4 فروردین 99

امروز دقیقا یه ماه شد که تو خونه نشستم.  البته از 4 اسفند دیگه آموزشگاه تعطیل شد.  ولی حالا یادم اومد که 5 اسفند رفتم خونه دختر خواهرم و 6 اسفند کلاس نقاشی که دیگه اون آخرین روز خروجی من از خونه بود .

همه چیز یه دفعه عین فنری که جمع میشه ، جمع شد بدون اینکه بتونم برنامه ریزی خاصی کنم یا چیزایی که واقعا لازم دارم رو بخرم . نتونستم اوضاع مالی رو اونطوری که درنظر داشتم مدیریت کنم . کلاسا نصف نیمه موند و دست ما موند تو پوست گردو . ولی پیام دادم و گفتم کاش همون ساعات رو حساب کنن و قرار شد همین کارو کنن . منم چشم دوختم به گوشی که شاید اس ام اس بانک بیاد . نیومد که نیومد تا خود 29 اسفند . تازه با 50 درصد از ساعات کارکرد ،  یعنی نه به موقع پرداخت شد و نه به اندازه . واقعا تو ذوقم خورد و ناراحت شدم از رفتار مدیرمون .  البته سابقه نداشت ، و شاید فشار مالی رو اون هم اونقدر زیاد بوده که نتونسته ما رو راضی کنه . پولی که هیچ کاری نمیشه باش کنم . البته تو این اوضاع هم چیزی قرار نبود بخرم . فقط یه سری چیز بهداشتی لازم دارم که نشد بخرم .

برای خیلی هامون اینطور شد و من تنها نیستم . حالا هم تو خونه میخورم میخوابم.  گاهی نقاشی میکنم و گاهی کتاب میخونم . روال کند و خسته کننده میگذره. 

اسفند رو خوب تموم نکردم هم مشکل تو خونه بود هم تو خودم . حس کردم یه تکه از پازل وجودم خالی شد و حالا دارم سعی میکنم برش گردونم سرجاش.  البته امیدوارم طوری تو جاش قرار بگیره که اصلا معلوم نشه یه تکه از پازل بوده . یه جوری که وصله کردنش اصلا پیدا نشه و با گذر زمان هم خودش رو نشون نده . خیلی درگیر و ناراحت بودم . اینجا ننوشتم چون حالی و حرفی باقی نمونده بود .

امسال سفره هفت سین پهن نکردیم برعکس همه سالهای قبل.  چون دل و دماغ نبود ، کرونا بود و ناراحتی آدم هایی که هر روز به آسمون میرفتن.  و احتمال آلوده بودن هرچیزی که از بازار بیاد ، مامانم هر سال از نیمه اسفند سبزه میکاشت،  امسال نکاشت حتی بدون اینکه از ما نظری بگیره ، سمنو نداشتیم،  ماهی هم نداشتیم و کسی همت نکرد بره بخره. 

سال که تحویل شد همه مون تو رختخواب بودیم به اصرار خواهرم تلویزیون روشن کردم و چند تا برنامه دیدیم همون جا تو رختخواب،  سال تحویل شد بدون هیچ هیجانی.  انگار اتفاق خاصی نیوفتاده.  بلند شدم و روال روزانه رو پیش بردم و عید رو تبریک گفتم به همه و اولین متلک سال 99 رو از آقا عیدی گرفتم .

راستی فقط به اصرار بچه ها شیرینی پختم که حداقل هوس کردن چیزی بخورن،  یه چیزی داشته باشیم.  شیرینی نارگیلی و گردویی و نخودچی پختم . خوشبختانه همه چیز هم از خریدای قبلم داشتم و خرید تازه ای،  لازمم نشد . خیلی ها رو هم یاد کردم . تو آشپزخونه کار نکردم که آقا اذیت نکنه و مجبور شدم کلی تا اون اتاق رفتم و اومدم و دزدکی کار کردم تا تموم شد . همش هم بخاطر بچه‌ها بود که تو دلشون نمونه. 

با همه این حرفا ، هنوزم امیدوارم که روزهای آینده و ماه های پیش روم ، خیلی خیلی متفاوت تر از سال قبل ، پیش برن . سالی بشه که آزاد بشم و به آرامش برسم . سال بهتری باشه برای همه . معلوم نیست این وضع تا کی ادامه پیدا کنه واقعا . آدم نمیدونه خرجش از کجا دربیاره،  قسط از کجا بده . ولی همش به خودم میگم نگران نباش خدا هست همه جا و دقیقا اون جایی که فکرش رو نمیکنی دستت رو میگیره.  اون جایی که میبری اون هست.  حتما یه راهی برای هر روزی و یه رزقی وجود داره که تو خرج زندگی نمونی و این منو آروم تر میکنه .

