چرا هرچی میخوام بیام که اینجا بنویسم یا بخونم ، دست و دلم همراهی نمیکنه . الانم به زور خودمو اینجا کشوندم .
دو روز پیش تو یه حال سکوت و نفهمی که چمه ، غرق شده بودم . شاید کار هورمون ها بوده .
دست هام مخصوصا دست چپ خیلی خواب میره این روزها و عاملی برای بدتر شدن خوابم .
از پست امروز توقع انسجام متنی نداشته باشید چون ذهنم آشفته ست ، به هزار دلیل گفتنی و نگفتنی ... بخاطر خون هایی که هر روز میریزه ، بخاطر یادآوری های گاه و بیگاه روزهای حیات پدر ، بخاطر خرید اینترنتی کفش و بزرگ بودن سایز و ارسال برای تعویض ، بخاطر جلسه کاری رئیس قلم چی که همش سود بود برای خود جناب آقا ، برای این هفته که حتی جمعه هم برام کلاس شب امتحان گذاشتن ، برای اختلاف نظرهای شدید فامیلی خانوادگی .
یعنی حس توصیف و توضیح هیچ کدوم رو ندارم ، نمیدونم چم شده .
دیروز هم بالاخره انبار مرتب شد و بازم سعی کردند جایی برای من اوکی کنن ، در حد یه قالیچه یه متر در یه متر جا برای من موند ، اما مناسب نشستن های طولانی مدت یا کلاس حضوری خصوصی نیس ، بازم ماما هی وسیله آورد گذاشت . یه مقدار کاغذ دیواری داشتیم تکه تکه چسبوندم رو دیوار ، خیلی وصله پینه شد ، موقعی که داشتم منگنه شون میکردم به حال خودم افسوس خوردم ، که از اون اتاق به جایی نرسیدم و حالا از این انبار ته حیاط و بی تهویه دارم یه جا اوکی میکنم برا خودم ، به خودم گفتم ساره تو چقدر بدبختی آخه دختر ، ببینم همین یه ذره جا برات میمونه یا بازم پر میشه . به مامانم گفتم از اون اتاق که یه جا درست بم ندادید حداقل تو انبار قسمت منو پر نکن ، میگه حالا مگه قراره مهمان بشینه تو انبار ، نمیدونید چقدر عصبیم کرد ، گفتم برا کلاس خصوصی م میخوام اما آخرش از این خونه به اندازه یه قبر هم گیر من نمیاد با این توجیهات غیرمنطقی . یعنی موندم چرا بعضی از پدر مادرهای ما اینقدر لجباز میشن و خودخواه ، چرا هیچ جوره حاضر به همراهی نمیشن . بعد نزدیک بود برم همه رو از دیوار بکنم که به خودم گفتم ولشون کن ساره ، به درد هیچی نخوره به درد اینکه یه ساعتی بشینی اونجا و نقاشی کنی میخوره ، ولی حرص خوردم که نگو و نپرس . هنوزم خون داره خونم میخوره . حس میکنم اصلا امیدی به درست شدن هیچی ندارم تو این لحظه .
راستی چند روز پیش ، فکر کنم شنبه بود رفتم تو اتاقی که مرتب شده بود وسایل رنگ روغن پهن کردم و یه طرح زدم ، یعنی بعد کلی کلنجار رفتن با خودم تونستم بشینم پای کار ، هنوز داشتم پس زمینه ها رو کار میکردم ، اومد گفت این چرا سیاه پوسته ، جوری عصبی ام کرد که هرچی اضافه رنگ رو پالت بود زدم به اینور اونور کار ، بعد هم حیفم اومد و کمی روش کار کردم نمیدونم تو پیجم دیدید یا نه ، اگه شد اینجا میذارمش .
به من میگن مقاومت کن ، یه جاهایی جواب بده ، یه جاهایی اصلا اهمیت نده . اما گاهی اصلا نمیشه . شاید فکر کنید قبلا مشکلاتم با پدر بود حالا مادر . باور کنید من خییییلی آدم سازگاری هستم خیلی و شاید همین باعث شده هرکس هرجور دلش میخواد حرف بزنه و راجب زندگی من نظر بده . اما ظاهرا حضور پدر باعث شده بود مشکلات زیرمجموعه ها رو ندیده بگیرم و همه غصه م شده بود بابا ، یعنی تحمل بقیه موارد برام آسون تر بود چون بابا شده بود اهم همه دردهای من ، ولی حالا که بابا نیس ، رفتارهای مامانم رو بیشتر میبینم و گاهی حس میکنم خیییلی هم فرقی با بابا نداره ، فقط فرقش اینه که من گاهی میتونم راحت تر مخالفت کنم ، یا مثلا تو یه مواردی اون کاری به کار من نداره اصلا .
