امروز کلاس نقاشی کنسل شد . استادم رفته تهران . منم فرصت غنیمت دونستم و رفتم دنبال کارت ملی و بعدش هم بازار .
دو قلم لوازم نقاشی لازم داشتم خریدم و رفتم بازارگردی، هم دنبال پارچه بودم و هم مانتوی مناسب . مانتوی مناسب که گیرم نیومد . اما دو تکه خوشکل و قیمت مناسب خریدم که بذارم برای دوخت مانتو در آینده . دکمه خریدم برا مانتوهایی که دادم خیاط . و چقدر دکمه گرون بود . با پولش من یه مانتو میدوختم. یه پارچه ملافه ای هم بالاخره خریدم . همه شون رو خیلی دوس دارم و حس میکنم عطش وجودم رفع شد و بهم چسبید . برای خونه هم میوه و ماست خرید کردم .
استادم یه طرح جدید غیر اونا که دستمه، فرستاده ، باید بکشم .
راستی یادم رفت بگم تو این مدت از 4 تا آموزشگاه بام تماس گرفتن و درخواست همکاری دادن ، همه هم خیلی بیشتر از محل کار کنونی پول میدن . اما من فعلا همه رو رد کردم. حتی یکیش سرویس رایگان هم برام میذاره، آخه مسیرش حداقل 20 دقیقه ست . دارم به جوانب فکر میکنم فعلا .
امروز هم کلاسا خبری نیست. و من خونه م . میخوام بیخیال بشم و امروز طراحی م تو دست بگیرم و کار کنم . خیلی برام سخته . ولی تلاش میکنم .
میدونید آخه دقیقا به هممممه چیز من گیر میده . خدا نکنه گوشی دستم ببینه . به رفتن و آمدن و بلند شدن و خوابیدن و لباسام و هرچیزی گیر میده حتی به مسائل شخصی ماهانه م هم خودش رو وارد میکنه .
اما من در حد تاتی کردن هم که شده میخوام بیخیالش بشم .
باید یاد بگیریم کم کم از ذهنم پاکش کنم. چون حتی جرات نمیکنم تو صورت پر از کینه و نفرت ش نگاه کنم .
مریم جان ممنونم از پیشنهادت. راستش خیلی برام سخته . دوری برام سخته . برای اینکه کامنت تایید نکنم اینجا جواب کوتاه و موقتی دادم که خیلی منتظر نمونی. شاید بیشتر فکرام کردم ایمیل بزنم بت .
بازم مرسی عزیزم.
دیروز صبح تونستم لابلای کارا کمی طراحی کردم. خیلی غصه داشتم و دستم خیلی درد میکرد . تا شب رو گذروندم بدون کار خاصی. تا شام رو سرو کردم براشون و آقا پای تلویزیون بود منم بیکار با بچهها تو اتاق پای تلویزیون خودمون بودیم . آخه اون پذیرایی رو با همه امکانات ش در اختیار داره . هی دل دل کردم زود بره بخوابه که من تا سر ذوق کارم بشینم طراحی کنم . ساعت 8 رفت دراز کشید و منم فرصت غنیمت دونستم و مشغول کار شدم . تقریبا یه ساعت بعد یه دفعه بلند شد و از روبرو اتاق ما گذشت و وقتی دید دارم طراحی میکنم بم تکه انداخت و صدای آه و ناله از خودش درآورد. آه و ناله ای که تمام نفرتش رو نشون میده .
یادتون چند وقت پیش تو یکی از پست هام نوشتم یه خبر خیلی بد از فامیل شنیدیم که خیلی همه مون رو داغون کرده . اون موقع چیزی ازش ننوشتم . چون امید داشتم یه طوری رفع بلا بشه که ضررش به من نرسه .
آقا همیشه دوس داشت که پسرعموها بیان ما رو بگیرن. اما هر کدوم از اونا به دلایلی مختلف مثل سلامتی و ژنتیک و حس خواهر برادری، مستقیم یا غیرمستقیم این موضوع رو رد میکردن. و اون سالها تا اون دو تا خواهرم ازدواج کردن همه مون رو هر بار ضایع میکرد . خدا خواست و اون دو تا خواهرم که یکیش از من بزرگتر و یکیش کوچکتره ازدواج کردن و خدا را شکر شوهرای خیلی خوبی دارن و من موندم و حوضم و یه پسرعموی غد (نمیدونم املاش درسته یا نه ) و یه دنده . هر بار میومد خونه مون آقا بش میگفت چرا دخترم نمیگیری. من خورد میشدم . از پسرعموم متنفر شده بودم . تنفرم با در نظر گرفتن تمام دلایل منطقی مثل ژنتیک، تا حدی بخاطر این بود که حس میکردم دارم خورد میشم برای کسی که هیچی هم نداره . یه دیپلم معمولی و یه کار موقت بخور نمیر .
