خواهر هنوز نرفته و منم نتونستم هیچ طراحی کنم .
برای تولد مدیرداخلی سابق ، توسط خواهرش دعوت شدیم که بریم کافه و سورپرایزیش کنیم و از من خواست هماهنگی ها رو کنم و بهانه ای بتراشم تا همکارم رو بکشیم کافه . فکر کنییییید از چهههه کسی خواسته . منی که خودم گیرم برای دراومدن. ولی قبول کردم و با اون دو همکاری که دعوتن، ازش خواستیم بیاد کافه به بهونه تنوع و رفع دلتنگی .
امروزم رفتم کلی چرخ زدم و از این مغازه به اون مغازه ، تا بالاخره یه کتاب براش خریدم. همه چی اینجا آتیش قیمت حتی کتاب .
باید کلی حقه بزنم برای رفتن و تعویض لباس و ... که حالم بهم میخوره . و همین چیزا باعث میشه با استرس برم و با استرس برگردم .
رفتارش بام خییییلی بده . نمیدونم چرا اینقدر از من بدش میاد . چرا چشم دیدن منو نداره . چطور میشه اینقدر پدری از بچه ش ، متنفر باشه . همه هرکاری میکنن اصلا اشکال نداره ، اما من گوشی دست بگیرم متلک میزنه، بخوابم ، متلک میزنه . هرکاری کنم ایرادی میگیره. داغونم کرده . از زندگی سیرم کرده .
دلم نمیخواد ازش بیشتر بنویسم ...
عزیزم
شاید دیگران براشون اهمیتی نداره و ایشونم به این نتیجه رسیده کاری به کارشون نداشته باشه-ولی چون شما حساسیت نشون میدی خب....
البته توی فامیل ما هم پدری بود که دختر بزرگش رو دوست نداشت و به همه چیش گیر میداد و دائدم دعوا میکردن گویا در جوانیش-ایشون رفته بود خودش خیاطی یاد گرفته بود و بعد جدا شد از خانه پدری و مستق زندگ رو ادامه داده بود-
اون ضعیف گیر آورده. و واقعا نتونستم خودمو دربرابرش قوی کنم این بزرگترین نقطه ضعف زندگی منه . البته خودم باید بیخیالش بشم و بش محل ندم . راه حل رو میدونم اما عملا نمیتونم
به این چیزا فکر نکن
انشاله تولد خوش بگذره
مرسی عزیزم