قمیش

شاید خیلی هاتون قمیش رو نشناسید و شایدم دقت نکرده باشید یا یادتون رفته باشه . اسم یه گربه سفید خاکستری نر هست که خواهرزاده م انتخاب کرده و این اسم روش موند . من بزرگش کردم ، کوچیک بود بغلش کردم و من مسئولش بودم .

 اگه اشتباه نکنم الان هشت سالی هست که تو حیاط و گاهی تو خونه میاد ، البته تو خونه اومدنش تحت یه شرایط خاص و مربوط به سالای قبل بود . این دو سال اخیر دیگه تو خونه راش نمیدیم . چون پیرتر شده و گاها کثیفی داشته . اما تو حیاط میتونه بره بیاد . شاید گفته باشم من مراقبت این گربه و به دنبالش چند تا گربه تو کوچه رو به عهده گرفتم و اسپانسر مالی هم داداش مشکل دارم هست و مبلغی هم ماهیانه من رو هزینه میذارم و غذای خشک کمکی میگیرم براشون . قمیش چند سال پیش تا حد مرگ مریض شد ، و حضور بابا کار مراقبت رو برای من خیلی سخت کرده بود ‌ اما عین بچه م تا جایی که میشد دزدکی بش رسیدگی  میکردم  و یادم نمیره چقدر براش گریه میکردم . تو کوچه غذاش میدادم و دزدکی تو حمام،  میشستمش و ضدعفونی میکردم.  دیگه پیر شده و مثل قبل خودش رو تمیز نمیکنه . چند وقتیه ناخوش و کم جونِ . امروز تصمیم گرفتم که حمامش بدم . و چالش گربه و آب رو داشتم . 

براش آب سرکه و مایع قاطی کردم و با یه ابره آروم نشستم کنارش و مالیدمش،  از اونجایی که خیلی مثل قبل زور نداره،  یه جورایی هم میخواست در بره و هم تسلیم من شده بود . اولش ظرف ظرف آب ریختم روش وقتی دیدم عکس العمل هاش کمتر از چیزیه که ازش میترسیدم ، شیر آب باز کردم و گرفتم روش . آب چرک ازش زد بیرون . کمی ازم فرار کرد . چشم و دهنش تمیز تمیز شد . سفیدی هاش برفی شد . بعد رفت ایستاد یه گوشه و تو این آفتاب و هوای گرم ، رب ساعته خشک شد . و چقدر تمیز شده بود . یعنی میتونم بگم قشنگ ترین و لذت بخش ترین کار این مدتم و مخصوصا امروز ، همین حمام دادن قمیش بود . احساس می‌کردم نسبت بش بی اهمیت شدم و گاهی خودمو سرزنش میکردم که ساره یه وقتی هم برای این بچه بذار . 

تازه کلی کار هم کردم ، ماما از دیروز رفته پیش خاله و جمعه میاد . قاب عکسی که طراحی کردم رو هم تحویلش داد و چقدر خوشش اومده بود و از خواهرم درباره هزینه سوال کرده بود . منم گفتم بگو خاله قابل نداره ، کادوت باشه . دیگه اگه خودش دوس داشت یه پولی بده اون یه حرف دیگه ست . دستش درد نکنه . 

آره جارو و گردگیری و آشپزی و بشور بساب های خونه رو از صبح داشتم . ورزش هم کردم .


برای بعدظهر ساعت ۷:۳۰ هم یه خصوصی  هماهنگ کردم برم زبانکده.  باید ببینم ساعت مزار رفتن کی میشه . 


یک ماهه دارم یه موضوع رو بررسی میکنم که به واقعیت تبدیلش کنم ، اما هنوز موفق نشدم و هربار یه چیزی مانع میشه . همونی که گفتم حتی فکر کردن بش ، کل وجودم رو خوشحال و خندون میکنه . 

شاید سخت باشه شاید دیر پیش بیاد . اما من کائنات  و عوامل اطرافم رو نسبت به پذیرش  این موضوع بیدار کردم و زنگ هشدار رو تو گوش همه به صدا درآوردم .


اون داداش بیرونی هم یه برنامه سفر داره ترتیب میده که تا نریم حرفش نزنم بهتره . فقط کار من سخت میشه هم  برای مرخصی  از قلمچی و هم در تطابق  با برنامه خودم . 