دلم میخواد به نیمه دوم سال نرسیده،  بیام از یه اتفاق خوب اینجا براتون بنویسم.  اینو با جدیت از خدا میخوام . امیدوارم تو اولویت رسیدگی هاش و رحمتش قرار بگیرم .

نظرات 8 + ارسال نظر
Reyhane R شنبه 16 فروردین 1399 ساعت 16:03

ساره کجایی؟
حالت خوبه دخترجان؟
چشممون به در وبلاگ خشک شد که

منو ببخش واقعا شرمنده م

زینب چهارشنبه 13 فروردین 1399 ساعت 20:11

کلید آرامش تو همون نکته ای که آخر نوشتی عزیزم. وقتی ایمانمون به خدا قوی باشه. بدونیم هرچی پیش میاد خارج از قدرت ما، مصلحت ما و اراده اونه و حتما راه حلش هم خودش جلو پامون میگذاره. روزی رو خدا میده. قسمت رو هم اون میده. اگر نشده تا الان تسلیم اراده اش باشیم و بدونیم که ما همه قصه رو نمیدونیم و اون میدونه.
برات بهترین آرزوها رو دارم.

ممنونم. آمین

فرشته دوشنبه 11 فروردین 1399 ساعت 20:48 http://femo.blogfa.com

سال نو مبارک باشه عزیزم
چقدر خوب شیرینی درست کردی اونم به خاطر بجه ها حتما اتفاقای خوب در راهن فقط باید باورش کنیم

محسن چهارشنبه 6 فروردین 1399 ساعت 02:37

عههه عیدتون عین عید هر سال ما شده تازه! ما هیچ وقت هیچکدوم از این کارا رو نمیکنیم.سبزه سبز میکنه مامانم ماهی هم میخریم سمنو هم، ولی سفره نمیندازیم!
منم قبل یه کار خیییلییی خوبی بهم گفتن برو انجام بده بوشهر بود ۱۲ ملیون تومن اجرتش بود. مسلمن خیلی خوشحال شدم گفتم بهتر میرم اونجا یه ۱ ماهیم میمونم ۱۲ تومنم میگیرم.
اقد لفتش دادن هی گفتن اماده نیست تا کرونا اومد.۱۰ اسفند گفت اماده شده فرستادیم، برو!
گفتم خو یه پولی چیزی پیشپرداختی! گفت نه برو حالا میدمت نترس. تو ای کروناها رفتم بوشهر اونجا هم پلاک شیراز زورشون میومد راه بدن سر کارم که رفتم کسری داشت جای خوابم نبود ۲_ ۳ روز موندم دیدم نمیشه اونجا هم هی گفتن تعطیله قرنطینه هس منم ول کردم اومدم و معلوم نیست چی بشه حالا. خوشحالیمم دیری نپایید! پولی که نگرفتم هیچی یه پولی هم خرج کردم رفتم و اومدم!
اوکی، پ ما بریم ۳ ماه دیگه میایم خبر خوب میخونیم دیگه :))

حیف شد اون فرصت رو از دست دادی ولی سلامتی ت مهمتره

عابر سه‌شنبه 5 فروردین 1399 ساعت 14:41

من که تلفنی به تمام مجردهای فامیل گفتم بعد از این قضایا ما به یه نشاطی احتیاج داریم در حد عروسی ،اصلا مهمونی دوای درد ما نیست حتما باید عروسی باشه شما و همه مجردهای این صفحه هم آماده باشن امسال سال بختِ ما از خدا انتظار داریم. انشالله که سفید بخت بشید همگیتون

ریحانه دوشنبه 4 فروردین 1399 ساعت 16:23

برای پاراگراف اخرت:

انشالله

ممنونم انشاءالله

زهرآ دوشنبه 4 فروردین 1399 ساعت 12:31 http://asemanvaeshgh.blogsky.com

یعنی حرف خنده داری زدم؟
باور کن با غم و از ته قلبم دعا کردم

نه خنده دار به اون معنا .
امیدوارم خدا صدایی دلت رو به واقعیت بدل کنه آمین

زهرآ دوشنبه 4 فروردین 1399 ساعت 11:24 http://‌asemanvaeshgh.blogsky.com

از ته قلبم برات همچون چیزی که شاید ندونم چیه ارزو میکنم. برات سلامتی ارامش و شادی ارزو میکنم.
کاش ساره خبر ازدواجمون را بیاییم به هم بدیم

نمیدونستم تایید کنم یا نه . کلی خنده م گرفته بود بعد گفتم تایید کن بابا بیخیال.
حالا میگم الهی آمین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد