امروز کل قالی های خونه رو جمع کردیم که بیان ببرن بشورن. خونه ریخت و پاش . خواهر پیام داده میخوایم جمعه بیایم ناهار . میگم خواهر وضعیت خونه اینطوریاست، میگه اشکال نداره شوهرم هوس کرده بیاد ، میگه ما که غریبه نیستیم . بالاخره یه موکتی که پهن هست . منم تعجب میکنم از این همه شدت بی ملاحظه بودن . بابا یه ماه دیگه عید ، بازم میخواید بیاید ، خب چرا اینقدر آدم بی ملاحظه میشه آخه . برنامه م این بود که تا شنبه عمده کار سخت رو پیش ببریم تا شنبه من به کلاسام برسم ، این هفته که به هیچ کلاسی نرسیدم .
گاهی که خواهرم که مریض ازشون بخاطر این رفتارها گله میکنه ، میگه خب وقتی شوهرم میگه بریم نمیتونم که بش بگم نریم ، بش بر میخوره ... به نظر شما کارش درسته ؟ شده یه وقتایی تو خونه مون جنگ و دعوا بوده بین مامان و بابام ، پیام داده گفته میخوایم بیایم، بش میگم خونه دعواست. میگه اشکال نداره من نمیتونم به شوهر و بچه هام بگم نمیریم. بعد اضافه میکنه اتفاقا ما بیایم آقا زودتر فروکش میکنه .
شما بگید ما این همه پررویی رو کجای دل و خونه مون جا بدیم .
خواهر هم که باشه ، درسته عزیز و محترمه، ولی باید اونم درک داشته باشه .
کاش همه مون وقت میذاشتیم کتاب بیشعوری رو میخوندیم.
تعطیلی دیروز خواب بهتری داشتم . صبح ساعت 9 از جا با وحشت پریدم که وای ساعت 9 شده . بعد از کارای اولیه صبحگاهی، نشستم پای طرح سوال. کار دیگه ای نکردم تا ناهار . بعد ناهار هم تونستم حدود 2 ساعت خواب خوبی کنم . عصر هم پای تلویزیون سر شد و بازم طراحی سوال . تا شام آماده کردم و خوردیم ، بعدش بازم گیر طراحی سوال بودم. با اینکه خونه بودم اما ساعت 9.30 اونقدر حس خستگی داشتم که حوصله نقاشی تا ساعت 12 رو نداشتم . رفتم تو جام . و دو ساعتی طول کشید تا خوابم ببره.
این هفته هر جلسه یوگا بخاطر به حد نصاب نرسیدن حضوری ها ، کنسل شد ، کلاس نقاشی سه شنبه هم که تعطیلی خورد . عملا کل هفته تق و لق شد برام و نتونستم رو کاری برنامه ریزی کنم .
هوا اینجا خیییلی سرد شده رسیده به 3 درجه . و من عاشق این همه سردی ام . کاش برف میومد و حجت بر من تموم میشد .
برای ما خیلی دیگه از سرما چیزی نمونده ، خیلی باشه تا آخر بهمن . چون تا یه هفته پیش هوای بهاری خنکی داشتیم که فکر کردیم عید یه ماه جلو افتاده . و بعدش باید تا 9 ماه گرما بکشیم .
امروز شاید اتاق دیگه ای رو شروع کنیم . اگه نه که من بازم میشنم پای کار .
امشب دلم خواست کتاب بخونم ، اما از قبل چیزی آماده نکرده بودم . درنتیجه جدی نگرفتم . یه طرح چشم رنگی تو دستمه ، خیلی ازش خوشم نمیاد ولی به استادم نه نمیگم و همیشه هرچی بگن من اجرا میکنم . فرق نداره هم کی باشه . باید احترام بذارم به انتخاب اونا .
برای تعطیلی فردا ، برنامه اصلی م ، طراحی سوال هست . عاجزم ولی چاره ای نیست. مسلما نقاشی هم میکنم تو فرصت و حال مناسب .
بازم دارم دنبال کار بهتر و یا حتی کار دوم میگردم.