کلاسای زبانکده هم شروع شدن تو محل جدیدش ، دو روز خالی که داشتم رو دادم زبانکده ، دیگه تو یک روز نمیشه هم با قلمچی هم زبانکده کلاس بگیرم ، چون اختلاف مسافت حداقل ده دقیقه رب ساعت هست و اذیت میشم ، البته فعلا چنین مشکلی نداشتم . خواستن از ۴ بم کلاس زبانکده بدن خودم نخواستم حس میکنم اعصاب و بدنم کشش قبل رو نداره . تو دو روز فقط سه کلاس گرفتم یعنی هر کلاس دو جلسه . هنوز اون نظم لازم رو تو کارشون ندارن ، تا بخواد جا بیافته هم زمان میبره، پرداختی در مقایسه با زبانکده قبلی بهتره و رئیسش هم به حضور من واقعا نیاز داره برای همین من هم مدارا میکنم اگه نه به خودم باشه دیگه زیاد کلاس نمیگیرم باشون که کمتر بم فشار بیاد . ولی فعلا کل هفته ساعت های بعدظهر پر شده .
پیشنهاد خصوصی هم میاد و بی نتیجه . یا بخاطر مشکل جا یا عدم توافق سر هزینه . با اینکه من نسبت به همکارام خیلی کمتر قیمت میدم .
یه تعریفی خوب هم دارم ، انگار موتورم روشن شد .
هفته پیش جمعه خواهرم و دامادمون فیله آوردن تو حیاط کباب کردیم ، هوا خوب بود چقدر دلم میخواست بیرون بشینیم اما بخاطر مشکل جابجایی خواهرم و اینکه میگفت سردمه ، مجبور شدیم داخل بخوریم ، اتفاقا نون گرم هم پختیم و عکس دودی بی کیفیت گرفتیم . اما به من خوش گذشت. فقط تو ذوقم خورد که نشد بشینیم تو حیاط . اینجا هنوز هم سرد نشده ولی بدن خواهر برادرم همیشه سرده . تو حیات بابا هم همیشه کبابی داشتیم اما همیشه با تنش و تو ذوق خوردن و کوفت شدن . ولی اونشب همه چیز خوب بود و بم چسبید مگه لحظاتی که یادش و جای خالیش کل وجودم رو سمی میکرد. و حسرتی که همیشه براش میخورم نمیدونم کی قراره آروم بشه و نمیدونم کی به این باور میرسم که من هییییچ تقصیری تو حسرت های اون نداشتم . این چند روز خیلی یادش بودم و اذیت شدم .
سلام ساره جان خوبی عزیزم
احساس میکنم حس عذاب وجدان داری بخاطر بابات .متاسفانه منم اینجورم حتی بهم ظلم هم میشه ،حق هم باهام باشه خودمو مقصر میدونم بنظرم بهش فکر نکن .میدونی چیه من فک میکنم از عدم اعتمادبنفسه از بس ما تو خلوتمون خودمون رو هی سرزنش کردیم و بجز خودمون دنبال مقصر نبودیم .چه تابلوی قشنگی ،اینم یادت نره تو بینظیری دختر
سلام مرجان عزیزم
والا چی بگم ... عذاب وجدان خاصی ندارم ولی اگه بخوام بیشتر خودمو محاکمه کنم فقط شاید بگم چرا بازم بیشتر تلاش نکردی رابطه رو بهتر کنی با اینکه من همه راه ها رفته بودم اما واقعا خودش نمیخواست
سلام ساره جان
من یک ماهی هست وبلاگ شما رودنبال می کنم
در جریان زندگی شما نیستم فقط میدونم پدرتون به رحمت خدا رفتن و با مادرتون زندگی میکنید و دل مهربووووونی دارین نقاشی های خیلی خوشگلی هم میکشین
یه سوال برام پیش اومد شما که کار و درآمد دارید چرا برای خودتون دنبال خونه نمیگردین تا کامل مستقل بشین؟
سلام عزیزم
ممنونم که منو میخونی و همراهی .
چون درآمد همه سالهای کارم پایین بوده سه ماهی یه بار حقوق میگیرم و هزینه هام زیاده . واقعا حتی امکان اجاره ندارم چه برسه خرید خونه .