خدا خدا میکردم زن بگیره راحت بشم . اونم بخاطر پدر و مادرش که اون موقع زنده بودن ، یعنی عمو و زن عموی من ، میگفت حالا نمیخوام زن بگیرم و پول هم ندارم . یکی از دلایل عدم ازدواجش هم همین بود .
تا اینکه براش زن پیدا کردن و حالا خوب یا بد رفت و پسندید و ازدواج کردن . من اون شب بعد از سالها اعصاب خوردی این پسرعمو با شنیدن این خبر سرم رو راحت گذاشتم رو بالشت و آخیش گفتم .
دختره رو عقد کرد و بدون هییییییچ خرج و مراسمی دختره رو آورد خونه شون . دختره شهرستانی بود و از یه قومیت دیگه . دو ماه نشده عموم فوت کرد و بعد هم گفتن دیگه اینا عملا ازدواج کردن و دختره موندگار شد . بدون کمترین هزینه و سور و ساتی. 10 سال گذشت و با دو تا پسر بچه .
هربار میومد خونه مون ، همه مون شاهد بودیم که چطور قومیت دختره رو به تمسخر میگیره و میخنده. و ما بش میگفتیم اینجوری با زنت حرف نزن درست نیس .
ما اصلا حسود نبودیم و نیستیم .
خلاصه 4 ماه پیش ، زن ولش کرده و رفته و گفته دیگه نمیخوامت. بچهها رو گذاشته و رفته و کتک کاری با فامیل دختره و یه جریانات خیلی مفصل و بدی پیش اومده بوده . وقتی به ما گفتن که طلاق رو هم گرفته بودن . وقتی خبر رو شنیدیم رعشه به تن همه مون افتاد که این تف سربالا بیفته تو سر من . که کی بهتر از دخترعموش که بچهها رو بزرگ کنه . و احتمال پیشنهاد از سمت اونا هم بود چون دیگه سرش به سنگ خورده بود و حتما حالا فکر میکرد کی بهتر از دخترعموم.
حال خیلی بدی داشتم . گذر از اینکه ناراحت و نگران خودم بودم . اما دلم برا خودش و بچههاش میسوخت. به مامانم گفتم دارم بتون میگم این دندون لق رو بکشید که من برم بچههای یکی دیگه رو بزرگ کنم . و اون تو مجردی منو نخواست حالا هم من نمیخوام. و حاضر نیستم با یه آدم خسیس و غد ازدواج کنم و از علایقی مثل ورزش و نقاشی و کارم بگذرم که میدونم هیچ کدوم رو قبول نداره .
خدا خدا میکردم خبر اشتباهی باشه و من وارد یه کابووس دیگه نشم . من الانم اصلا خوشبخت نیستم ولی دارم بدون نیاز به اطلاع آقا به علایقم میرسم اما اگه با یکی ازدواج کنم که نمیتونم از اون هم مخفی کنم .
این مدت با همین حرفا و افکار گذشت و تکه های جدیدی از آقا شنیدم که هیچ تقصیری توشون نداشتم .
تا اینکه چند شب پیش زنگ زدن و گفتن میخوایم بیایم خونه تون . آقا خوشحال بود چون فکر میکرد داره قربونی ش میده و راحت میشه . منو میده و نفس راحت میکشه . مامانم هم ترسیده بود . اما من خودم رو آماده کرده بودم که جواب همه شون رو بدم .
از اول که نشستن آقا گرفتشون به نیش و کنایه . که شما دخترام نخواستید که شما راه درست نمیرید و و و . هنوز داشت منو له میکرد . ولی اونا گفتن براش زن پیدا کردن و بازم آب پاکی رو ریختن رو دستش. اونا حداقل این شعور رو داشتن که بفهمن چنین حقی ندارن که از من چنین چیزی بخوان . حتما حتما بین شون مشاوره هایی راجب من بوده اما کسایی هم بودن که نخواستن به من بیشتر از این ظلم بشه .
