یه وقتایی حس میکنم خیلی حالم خوبه . خوشحالم که دارم زندگی رو پیش میبرم و متوقف نمیشم . همیشه وقتم پره .
با ذوق گوشی تنظیم میکنم که صبح برای رسیدن به باشگاه دیرم نشه . و بتونم به همه کارام قبل رفتن ، برسم . آمادگی جسمانی خیلی خوبه . امیدم به اینه که این ماه از دکتر تغذیه جواب بهتری بگیرم . نظم کلاس خیلی خوبه . 8.15 شروع میکنیم و 9.15 تموم میشه . بعدش تا 11 و حتی 11.30 کلی وقت دارم برای کارای دیگه . مثلا این چند روز میرفتم فرهنگسرا و همون جا کتاب میخوندم . میتونم گاهی زودتر برم خونه . که دوس ندارم زود برم خونه ، چون عملا دیگه به کاری نمیرسم . و دوری از خونه بهم آرامش بیشتری میده . یا میتونم برم دنبال کارهای واجب مثل خرید یا هرچیز دیگه . مثلا خیاط . میتونم با خیال راحت و بدون عجله تا خونه قدم بزنم و از خنکی هوا کیف کنم . گاهی هم چند دقیقه ای روی نیمکتی بشینم . درصورتیکه وقتی یوگا میرفتم ، همه وقتم هدر میرفت . مربی اصلا منظم نبود و نیس . به هیچ کاری تو روز یوگا نمیرسیدم. تازه کلی هم عصبی میشدم از بی نظمی کلاس و بعضی بچهها.
سه شنبه پیش اولین جلسه طراحی رو که گفته بودم میخوام برم پیش خواهر دوستم ، شروع کردم . بعد از باشگاه ، راحت میتونم برم طراحی . ولی دیرتر میرسم خونه . چون کلاسم تا 12 ست . بعد هم تا ماشین بگیرم و برگردم ، دیرتر میرسم . باورتون نمیشه 12.15 رسیدم خونه . دیدم آقا بالا سر مامانم ایستاده ، میگه امروز دیر کرده ، کجاست . که منو جلو روش دید . میبینید چقدر این مرد ..... چی بگم نمیدونم. به خودم گفتم بیخیال . چیزی دیگه بین من و اون مرد نمونده. تو وجودم و قلبم حتی ریشه ای از وجودش در خودم احساس نمیکنم . هنوز تنفر شدیدی بین مون وجود داره . هنوز به همه چی گیر میده .
اون روز دخترخاله م اومده بود خونه مون. قابل ذکر که دو سه کلاس بیشتر سواد نداره . اما از پدر و مادر من روشن فکرتره. اصلا فرهنگ به سواد نیس بلکه به رشد اجتماعی آدمها بستگی داره . از روابط خودش با دختراش میگفت . و از گیرهای گاه گدار شوهرش به دخترها . میگفت من تو روش درمیام و نمیذارم دخترا مثل من بدبخت زندگی کنن . دخترا تا 12 شب سینما میرن . آرایش و اصلاح میکنن . البته دانشگاه هم رفتن. سر دلم باش کمی باز شد . روم نمیشد خودم رو جلوش کوچیک کنم . هرچند که کیه که اخلاق آقا رو نشناسه. به مامانم گفت این که بچه نیس ، 30 سال رو رد کرده . اصلا لازم نیست برای کارهاش از شما اجازه بگیره . به مامانم گفت ، خاله تو باید تو روی شوهرخاله دربیای و کم نیاری . به من گفت اصلا به هر ازدواجی تن نده . هرجا هم ازت خسته شدن ، پول غذات نقدی بشون بده ، دهنشون ببند اما ازدواج اجباری نکن . مامانم حرفی نداشت . متاسفانه مشکل اینجاست که قدرت آقا ، بزرگترین قدرت دنیاست که هیچ کس حریفش نمیشه . ظالم و ستمگر . بی رحم .
از ذکر و نماز و فاتحه خونی هم برای آزار ما نهایت استفاده رو میکنه. اصلا نمونه نداره .
صدای تلویزیون تا آخر بالاست. اصلا به خواب ما اهمیت نمیده . برا خودش زندگی میکنه و همه رو له میکنه و رد میشه .
حس میکنم گاهی یه جوری از درون میمیرم که هیچی منو خوشحال نمیکنه و هیچ آهنگی منو به رقص نمیندازه.
جلد دوم کتاب مارشال رو تموم کردم . کتاب خیلی قشنگی بود . این که 28 سال به پای عشقت، هرجور خواری و ذلت به جون بخری ، کار هرکسی نیس . این که منتظر بمونی ، یه روزی برگرده و زندگی رو از پیری ، شروع کنی و جوونی هات رو تکرار کنی ، کار هرکسی نیس . از خودم میپرسم چقدر بابت خواسته هام ، حاضرم صبوری کنم . چقدر برام ارزش دارن ؟ که یه روزی که از هر لحاظ شرایطش رو داشته باشم ، برم دنبال شون و یکی یکی همه رو به واقعیت و خاطره تبدیل کنم . خوندن این کتاب ، باعث شد به این فکر بیافتم که میشه در آینده، به یه چیزایی برسم .