مرسی از محبتت
زیبا کشیدی دختر صبور
چشمات زیبا میبینه
سلام ساره جون خوبی عزیزم، چقدرررر خوشگل کشیدی، کیف کردم
سلام سمیرا جان ، مرسی عزیزم
چه زیبا کشیدی ساره جان...
دختری در محاصره زخمهای روزگار...
به به چه توصیفی
عالی بود عزیزم
وای خیلی قشنگ کشیدی دختر ک مو بور کمر باریک رو

ساره جان واقعا کارت حرفه ای هست .توی وبلاگ یک روز نو
http://yakrozeno.blogsky.com
خانم نسرین نویسنده وبلاگ در پست همیاری شون پیشنهاد دادن که می تونند در خارج از کشور برای کسب و کار خاننهای ایرانی تبلیغ کنند .به نظرم فرصت خوبیه.براب دیده شدن استعدادت .
اگه خواستی برو ببین
چشم حتما
مرسی همساده جان
یه چیز مشترک تو خانواده های جنوبیه حالا نه همه شون ولی اکثریتشون :دادن عذاب وجدان به بچه ها ،اهمیت به پسراشون مخصوصا مادرا،هر چیز خوب برامهمون و غریبه خواستن، من نمیتونم برات بنویسم که خیلی غصه هات غصه منه ولی اگر هی فداکاری کنی و نخوای کسی به فکرت نیست اروم اروم و نرم نرم باید به حقت برسی کاشکی بقبه خانواده میتونستن کمکت کنن و یه کلبه کوچولو سنتی خوشگل تو حیاط برا خودت داشته باشی حداقل پیشنهادش رو بده و اینکه ساره جان به بابا فکر نکن تو هنوز در ناخوداگاهت حس این رو داری که در رابطه با اون کوتاهی شده و باید به خودت بگی روح بابا شاد و براش کار خیر انجام بدی همون رسیدگی به خواهر برادرت حتی لیوان ابی که دستشون میدی به نیت ثواب برای بابا باشه هم تو اروم میشی و هم روح اون شاد میشه و از اوت دنیا برات انرژی مثبت میفرسته من خیلی بهت افتخار میکنم و میدونم دخترجنوبی در خانواده سنتی چه سختیهایی رو تحمل میکنه الهی حال دلت خوش باشه و یه روز بیای بنویسی که تک تک ارزوهات داره تیک میخوره
سلام مامان فرشته های عزیزم خوبی شما
مرسی واقعا ممنونم از این همه لطف و محبت
بله متأسفانه سنتی بودن بدجور تو ریشه مونده و گاهی بیش از حد آزاردهنده میشه ، هرچیزی به حد تعادل خوبه حتی مدرنیته شدن . اما بعضیا بدجور توش گیر میکنن .
برای کلبه واقعا جا نیس تو حیاط . مامان من در حد یه دیوار با من همراهی نکرده به نظرت برای ساخت حتی یه آلونک با من همراهی میکنه ، خودمم نمیخوام دیگه . دعا میکنم خونه فروش بره بلکه با سهم مون یه خونه جابازتر بخریم ، شاید تو اون خونه یه جا گیرم بیاد
عزیزم خیلی ناراحت شدم. نقاشی ات فوق العاده ست. هر بار که نوشته هات رو میخونم حس میکنم یه پرنده بلندپرواز رو گرفتن انداختن تو قفس و حتی بهش آب و دون هم نمیدن و هی سیخش میزنن. امیدوارم که زودتر از این قفس رها بشی


ممنونم عزیزم
حالا من خودم چیزی زیاد نمیگم معمولا
اما بارها دور و نزدیکان گفتن که ساره تو اگه محدودیت نداشتی حالا حتما یه آدم خاصی برای خودت میشدی ... دیگه چی بگم والا ... سهم هرکس از زندگی یه چیزه ، مال ما هیچ چیزه
البته ناشکری نمیکنم ، فقط یه دردل بود
قربونت
سلام عزیزم هفته گذشته منم با مادرم کلی درگیر بودم نه اینکه مستقیم نه توی ذهنم از بس که باهاش بودن سخته وکاملا میفهمم چی میگی
کباب ها نوش جانتان عزیزم
سلام فرشته جان . کلا صبر همه مون کم شده و تحمل برامون خیلی سخت .
شاید منم حضورم باعث آزار بقیه باشه ولی راهی نیس
مرسی عزیزم