تو لباسشویی  مونده ... 

چرا؟

چون هزار بار آموزش روشن کردنش رو دادم و یاد نگرفته . لباس میندازه و جدیدا صدام نمیکنه و منتظر من بو بکشم که اون لباس انداخته تو لباسشویی  ، منم این مدت مشاوره و تمرین به من چه .... نمی‌رفتم تا خودش بگه .  آخه از رفتارش ناراحت میشدم مگه من کارگر خونه م که باید حواسم به همه کارا باشه حتی لاندری و حیاط . ناسلامتی من دخترشم . 

بارها هم گفتم اگه یه روز من نباشم چکار میکنید . 

نه بلدید لباسشویی  روشن کنید ، نه فر ، نه در قفل شده باز کنید و نه جاروبرقی  بزنید . نه با اتو کار کنید . 

جدیدا که سیستم فر  و هود هم اضافه  شد ، مُردم تا فقط یاد گرفت شعله ها روشن کنه . فر که اصلاااا .  برای هود هر روز شاید تا یه ماه من هی میگفتم مادر من اینو فشار بده ، اینو بزن .

تمیزکاری  گاز قبلا یه روزایی کار مامان بود ، حالا شده کار تخصصی  من  و تمیز کردن حتی هود و صفحه های توری ش.  خدا شاهده تو این مدت مامانم فقط یه بار با کهنه خیس روی صفحه گاز رو تمیز کرد همین . 


دیشب فهمیدیم عمه عمل صفرا کرده و بستری و ناخوشِ . البته عمه ناتنی هستن ولی همون چند سالی یه بار که می‌بینیم همو ، کلی محبتش منتقل میکنه . خلاصه قرار شد امروز برن اهواز عیادت،  صبح بم میگه لباسا تو ماشین مونده پُرش کردم یادت نره روشنش کنی . دیروز هم تو ماشین بودن اما مامان سر جریان اینکه بش میگم اینقدر حرف های منفی تکرار نکن و از بدی ها حرف نزن،  و ازش پرسیدم تو مگه کینه ای هستی و خودش گفته آررره من کینه ای ام . بعدش از من ناراحت شد که تو به من گفتی کینه ای و کمتر با هم حرف  زدیم .  دیروز دوس نداش سر بندازه  بگه ساره دکمه لباسشویی  بزن اما امروز دیگه گفت چون میخواست بره اهواز . 

امروز هم لباس ها که تو ماشین شسته شد ، پهن کردن شون تو آفتاب ۵۰ درجه افتاد تو سر من . و بقیه کارای خونه هم داخل تنها با من بود .البته ناهار نپختم و از بیرون مرغ کنتاکی آوردن . من فقط سیب زمینی  سرخ کردم . و صفحه های هود شستم . خودم حمام رفتم و روتین پوستی م انجام دادم و مقداری بین کارا طراحی کردم . 


این سری حرف زیاد دارم بزنم با دکتر . مخصوصا  درباره اختلاف نظرهام با مامان . و بلاهایی که اطرافیان سرم میارن . 

چرا خواهر کوچیکه برا پسرش شام درست میکنه ، قابلمه یا ماهیتابه رو نشسته ول میکنه رو گاز 

درسته عصرا که من نیستم کار خواهرم میکنه ولی مگه کار من کرده ؟ چرا کار اضافه برا من میذاره میره . خدایی چه فکر میکنن . 



از اونطرف داداشم زنگ زده میگه بیشتر هوا خواهر داشته باش . بش گفتم والا بالله کاری دیگه نمونده بتونم و نکردم . چرا یکی تون زنگ نمیزنه بگه خودت چطوری ، جایی ت درد نمیکنه ، چیزی کم و کسر نداری . گفتم هرکی زنگ میزنه سفارش خواهر میکنه . من خودم دست درد و همیشه سردرد دارم  . شما حتی از دردم خبر ندارید . به فکر من نیستید . گفت نه داداش اینجوری نگو ، خودم نوکرتم ، خودم کنارتم . اما باور کنید من چیزی بیشتر از این کلمات ازش دریافت نکردم . بخدا دریغ از یه پولی که بگه خواهر بیا شاید لازمت بشه .  با اینکه من اصلا دوس ندارم برم زیر منت و دین شون .  


دارن با کاراشون و حرف ها و توقعات شون دیوونه م میکنن . حس میکنم وجودم لبریز از خشم شده . میدونم تا به دکتر بگم میگه ساره چند روز از خونه برو . خب من برم  که خواهرم لنگ میمونه . 

