آدم ها وقتی رو تخت بیماری و مریضی هستن ، بیشتر از اینکه نگران خودشون باشن نگران اطرافیان شون میشن و دلشون برای پرپر زدن اونا میسوزه ، البته من اینجور فکر میکنم. از اونجایی که این روزا خیلی به مردن فکر میکنم و حتی راه های سخت و آسونش، الان یادم افتاده که دلم میسوزه برای کسانی که بخوان منو تو تخت مریضی ببینن یا بیان سر خاکم . ولی واقعا چرا باید برام فرق کنه وقتی که دیگه خودم از پس حال خودم بر نمیام ؟
انگار طبیعت مسخره من حتی تا اونجا هم قراره نگران و دلسوخته دیگران باشه نه خودش که داره میمیره یا مُرده .
تنفرم از زندگی به اوج خودش رسیده .
خستگی از مریض داری به نهایتش رسیده .
و هنوزم نمیتونم تصمیم بگیرم .
حس میکنم یه دیوار محکم و قوی قششششنگ جلوی صورتم و نفسم قرار گرفته و اینقدر جام تنگ و تاریکه که نمیتونم یه نفس هم برم جلوتر .
و الهی این نفس هرچه زودتر قطع بشه .
زن داداشم که خیلی نگرانمه، میگه همش تو فکرتم . اگه تو خونه کسی مخالفت نمیکرد و لازمت نداشتن ، میاوردمت پیش خودم که با ما زندگی کنی و راحت بشی . دختر نداره و از سه پسرش ، یکی شون متاهل و مستقل هست . ولی از برادرم مهربون تر و با محبت تر هست در یک کلام .
دلم میخواد عین اژدها دهن باز کنم و همه جا خشم خودم رو خالی کنم با اون آتیشی که بیرون میدم و نعره سوزناکی که میزنم .