چند روز شلوغ و پرکاری رو پشت سر گذاشتم، اوضاع نت هم که رو اعصاب ...
سفارشی که بتون گفته بودم مشاوره دادم ، ثبت و شروع کردم و از خواب ظهر گذشتم و شکر خدا از اونجایی که یه ماهی هست موقتا ماما جاش رو عوض کرده بود و از سرمای اتاق فرار کرده بود ، من از این فرصت بهترین استفاده رو بردم ، اول لامپ اتاق رو عوض کردم و نور اتاق خیلی خوب شد و اینجور بود که از خواب ظهر گذشتم چون جای کار کردن برا خودم پیدا کرده بودم ، تقریبا از طرفا ساعت ۹ تا ۱۲ و از حدودا ۲ ظهر تا ۴ بعدظهر من پای کار بودم ، و لابلاش یه سری کارها رو انجام میدادم و این شد که تونستم تقریبا تو پنج رو سفارش ولنتاین رو آماده کنم که مشتری هم بتونه ببره قاب بگیره ، هرچند که هنوز هم وقت هست . اما من فکر انجام دادن تکلیف طراحی این هفته خودم هستم و باید کارها و زمانم رو مدیریت میکردم . مشکل اتاق بخاطر تفاوت دما ، تعریق ایرانت ها بود و درنتیجه باید بخاری روشن میذاشتم که تعادل دما ایجاد بشه ، چون میترسیدم حین کار ، یه قطره آب تو کارم بچکه، دیگه اونوقت خیلی بد میشد و معلوم نبود باید چطور رفع میکردم یا اصلا از اول کار میکردم ، خدا رو شکر که هندل کردم و کار به بهترین حالتش انجام شد .
با قهر نسبی نه خیلی جدی دامادمون بخاطر کنسلی پیک نیک بعد دو هفته ، و فشار اطرافیان، خواهرم رفت حمام ، خواهر کوچیکه و دختر یکی دیگه از خواهرها که تو شهر بامون هست ، حمامش دادن و من درکل کار خاص و مهمی نکردم ، تا اومدیم برنامه پیک نیک رو اوکی کنیم ، خواهر اهوازی پیام داد که میخواد بیاد و چون خیلی وقت نیومده بود کل چهار روز رو موند . دیگه شلوغی خونه و کارا و سفارش کار همه با هم جوری خسته م میکرد که شب ها تونستم خواب عمیق و شیرینی کنم .
همه اینا یه طرف خبر فوت پسرعموی همون دامادمون که فقط ۳۶ سال داشت ، سیلی محکمی بود برای همه مون . چون همون خواهرزاده م که گفتم تو شهر بامونه، عروس این خانواده ست . خواهرزاده من با پسرعموی دامادمون ازدواج کرد ، تو شب عقد خواهرم دیدنش و روز بعد خواستگاری کردن و یه ماه بعد عقد کردن . یعنی خواهرم و اون خواهرزاده به فاصله کم بعدها ازدواج کردن و بچه دار شدن . الان بچه خواهر من و بچه خواهرزاده م حدودا ۱۶ ساله هستن . اما وقتی پسر خواهرزاده من فقط چهار سالش بود پدرش غرق شد و پدربزرگش عین چشماش از بچه حمایت میکرد و خواهرزاده م به خونه و خانواده خودش برنگشت و باشون موند ، پسربچه شش سالش بود که اینبار پدربزرگ از نبود پسرش دق مرگ شد ، دووم نیاورد . یعنی بچه دو بار یتیم شد اما چیزی نفهمید ... تا همین جمعه که عموی این بچه که حکم پدر و حامی رو داشت ، ایست قلبی کرد و فوت شد . جوون ، مجرد ، مهربون و خوش برخورد ، پر زد و داغ دیگه ای به دل مادرش و بقیه اهل خونه شون گذاشت . نمیتونم حجم ناراحتی م رو توصیف کنم . نمیدونم چرا بعضی امتحانات الهی اینقدر زمین کوب هستن ، چرا بعضی خونه ها اینقدر پشت هم عزیز از دست میدن و داغ رو داغ شون میاد . حالا دیگه اون بچه ۱۶ سالش شده و تو سر میزد و گریه میکرد ، هق هق میزد از مرگ عموی بزرگش ، از دوست و حامی ش . شاید پیش خودش میگه من چرا باید عزیزانم رو و حامی هام رو از دست بدم ... و مادر بیماری که عوارض دیابت نابودش کرده و پاهاش عفونت کرده و فقط از دور خاک پسرش رو نگاه میکرد و اسمش رو فریاد میزد .
