امروز صبح با شنیدن خبرای بد ز ن د ا ن ، خییییلی ناراحت شدم . احساس شکست و نابودی هموطنم، هرچند که اصلا دلم نمیخواد حتی منفی بافی یا منفی گویی کنم و فقط دعا کنم . خیلی با خودم چونه میزدم که برم پیاده روی، اما انگار دلم راضی نمیشد و میگفتم چطور آدم میتونه عادی باشه آخه وسط این همه درد و مشکل . باز مامانم خرید داشت و محرکی شد که لباس بپوشم و دربیام ، هوا گرم و شرجی . اما رفتم و حدودا یه ساعت و نیم کلا با کارای خرید بعدش خونه بودم.
میخوام همت کنم روزای فرد برم پیاده روی. اینجوری تا حدی برنامه ریزی میکنم برای روزهای فردم و باعث میشه همت کنم و برنامه م پیش ببرم .
این چند روز خیلی دلم میخواد موهام باز و رها کنم تو خونه . هنوز روسری سرم میکنم ، گاه گاهی از سرم میافته و تمرینی میشه که کم کم بذارمش کنار . گاهی واقعا احساس نیاز میکنم که روسری سرم نباشه تو خونه . ولی فعلا برای من ادامه وضع قبل بخشی از عزاداری من هست که باید کم کم تغییرش بدم .
دم غروب داشتم فکر میکردم واقعا چقدر دلم میخواد که زنده بمونم ؟ چقدر آرزو دارم ؟ اصلا دارم؟ ارزش سختی زنده موندن رو دارن؟ اما دیدم دلم یه اتاق میخواد ، دلم سفر میخواد ، دلم آزادی و استقلال بیشتر میخواد ، ولی بدست آوردن هر کدوم کلیییی عمر میخواد ، کلی جنگ و جدال میخواد بعد به خودم میگم نه نمی ارزه که بخوای خیلی عمر کنی و مثلا تو ۵۰ سالگی اتاق دار بشی یا حس کنی اختیار دار خودت هستی . حتی در حد اختیار ایجاد یه تغییر کوچیک تو صورتت، یه سری کارها واقعا زوره که بخوای تو این سن بخاطرشون با دیگران مشورت کنی و یه جورایی کسب اجازه کنی . پس عمر زیاد نمیخوام، اتاق و بقیه چیزا هم پیشکش .
امشب از اون شباس که دلم تنگه خیلی .
سلام. من خیلی خیلی ناراحت شدم وقتی این پست رو خوندم. امیدوارم از این اسارت هر چه زودتر آزاد بشی. به امید آزادی همه

ببخش که ناراحتت کردم ، ولی این نشون میده شما حس داری و درک میکنی منو
و بودنت خوبه
مرسی که میخونیم
الهی بگردم
این روسری سر کردن تو خونه رو من نمیفهممم اخه چرااااااا سر میکنی؟
الهی ک ی روز برسه به همه خواسته هات برسی عزیزم
عزیزی
خودت ناراحت نکن
قانون پدری بود کم کم میذارمش کنار