اینقدر این مدت به این موضوعات بطور تکراری فکر کردم و شرایط رو مرور کردم که مغزم خسته شده . ظهرها خوابم نمیبره . 

همش میلولم و حرف ها تو سرم چندین بار تکرار میشن . 



فردا که بیاد چهارمین جمعه ای هست که یه کفش به قیمت یه تومن از یه پیج خرید کردم و گیر بودم یه کد رهگیری  بدن که مطمئن بشم کلاهبرداری  نیس . قابل ذکر که من بارها از پیج ها کفش خریدم و با این مسئله  اوکی هستم . خلاصه یه جورایی روشنی دلم به موضوع بیشتر بود تا نگرانی . اما اینم چیزی بود که اذیتم کرده بود . بالاخره  امروز کد رهگیری ش اومد ، یعنی همین امروز پست شد . باید حداقل یه هفته دیگه دستم برسه انشاالله.  ولی همین که کلاهبرداری  نبود خبر خوش این داستان بود . 

امروز هم برای قمیش خیلی خوشحالم و هم کد رهگیری  کفشم 


خواستم جلسه مشاوره  امروز اوکی کنم که با رفتن ماما و حجم کارهام دیگه نشد . موند تا هفته بعد . 


این عکس سه نفره قمیش از سمت راست ، برادرش گاوی وسطی ، و خواهرش سمت چپ ، خواهرش اسم خاصی نداشت بش می‌گفتیم دختر.... اون دو تا چند سال بعد یه روز رفتن و دیگه برنگشتن و ما غصه خوردیم و گریه کردیم براشون . اینجا با حوصله نشستن و منتظرن من به نوبت لقمه های نون پنیر بشون بدم . 


تقدیم نگاه گربه دوستان ... 




یک ماه از رژیم

خبر خوب اینکه امروز یک ماه شده که من رفتم تو رژیم . امروز  فقط برای اندازه‌گیری  وزنم رفتم یه باشگاه . و بگید چی شد ..‌ 

بله من دو کیلو و صد کم کرده بودم . 

از نظر سایزی هم حدودا ۳ سانت دور شکم و کمرم کم شده .

یعنی اگه تغییری نشون نمیداد خیلی حرص میخوردم ، یک ماهه خودمو از خیلی چیزا محروم کردم . 

ولی الان هم خیلی خوشحالم هم انگیزه م بیشتر شده . 

تونستم یه غول دیگه تو زندگیم رو تا حدی شکست بدم . سر فرصت به خودم یه جایزه هم میدم . نمیدونم نوعش چی هست ، شاید خوراکی  . اما نگران نباشید حواسم هست جایزه پرکالری به ساره ندم . 

ولی خیلی خوب شد آخیییش . 



خواب تلخ

چیزی تا سالگرد دوم بابا نمونده . تو این مدت شاید از روی احساس  و دلتنگی  چند باری دلم خواست دوباره برگرده حتی با اون اخلاق های تندش . 

از نظر روانشناسی  این یه زجر و حماقت خودخواسته ست . که خودت رو شکنجه بدی . همون سندرم استکهلم. 

دیشب خواب دیدم برگشته و دقیقا  با همون نسخه قبلی و هزاران افسوس که تو خواب متوجه آرزو و خواسته اشتباه  و نا بجای خودم شدم . 

خواب تلخ ...‌

دلنوشته کوتاه و سریع ...

فقط برای خالی کردن یه چند جمله تو ذهنم ، اینا رو نوشتم . 

روتین

روزها مثل قبل میگذره . با همون روتین همیشگی کار بیرون و کار خونه و طراحی و گاهی فیلم نگاه کردن و خیلی کم کتاب خوندن . 

یه دو هفته ای هست که دنبال جور کردن یه برنامه جدید تو زندگیم هستم ، که حتی با فکر کردن بش اونقدر ذوق زده میشدم که حس میکردم کل سلول های بدنم بندری میزنن از خوشحالی.  هنوز که نتونستم  موفق بشم . اگه نتیجه گرفتم میام براتون مینویسم.  اگه نه هم که میذارمش تو پرونده های راکد و بی نتیجه زندگیم . 

بازم تیر گذشت و من دوران pms  نداشتم و این یعنی یه ویزیت  دیگه ، یه دکتر رفتن و هزینه دیگه . 

 دیگه چیز قابل عرضی نیس . گفتم بیام چند خط بنویسم دوستام بدونن هستم .