من هم روز اول رفتم و هم امروز تشیع جنازه رو شرکت کردم . امروز گفتم میخوام برم ، نگفتم اگه بشه میرم ... گزینه ندادم بشون که نه نیاد . دلم داغ داشت و نمیخواستم تو خونه بمونم و پذیرای رفت و آمدها بشم ، کل مراسم اونجا بودم و چند بار فقط به خواهرم زنگ میزدم که ببینم حالش خوبه و چیزی لازم نداره ، بش گفتم کار مهمی پیش اومد خبرم کن ، شکر خدا کار مهمی پیش نیومد . مامان بعد مراسم خاکسپاری موند ناهار اما من برگشتم خونه که ناهارشون بدم و دیگه خب برنگشتم و استراحت کردم تا بعد که رفتم سرکار .
داغ خیلی سنگینی بود ، اینجا یکی از رسم های سنتی ، آوردن تشمال ( موسیقی لری ) هست ، پرسوز و گداز . و حجله بستن و سینی حنابندان و ماشین گل زده و کِل هایی که برای جوون میزنن ، جوونی که ازدواج نکرده و اصطلاحا میگن ناکام از دنیا رفته . کنار پدر و برادر بزرگش به خاک سپردنش . بیچاره دو خواهرش ... و خواننده به لری میگفت : براروم مُرده ( برادرم مُرده) . وای ازین داغ . خدا نصیب نکنه . خدا صبر بده به بازماندگان.
سلام ساره جان،
عزیزم خیلی متأسفم بابت فوت این جوان. تسلیت میگم...امیدوارم خداوند خودش به دلهای همه بازماندگان آرامش و تسلی بده.
و اینکه ماشاءالله به دستهای هنرمندت...
سلام عزیزم خوبی
خدا به خانواده ش صبر بده . رفتگان همه رو رحمت کنه .
مرسی غزل جان
خدا رحمت کنه اون بنده خدا رو
چقدر برای این بچه مشکل شد واقعا در این سن .خدا وند خودش به دلش صبوری بده.و کمکش کنه.
دنیا چقدر سخت شده ساره
خدا کمک کنه شادی برای ایران و همسایه ها ی کشور همه چی خوب بشه
آره بیچاره اون پسر
خیلی سخته خیلی
کاری جز امید بستن به آینده نداریم
الان وقتشه اتاق رو تصاحب کن
خداصبرش رو بیشتر از غمش بده
آمین
سلام ساره جان داغ خیلی سخت هست بخصوص داغ جوان و بقول شما نمی دانم چرا فرشته مرگ در خانه بعضی ها را زیاد میزند امیدوارم خدا بهشون صبر بدهد میهمان میکنم تمام اموات را به حمد و سوره
سلام مریم جان . خدا رفتگان شما رو هم بیامرزد.
ممنونم
آفرین به پشت کارت ساره جان. زود زود کارات رو پیش میبری و سفارش تحویل میدی :)
امیدوارم سرت اصلا خلوت نشه و همش سفارش پشت سفارش بیاد واست عزیزم.