دیروز خواهرم و شوهرش و نوه شون اومده بودن خونه مون ، دختر بچه بامزه ، برای اولین بار با من ارتباط برقرار کرد و گفت عمه منو میبری پارک ؟
اولش براش بهونه آوردم چون جرات نداشتم دربیام . بعد گفتم حالا یه بار این بچه از من چیزی خواسته ، بدون اینکه چیزی بگم پوشیدم و بردمش پارک نزدیک خونه . گذاشتم هرچقدر خواست بازی کرد و سعی کردم چیزای خوبی یادش بدم ، آخه خیلی شیطون و حرف گوش نکن هست . اونم قول داد . از باباش خواستم هفته ای یه بار برا دخترش و پارک بردنش وقت بذاره . تو پارک هوس کردم کاش میشد یه زیرانداز پهن کنم و فقط کنار یه نفر نه بیشتر ، بشینم و همون جا یه شامی که آماده کردم رو بخوریم . بدون دغدغه و نگرانی ، هوا رو تو ریه هام میکشیدم . بعد به خودم گفتم شاید مثل ناهید کتاب باغ مارشال که بعد از 28 سال به وصال رسید ، تو هم یه روزی برسه که یکی یکی به آرزوهات برسی .
یه مرد به نام پدر همه چیز زندگی رو از من گرفته ، همممممه چیز .
هیچ چیز از زیر ذره بین و چرتکه ش ، بدون حساب کتاب ، رد نشده و نمیشه . خیلی به من بدهکار. خیلی ازش پرم . خیلی ازش ....
گفته بودم هوای پاییز ، حالم رو خراب میکنه . این خرابی برام عین ترمیم و بازسازی. عین یه خونه تکونی. انگار خاکستر وجودم رو فوت میکنن و توش شعله های جوونی و آرزو و امید ، گر میگیره و منو در خودش میسوزونه.
یه مدتیه سردردهام خیلی زیاد و شدید شدن. تحملم رو از دست میدم . اما راهی نیس .
میخوام تا جایی که میشه از تایم بعد باشگاه نهایت استفاده رو کنم . برای مطالعه و طراحی . شاید این تغییر برنامه، فرصت خوبی باشه برای مطالعه بیشتر .
فردا جمعه ست و طبق معمول کلی کار دارم . از جمعه ها ، بخاطر این روتین کاری سنگین ، خیلی بدم میاد .
چقدر درکت گردم توی این پست هیچ آهنگی منو به رقص درنمیاره
منم موافقم که مادرا باید به خاطر بچه ها فداکاری کنن همیشه فکر میکنم ایم مادرم هست که باعث شده الانم بابام اینقدر اذیت کنه همه رو چون جلوش درنیومده همیشه تسلیم شده اگه مبارزه میکرد ماهم یادمیگرفتیم خودشم راحت تر بود
آره متاسفانه نقش مادرم خیلی ضعیف بوده تو بهتر شدن زندگی مون . نتونست تاثیر مثبتی رو آقا بذاره
منم پیشرفتها و گامهای زندگیت رو دوست دارم.
تو پست قبل میخواستم بگم ساعتی ۱۲ عالیه. یه حقوق نرمال و خوب هست.
تلخی های زندگی را برا خودت تکرار نکن که بیشتر از حد خودشون ازارت ندن
واای ببین برو خدا رو شکر کن تنت سلامته. واای باورت نمیشه ۲ ماهه رو دور زندگی اتفاق پشت اتفاق افتادیم. قدر سلامتی روح و جسم را الان عمیقا درک میکنم. سه شنبه کفتم اخجون فردا تعطیله و یه لانگ ویکند و استراحت بعد از کلی وقت. خلاصه ۴ شنبه صبح خبر فوت ناگهانی شوهر عمم را دادن. حالا شوک این خبر یه طرف، مهموندار شدن و بدبختی ما یه طرف دیگه. کلی فامیل از شهرستان سرازیر شدن خونمون.
ببین یعنی الان از خستگی میتونم بشینم زار بزنم.
سلام ریحانه جونم . الهی هیچ وقت غم به دلت راه پیدا نکنه . تسلیت میگم . خدا صبر تون بده . تو هم خیلی مراقب خودت باش و بدون خیلی برام عزیزی . نمیخوام غصه دار باشی
سلام دوست خوبم.امیدوارم حال دلت خوب باشه
اسم کتاب هست مارشال؟ نویسندش کیه؟ دوس دارم با این تعاریفی ک کردی بخونمش
چ خوبه امید و ایمان ب اینکه بلاخره آرزوهای آدم براورده میشه. لطفن قوی باش و امیدوار
سلام خوبی شما. ممنونم عزیزم.
باغ مارشال از حسن کریم پور.
بهرحال این یه چراغ جدید که تو دلم روشن کردم که تو پیری برم دنبال آرزوهام