البته تو فکرم  اگه مصیبتی از آسمون نیاد برام ، بعد سال بابا  یه هماهنگی کنم با دوست اهوازی م و دو سه روزی آخر هفته که کلاس ندارم برم پیشش . بیشتر از این و دورتر فعلا نمیتونم برم . 

بخدا دیگه موندم چکار کنم . 


جارو من میکنم . لباس من اتو میزنم . سرخ کردنی ها همیشه کار منه ، غیر از روزایی که آشپزی هم ممکنه بکنم . ماهیتابه و قابلمه من میسابم . سرویس بهداشتی  من میسابم . گردگیری من میکنم . سرویس های خواهرم غیر عصرا هم کار منه.  سفره انداختن و جمع کردن نه کاملا اما ۹۰ درصد با منه . غییییر ریز ریز کارایی که حتی خودم ممکنه یادم بره . 

آخرش تا میگم دستام درد میکنه ، مامانم میگه مال طراحیه . 

تا میگم سرم درد میکنه میگه مال زیر کولر خوابیدنه . 


به سرم زده به دکتر بگم یه چیزی بده من بخورم یه سه روز بیافتم تو بیمارستان ، اینا باور کنن منم نیازمند مراقبت هستم . فقط خودشون درد دست و پا و کمر ندارن . فقط خودشون خسته  نیستن .  

عههههههه ... 

آخه چرا طوری رفتار میکنید که منو از خودتون خسته کنید و بعد ۱۲۰ سال هم که رفتید مثل بابا فقط برام پشیمونی بذارید . چرااا ؟  چرا اینقدر حس سوءاستفاده  گری بم میدید. 

چرا منو به سمت خوی وحشی گری می‌برید که برای دفاع از خودم مجبور بشم داد بزنم یا غر بزنم . و البته که داد نمیزنم و فقط ممکنه غر بزنم که انگار فایده هم نداره .

دیروز تو جمع خونه به همه شون گفتم ،‌گفتم چرا هرکس زنگ میزنه حال منو نمیپرسه و فقط سفارش اهل خونه میکنه . چطور تا یکی تون یه چیز کوچیکی براش پیش میاد بیرونی ها هی زنگ میزنن . اما من یه چیزی م میشه هیچ کس نه خبردار میشه نه احوالپرسی  میکنه . خواهر بیمارم بیچاره گفت والا خواهر من جلو هیچ کس حرفی از حالم نزدم ، خواهرم راست میگه هر عیبی داشته باشه ولی خیلی درمورد بیماریش خوددار هست و صبور . حتی اگه من تلخی کنم هم به خواهر برادرم نمیگه که اگه میگفت صدرصد  میامدن یقه منو میگرفتن که چطور دلت اومد .... ولی ممکنه پیش دوستش بگه مثل من که پیش شما میگم .  حدس زدم خواهر اهوازی گفته باشه که بعد معلوم شد که بله اون به حالت دلسوزی و ناراحتی شرح حال  گفته و تلفن ها به من شده . انگار من رئیس  یا هدنرس بخش تخصصی  بیمارستان  هستم ‌ . 


وای ساره وای ... کی  ازین خونه میری راحت بشی . کی خدا بت رحم میکنه بری ، قبل اینکه ته مونده احساسات  خوبت و مهربونی هات تموم بشه.  قبل از اینکه دیگه خودت هم از خودت متنفر بشی . 

نظرات 5 + ارسال نظر
زینب جمعه 30 تیر 1402 ساعت 23:09

تا کسی تو شرایط تو نباشه درک نمیکنه بنابراین حرف اضافه ای نمیزنم حتی شرایط مشابه تو هم بهم اجازه نمیده نظر بدم. میدونم خیلی سخته. نمیخوام بدبینت کنم فقط میخوام بهت یه یادآوری کنم. مطمئن باش اگر تو یک روز نباشی (ان شاءالله که ازدواج کردی و مستقل شدی) می بینی برای نیروی خدماتی از بیرون گرفتن خیلیم خوب پول هست بالاخره جور میکنند و جاتو پر میکنند انگار هیچوقت نبودی. منتشم میکشن پول میدن تازه میگن آخیش این یکی غر هم نمیزنه !
حالا با دونستن این حقیقت بازم رو دلایلت برای اینطوری ادامه دادن فکر کن.