اگه بتونم میخوام یه مقدار پول کم بذارم جایی که بم سود بیشتری بده و بتونم از سودهای بعدیش، کم کم هرچی میخوام بخرم و نمیدونم اگه بشه پولم بیشتر کنم . با یه نفر کلی مشاوره داشتم و راه ها رو بم گفت . گزینه مدنظر ایشون مرکز امین آشنا ، هست . میگه 28 درصد سود میده .
باید برای خریدن چیزایی که میخوام و برنامه هایی که انجام شون پول میخواد ، بیشتر صبور باشم .
به خدا گفتم خودش برام گوشی بخره ، ببینم چکار میکنه .
به شریک رئیس مون هم درخواست کار دادم و منتظر نتیجه میمونم .
من باید خیلی خیلی زودترها به فکر می افتادم. اما نفهمیدم و فقط نوک دماغم رو دیدم . هیچ کس هم نبود که چیزی یادم بده و راه نشون بده . وگرنه تا حالا میتونستم بیمه بازنشستگی بگیرم .
مشکل دیگه این بوده که حقوق ماهیانه که نمیگیرم، نتونستم برنامه ریزی دقیقی کنم .
چرا من اینقدر خنگ و خل بودم و فکر آینده م نبودم .
البته اینقدر هم خنگ نبودم ، ولی واقعا هر راهی خواستم برم موانع زیاد بود . مثلا گفتم سه ماه یه بار که حقوق میگیری میتونی پرداخت کنی ، ولی اینجوری باید هرچی میگرفتم یه جا میدادم بیمه و دستم خالی میموند و بدهی رو بدهی میومد .
کارهای متفاوتی بم پیشنهاد شد ، اما بخاطر مسئولیت های شخصی و محدودیت زمانی م ، نتونستم برم .
شاید خیلی تیز نبودم اما خیلی پرت هم نبودم ، بلکه دست و پام بسته بوده عین یه گوسفند.
مجبور بودم به همون چیزی که دارم قناعت کنم . و این شد که 15 سال یه جا موندم .
اینم یه قدم تازه بود تو پیشرفت کاری من .
استادم هم خیلی این کار رو دوس داشت .
من مصمم تر از همیشه این کار دلی رو ادامه میدم .
نمیدونم گفته بودم یا نه ... که خونه تکونی رو از سخت ترین قسمت خونه شروع کردیم که هنوز توان و حوصله داریم . چون بعدا از بخش های دیگه خونه خیلی خسته میشدیم و این اتاق که خییلی کار داشت خوب تمیز نمیشد .
با یه حس و حال خوب تمیزکاری کردم و بیشتر کار با من بود .
امروز استاد نقاشی خیلی از کارم راضی بود کلی خستگی از تنم دراومد.
برای چندمین بار اعتراف میکنم که محبت بعضی آدم ها رو هییییییچ وقت نمیشه جبران کرد . محبتی که درست به موقع بهت هدیه میشه . و من اونقدر شرمنده میشم که نمیدونم چطور جبران کنم.
پیشی گاهی بمون سر میزنه. خیلی لاغر شده .
راستی دیشب اون غذای خوشمزه رو درست کردم و خوردم . همه چیزش سالم بود ولی پنیرش مشکل کار بود که به خودم گفتم بعد چند ماه ، اشکالی نداره. وقتی رفتم تره بار فروشی چون مدتها بود خرید نکرده بودم ، چقدر بم چسبید. و برای خرید دو قلم رفته بودم اما با چند چیز خوشمزه مثل به و توت فرنگی دراومدم. واقعا چیزاش تازه و درجه یک بود .
صبح هم یه بشقاب صبونه از اونایی که تو کافه میچینن، برای خودم و خواهرم چیدم ، کلی ذوق زده شد . من از اینجور کارا لذت میبرم . دوس دارم سفره و میزی که میچینم یا ظرف غذایی که میذارم عین تابلو نقاشی باشه .
راستش دلم میخواست عاشقانه تر بود و مخاطب خاصی روبروم مینشست و با هم صبونه میخوردیم. حالا هم که خواهرانه بود و لذت بردیم . اون بیچاره که هیچ وقت کافه نمیره ، حداقل گاهی من این کارو کنم .