ما هم نفس راحت کشیدیم و آقا رفت تو بق . داداشم بش گفت خجالت نمیکشی دخترت به هرکس و ناکسی پیشنهاد میدی . اونا حق ندارن اسم خواهرم بیارن و اگه خواهرم قبول میکرد من نمیذاشتم این ازدواج سر بگیره .
اونا الان بعد 4 ماه افتادن تو ... و دارن یه جورایی پرستار بچه میارن نه زن . وگرنه کدوم آدم عاقلی بعد 4 ماه میره دوباره زن میگیره. خودش هم گفت بخاطر بچهها میخوام دوباره زن بگیرم وگرنه نمیگرفتم. هنوز هم غرور داشت و میگفت اگه بچه نداشتم دست رو هرکس میذاشتم نه نمیگیفت. خداااای من . با خودش چی فکر کرده .
بگذریم. همین که این خطر از سرم رد شد جای شکر داره .
اونی که غصه بزرگ دل من ، و نفسش تنگ شده از وجودم. مردی به نام پدر . به هرکس میرسه میگه این دختر برام بفروشید . اونم تحت حمایت و پشتیبانی خدا داره همینجور جولان میده و از همه اصول و خوبی ها میگذره و منو له میکنه .
خدا حتما ازش خیلی راضیه که کوچکترین تلنگری بش نمیزنه.
ولی منم خدایی دارم هرچقدر هم که به نظر خودم کوچیک باشه . ولی هست . چند شب پیش بش میگفتم خیلی وقته خودتو تو زندگیم نشون ندادی. اما بازم جوابی نشنیدم .
من با همه اینا الان حالم خوبه .
دیشب مامانم رو بردیم بیمارستان، من و داداشم. عکس گرفت و برگشتیم . امروز صبح بیچاره دیگه خودش تنها رفت دکتر ببینه. دکتر بش گفته مهره ت آسیب دیده و باید عمل بشه . البته مامانم سابقه کمردرد و دیسک رو داشت و قبلا هم بش گفته بودن باید عمل کنه ولی خب به دلایل جوراجور عمل نکرد . حالا هم معلوم نیست چی بشه . باید بره پیش یه ارتوپد و ببینیم اون چی میگه .
زندگی م همش شده شور تو شور و تلخ تو تلخ و غوز بالا غوز .
بخدا غیر یوگا که میرم به هیچ کار دیگه م نمیرسم . طراحی مونده . حتی فرصت نمیکنم عرق خنکی م بخورم . همش بدو بدو . اینو بذار اونو بردار .
هرکی تو خونه یه چیزیش بشه مستقیم بارش رو دوش من میفته. دستم درد میکنه حتی .
نمیدونم چرا من از پا نمیفتم که کمی تو استراحت برم . دلم یه کمای طولانی میخواد .
جالب اینه که آقا کوچکترین کمک و قدمی برنمیداره. پسرا هم یه جوری ساز مخالف میزنن. اون که مشکل داره ، متاسفانه خیلی شرایط رو درک نمیکنه و میخواد میوه و نوشابه و ناهار و شامش به بهترین شکل و کیفیت به راه باشه . یعنی یا من یا داداشم باید خرید بیرون خونه رو هم به عهده بگیریم . نمیشه یکی دو روز میوه و نوشابه نخوریم .
اونی هم که سالم عملا کمکی تو خونه نمیکنه . خب یا مغازه ست یا بیرون کار داره. بار هم رو دوش من میفته . شدم جور کش همه . تازه از یه کم کاری هم نمیگذرن.
هوس بازارم فعلا پریده . باید برای کارت ملی م هم برم که بگیرمش اونم ببینم کی فرصت میشه .
همش دعا میکنم مامانم خوب بشه و وضعیت حاد نباشه . میگیم شاید کوفتگی ضربه باشه و خوب شدنش زمان ببره . دلمون خوش میکنیم .
از آموزشگاه ازم خواستن امروز برم برای تعیین سطح دانش آموزان. ولی هنوز از شروع کلاسا خبری نیست.
سفر هم که اونم فعلا پریده . هرچند که خیلی دوس دارم برم شیراز اما گاهی فکر میکنم به اون همه خستگی و مسئولیت هایی که یه جا رو تن من تنها میفته، نمی ارزه .
دوس داشتنم تو دلم بمونه .