راست میگی خب احتمالا یه راهی پیدا میکنن و اونوقت حتی از خود من هم هزینه کارگر و پرستار گرفته میشه که کارا پیش بره ‌ . و حقیقت تلخ همینه که خیلی زود به نبودنم عادت میکنن انگار نه انگار یه عمر کنارشون سختی کشیدم . فراموشی خاصیت ذات آدمی ست

نینا جمعه 30 تیر 1402 ساعت 22:00

ساره جان سلام.مگه در خونه شما چند نفر دائم زندگی میکنند؟من فکر کردم با خواهر بیمار و برادر بیمار ومادرید کلا.اگه اینجوره که خب جارو و..فوقش دوبار در هفته انجام بده سرخ کردنی کمتر درست کن.کیک و.. را تعطیل کن .شرایط محیطی شما سخته ولی من بیشتر فکر میکنم بدلیل مسایل روحی سختتر هم بهت میگذره .مثلا خدایی روشن کردن لباسشویی یا لباس پهن کردن کارهای خاص وسختی نیستند .من اهواز زندگی کردم تابستونها بیشتر لباسها را روی رخت خشک کن داخل اتاق خشک میکردم که از گرما در امان باشم.شما یه گوشه چشمی داشته باش که من درین سن اگه مستقل بودم قطعا مسوولیتهام کمتر بود ولی خب فعلا که شرایطش نیست باید تحمل کنم .مادرتون هم فکر میکنم هفتاد سال را دارند خب توقع اینکه بتونن اداره کننده خونه باشند توقع زیادیه .خواهر بیمار هم که خب بیچاره دست خودش نیست ولی بقیه که میان مهمانی واقعاااا باید خودشون همه کارهای خودشون را بکنند

نینا جان مامان ، دو خواهر دو برادر با هم زندگی می‌کنیم. حرف سر زحمت زدن دکمه لباسشویی نیس ، حرف سر انتظاری هست که از من دارن و نظارت رو همه چی .حرف سر معطل شدن من و حتی کاری که میشه خیلی راحت تر انجام بشه هست . حرف سر کمک و همکاری هست . بله مامان ۷۰ رو داره و خب خسته ست اگه فکر این سالها رو می‌کرد اونقدر بچه نمی آورد که حالا هم من گرفتار بشم هم خودش . خب اگه ایشون بخاطر کهولت سن نمیتونه ، پس من چه کنم . هزینه پرستار و کارگر گرفتن هم نداریم . بدی ش اینه که مامان طرف منو نمیگیره و حالات روحیم درک نمیکنه . من اگه کسی تو کار یه ذره هوام داشته باشه اصلا سر زدن دکمه لباسشویی مشکلی ندارم یا حتی کارای دیگه

نرگس جمعه 30 تیر 1402 ساعت 20:45

سلام ساره جان
من سالهاست میخونمت ولی هیچ وقت چیزی نگفتم چون حکایت بیرون گود نشستن هست و توصیه کمک نمیکنه تا کسی زندگی تو رو نکرده باشه نمیتونه نظری بده. ولی یه سوال دارم. تو چرا خیلی به حرفای تراپیست عمل نمیکنی؟ چرا از اون خونه نمیری بیرون؟ فکرت اینه که اگر ترکشون کنی عذاب وجدان میگیری یا به عنوان یه دختر تنها از پس زندگی برنمیای؟
تو چند تا منبع درآمد داری طراحی نقاشی قلمچی زبان خوب یعنی جنم زندگی تنها رو داری. چرا میترسی؟ واقعا برام سواله ها نه فکر کنی دارم توصیه میکنم.
زندگی تنها سخته قبول دارم ولی فوقش سختیش توی تنهایی هست ولی این زندگی جمعی که فقط درش احساس متفی داری چه سودی داره؟

سلام نرگس جان . ممنون که همه این سالها کنارم بودی
من بخاطر اینکه دلم نمیاد خواهر رو ول کنم و بخاطر مسائل مالی نمیتونم جدا بشم . مگه گرفتن جا و تهیه امکانات اولیه و ابتدایی زندگی اینقدر راحته عزیزم. من سه چهار ماهی یه بار از قلمچی بین ۳ تا حدود ۵ تومن میگیرم و خرج هزینه های دکتر و هزینه های ماهیانه م میشه . حتی به سختی ازش پس انداز میکنم .
این زندگی هیچ سودی نداره و فقط عذاب هست .

خانوم‌ف جمعه 30 تیر 1402 ساعت 19:52 https://khanomef.blogsky.com/

گفتی لباسشویی یادم افتاد سه هفته ست نریختم ماشین
خدا خیرت بده بانی خیر شدی پاشم به کارام برسم

عابر جمعه 30 تیر 1402 ساعت 19:36

انشالله که خیلی زود بری سر خونه زندگیِ خودت

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد