برای این هفته دوتا تکلیف دارم ، دو روز بکوب دارم کار میکنم . حتی ظهرها نمیخوابم . و با لذت و علاقه این کارو میکنم . گاهی حس میکنم خیلی به چشمام فشار میاد . اما وقت کم میارم . به شب که میرسم خیلی خسته م ، البته خوابم بهتر میشه از فرط خستگی . طراحی با مداد خیلی سخت تر و دقیق تر از سیاه قلم هست ، تو سیاه قلم کار اصلی با قلمو هست اما تو این سبک ، فقط از مداد برای زدن سایه ها استفاده میشه . و باید سعی کنی سایه های خیلی لطیف و نرم و مخملی ایجاد کنی . تکلیف اول تقریبا تمومه ، فقط یه مقدار پرداز لازمه . و بعد باید طرح دوم رو شروع کنم . باید فردا جوری کارام پیش ببرم که بتونم اتود بزنم و شروع به طراحی کنم .
بچه ها برام خیلی دعا کنید برای داداشم . پاش حتی ورم هم نداره . هی گفتم بریم عکس ، میگن چیزی نیس چون ورم نداره . الان شده پنج روز که تو خونه بوده و همون کارایی که برای خواهرم میکنم برای اونم میکنم . تروخدا به خداتون جای من التماس کنید دوباره سرپاش کنه . به خدایی خودش منم آدمم ، منم بنده خدام ، بغض دارم . نکنه خدا میخواد سرنوشت منو به مسیری پیش ببره که داداشم هم بیافته تو خونه و من از دو نفر پرستاری کنم . خدایا نههههههه
خوااااهشششش میکنم . پس رحمت و مهربونی ت چی میشه .
البته من هنوزم نمیخوام زود قضاوت کنم . بالاخره هر دردی طول دوره داره ، ولی امیدم رو نگیر ، بش کمک کنه ، ترسش رو بگیر و قوت بده رو پاش بایسته و راه بره .
خیلی درد داره چیزی که حالا میخوام در ادامه بگم . انگار سرنوشتم داره کپی میشه از سرنوشت خاله م . همون خاله مجرد که تنها زندگی میکنه . از پدر و مادر و برادر بیمار سالها پرستاری کرد ، یکی یکی فوت کردن ، مجبور شد خونه پدری رو برای فروش رها کنه و بره یه خونه دیگه با قرض و وام بخره و زندگی کنم. حالا تو سن حدود ۶۰ سالگی ، همه جور دردی گرفته ، از فشار و مشکل پا و کمر ، و تنهاست ... مگر بچه های اون خاله که نزدیکتر هستن بتونن گاهی بش برسن یا کمکی و مراقبتی کنن . تو سالهای قوت و جوونی پرستار بود و حالا تو پیری و ضعف ، هیچ کس کنارش نیس .
چیزی که احتمالا برای من هم نوشته شده بنام تقدیر و سرنوشت .
ازش متنفرم ، ازین سرنوشت .
این اصلا انصاف نیست .
بچه ها من خیلی میترسم ، خیلی .
از زمین گیر شدن برادرم و اضافه شدنش کنار خواهرم ، از نبودن مادرم و تنهایی م . تنهایی با درد و بیماری . برای همین میگم اصلا دلم نمیخواد بالای ۴۵ عمر کنم . کاش کائنات این یکی رو خوووب بشنوه.
هوا خیلی زود رو به گرمی داره میره ، و من با سرمایی بودن اهل خونه مثل هر سال گرفتارم .
خدا اصلا منو آدم حساب نکرده ، انگار خودش خلقم نکرده ، احتمالا بچه سر راهیم که گذاشتنم جلوی در خونه خدا .
حس یه آدم زندانی رو دارم ، حبس ابد بدون هواخوری . حس خفگی میکنم .
ته قلبم از این حد بیچارگی و درماندگی میسوزه و فشرده میشه .
گریه م گرفته ...
فعلا تا حالِ داداشم خوب بشه پیاده روی نمیرم ، چون باید صبح خونه باشم و کاراش کنم . امروز کمک کردم دست و روش بشوره ، دسشویی کنه ، نشوندمش رو بالابر و گفتم کمی پات باز و بسته کن که خیلی خم نمونه ، براش لقمه پیچیدم و چای دادم خورد ، زخمش رو پانسمان کردم و پاش رو چرب کردم . خواهرم با خنده بش گفت ساره خیلی دوست داره که داره اینقدر بت توجه و مهربونی میکنه با من اینطور نیس . بش گفت چون شما پشت هم به دنیا اومدید و دوران بچگی خیلی خوبی با هم داشتید .
منم با خنده بش گفتم حالا باید تو این شرایط اینجوری بگی باااشه و خندیدم .
اما خواهرم انگار یادش رفته هفته ها و ماه ها و سال های اول ساره با خودش هم همینقدر مهربون بود و با حوصله . ساره اونموقع جوون تر بود ، سرحال و سالم تر ، با انگیزه تر . و خواهرش هم اینقدر ضعف و ناتوانی نداشت . ساره فقط شاید دوازده سالش بود که خواهر سنگینش رو ویلچر مینشوند و کوتاه بلند میکرد. و خیلی جاها که هیچ کس نبود حتی گوشه ای از کار رو بگیره ، ساره تنها همه کارای خواهرش رو کرد . تا اینکه دستش مشکل پیدا کرد و تو سن کم عمل کرد و مشکلات خواهرش هم خیلی بیشتر از قبل شد . حالا یه روز پرستاری برادرم رو با ۲۱ سال پرستاری من از خودش مقایسه میکنه و یادش میره که من برا اون هم همینقدر صبوری کردم و مهربونی . و حالا ظاهرا اون فقط حرف های گاها از رو عصبانیت منو یادش مونده .
امروز داداشم نسبت به دیروز بهتر بود . شکر خدا ورم تو پاش نداره . هرچند من امروز هم گفتم ببریم عکس بگیره ، اما چون ورم نداشت گفتن نمیخواد . پارگی ابرو ورم داره اما خیلی هم باز نیس ، ضدعفونی کردم و پانسمان ، انشاالله خوب میشه .
این بار من از کائنات خواهش نکردم بلکه درخواست کردم و اون باید دوباره داداشم رو سرپا کنه ، باید .
چقدر دلم میخواست یه اتاق داشتم و کارای سیاه قلم بزرگ انجام میدادم ، امروز یه پیج خارجی دیدم که بیشتر کارها سایز بزرگ بود و از فضا و شرایط کارش چقدر خوشم اومد ، برای همین دلم آب شد .
چقدر خوب شد که من رفتم دنبال هنر نقاشی و طراحی حرفه ای . مثل درمان میمونه برام . با هنر زمان رو گم میکنم و دردها رو درمان .