دو هفته ای میشه که اوضاع خواب و بیداری ش خیلی بد شده . از درد زخم های بسترش شب ها خواب نداره ، روزها گیج و منگ ...
شب چند بار صدام میزنه هی چپم کنم راستم کن ، اینجوری کن اونجوری کن . هم اون داره اذیت میشه هم من واقعا خسته شدم . دیشب چند بار صدام زده بخدا دلم میخواست جیغ بزنم که بابا من چه گناهی کردم تو زندگیم که حالا ....
صبح هم که مامانم نشونده بودش بعد یه فاصله ای تعادلش از دست داده و افتاده ، دوباره صدا زدن . من واقعا نمیتونستم از اون حالت بلندش کنم گفتم نمیتونم ، رفتم داداشم بیدار کردم اومد نشوندش. خدایی این چه وضع زندگیه . هیچ درمانی هم جواب نداده چون وضع خیلی بد پیش رفته دیگه . مگه بستری بشه . که اونم هزار خان داره و کلی نیرو کمکی لازمه . بش هم گفتم ببریم دکتر یا برات پرستار بیاریم زخم هات چک و درمان کنه ، سکوت کرد . خودم میخوام زنگ بزنم به یکی دو تا پرستار ببینم چی میگن .
من دستام توان نداره . روحم هم داغون شده هی دارم به زور مشاوره و طراحی و کار خودمو سرپا نگه میدارم و همش درحال تعمیرات درونی خودم هستم ، تا یه چی درست میکنم یه چی دیگه خراب میشه . اما وضعیت خواهرم هی منو به فرسایش میبره . مشکلات مداوم مزاجی ، سنگینی جابجایی و هزار مشکل ریز و درشت دیگه .
بخدا تا میام یه برنامه برا بهتر کردن حال خودم بریزم ، از اول صبح با وضعیت خواهرم کلا حالم خراب میشه .
گاهی با عصبانیت راه میافتم میرم پیاده روی ، یه جورایی فرار میکنم که یه ساعت و نیمی خونه نباشم . اونم که بی نظم شده.
دیگه موندم چه کار کنم براش که هم اون کمتر اذیت بشه هم من .
امروز به یکی دو تا پرستار زنگ میزنم ببینم میشه کاری تو خونه کرد. بلکه سالهای بعد رو از اینی که هست بشه آسون تر کرد .