در مورد پیک نیک و خواهرت هم دیدی که لازم نیست حتما تو پیگیری کنی. تو همیشه فقط نظرت رو بگو و به بقیه ش کاری نداشته باش. برای خودت همیشه چند تا برنامه داشته باش که اگر هم نشد خیلی تو ذوقت نخوره. بقیه اگر تو ذوقشون میخوره و یا دوست دارن برن جایی خودشون واسش تلاش کنند.
چقدر ناراحت کننده بود داستان اون خانواده! طفلی مادرشون چه داغ هایی دیده!
چقدر واقعا بعضی ها زندگی های عجیب و سختی دارند.
امیدوارم خدا بهشون کمک کنه و بتونند کمر راست کنند بعد از این داغ.
الهی آمین

من آره تا جایی که میشه تایمم پره .
آره یه جاهایی من تنهایی حریف نمیشم و باید کسی رو بیارم تو گروهم
خیلی سخته و مادرش ناخوشه . خدا همه رفتگان رو رحمت کنه
مرسی
سلام عزیزم.
تسلیت میگم. امیدوارم دیگه داغدار نشید.
واقعاً بده کسی عزیزترین کسش رو از دست بده. از خدا براتون آرزوی صبر میکنم.
آره. توی سه روز کل وبلاگتون رو خوندم، یه جاهایی عصبانی شدم از این همه ازخودگذشتگی. حرص خوردم از فرقگذاشتن بین بچهها. یه جاهایی هم بهت افتخار کردم. اینکه از یه جایی به بعد تغییر کردی و منتظر نشدی که وضعیت بهتر بشه. تا چند سال پیش هم مشکل تو رو داشتم، ساعت برای رفتوآمدم تعیین میکردند. یه اتفاق افتاد که حالا میتونم راحتتر کارهام رو بکنم. درکل وقتی وبلاگت رو خوندم، متوجه شباهتهای زیادی بینمون شدم. خیلی خوشم میآد از خویشتنداریکردنت؛ ولی من برعکستم غر میزنم. باورت میشه برای حرف من هم ارزش قائل نیستن.تا چند سال پیش اجازه نداشتم با پسرهای دانشگاهمون حرف بزنم. هنوز هم میخوان حرفهاشون رو بهم تحمیل کنن. ولی دیگه سنی ازم گذشته و محترمانه باهاشون مخالفت میکنم. خلاصه کنم درسته که شروعش تلخ بود؛ ولی حتماً پایان خوشی داره. امیدوارم اون روز زودتر بیاد که بتونی به آرزوهات برسی.
سارهجان، تو دختر فوقالعادهای هستی. قوی و محکم. هیچکس نمیتونه تو رو از رسیدن به خواستههات منع کنه. لطفاً ذهنیتت رو به خودت مثبت کن. هیچکس جای تو نمیتونه باشه. خیلی حرف زدم. خوشحالم که با وبلاگت آشنا شدم. امیدوارم مسئلهٔ آقا به مرور زمان حل بشه. بتونی به آرامش برسی و شاید بتونی اون موقع براش دعا کنی و حلالش کنی. هرچند روزهای رفته رو دیگه نمیشه برگردوند.
ممنونم رعنا جان . همه رفتگان رو بیامرزه .
منم خوشحالم که هستی . امیدوارم مسیر زندگیت به سبزترین راه ها باز بشه و پیش بره .
فهم یه چیزایی واقعا تجربه و شناخت و مطالعه لازم داره ، از هوا و در و دیوار بدست نمیاد . و من واقعا خیلی از تغییرات و جرأتی که بدست آوردم رو از خواننده گانم یاد گرفتم . اونا بم دل و جرات دادن . و منم ریز ریز پیش بردم .
احساس میکنم شما هم قدم های بزرگی برداشتی و امیدوارم بهترین ها برات پیش بیاد .
پدر رو حلال کردم و همیشه براش خیرات و فاتحه میدم امیدوارم ایشون هم دعای خیر از اون عالم برام بفرسته