این چند روز وقت نشد بیام پای وبلاگ . خیلی خسته و کسلم . خیلی اعصابم خورده از دست آقا و از این زندگی . اینقدر هر روز صبح خیس عرق از جا بلند میشم که تو همون رختخواب آرزو میکنم کاش نبودم . زندگی برای بعضی ها چقدر خوب و شیرین و پر و پیمونه . برا بعضی ها هم مثل من حتی هوا برای نفس کشیدن هم سهمیه بندیه .
از روزه بگم که روز اول بدک نبود اما همین که افطار خوردم حالم به شدت بد شد . سر درد و گردن درد شدیدی گرفتم که حس میکردم گردنم رو تنم سنگینی میکنه و هیچ جوری نمیشد سبکش کرد . از فرط خستگی و درد کارام رو کردم و زود خوابیدم . روز دو م هم تا ساعت 4 که میخواستم برم کلاس روزه بودم که دیدم وای ماهیانه م اومده و صبح تا ساعت 4 الکی فقط اذیت شدم و روزه م خراب شد . کلا سر حال نیستم . تو خونه ما هم که همه چی اجباریه و مشقات ماه رمضون بیشتر از ماه های دیگه ست . معطلی خواب و بیداری و کارهای خواهر و خونه یه طرف . اضافه کاری غر غر های آقا و دخالت های بیشتر از یه طرف . اینقدر گیر میده به من و به مامانم که حس میکنم ازش متنفر شدم . حتی شنیدن صداش آزارم میده . این حرفها یه هفته ای هست که تو سرم میگردن و خودم رو میگیرم از نوشتن و ابراز این احساسات بد در این وبلاگ . اما انگار تا ننویسم سبک و راحت نمیشم . چقدر من دختر بدی هستم که اینجوری مینویسم . حالا غوز بالا غوز گیر میده که بیا من برسونمت سر کار . تمام روز و تمام عمر رو به توهین و سرکوفت من سر کرده دم ماه رمضون مهربون میشه که منو برسونه . منم حتی بهشت هم حاضر نیستم باش برم . تو محیطی که اون قرار بگیره نفسم بند میات . به خودم میگم خب حالا بد نکرده نمیخوات تو تو گرما زبون روزه راه بیافتی بری ، اما اینقدر تیشه به قلبم زده که قلبم هیچ محبتی رو ازش نمی پذیره . از اینور سوارم میکنه و شروع میکنه به غر غر سر مامانم که چرا نمیای برای ما در باز کنی و ببندی . و تمام این مدت به صورت من دقت میکنه که چه آرایشی میکنم . حالا من تو حالت عادی هم از دستش اهل آرایش نیستم به جز یه ضد آفتاب که اگه اونم نزنم تو این جهنم خوزستان پوستم سرطان میگیره . وقتی میبرتم حتی جرات نمیکنم ضد آفتاب بزنم . جرات نمیکنم مانتو عوض کنم که گیر نده چقدر مانتو داری و هی پولات رو میدی پای مانتو . مدل کفش هام رو چک میکنه و متلک بزنه و هزار چیز دیگه که باعث میشه دلم نخوات باش همراه بشم . اما چاره ای ندارم نمیتونم ازش در برم به داداشم گفتم تو بیا منو برسون که باش نرم . تا هر جا که بشه ازش در میرم . اینم یه دغدغه اضافی مختص ماه رمضان منه که از پارسال به دردسرهام اضافه شد . موندم روزی که کلاس خصوصی دارم چه کنم که اون نبرتم اگه بشه به برادرم میگم جاش برسونتم . اصلا هیچ محبتی ازش به دلم نمیشینه برای اینکه هر روز و هر روز به من نیش زده . سر غذا به مامانم گیر میده که غذات خوشمزه نیس . بیچاره مامانم که با زبون روزه اینقدر می ایسته پای گاز یه تشکر هم ازش نمیکنه .به زمین و زمون گیر میده . دلش خوشه روزه ست صبح تا شب تو خونه سرمون پیاز خورد میکنه و توهین میکنه . فقط غذا نمیخوره . منم که فعلا روزه نیستم از دستش نمیتونم یه جرعه آب دهنم بذارم از بس تو همه چی سرک میکشه و به همه چی کار داره .
من از این جور پست ها زیاد نوشتم فقط در حدی که خودم رو سبک کنم و خیلی وقتها هم بعد چند روز که آروم میشم حذفش میکنم .
دلم میخوات تو ماه رمضون با بقیه روزها فرق داشته باشم اما شرایطم واقعا خسته م کرده از زندگی و از همه و از همه چی . دلم میخوات زندگیم تموم بشه .
سالهای ساله که سر سفره افطار از خدا خواستم که سال بعدش تو خونه خودم باشم نه خونه پدر ، اما سال پشت سال اومد و رفت ، اومد و رفت و من هنوز که هنوز سر جام هستم . هیچ دعایی هم استجابت نشد .واقعا موندم از حکمت خدا با این همه مشکلاتی که تو خونه ما هست از مریضی گرفته تا اخلاق بد پدر. خدا اصلا توجهی بهمون نمیکنه و هر چی ازش میخوام انگار نمیشنوه . دلم نمیخوات کفر بگم ، دلم نمیخوات ناشکری کنم . اما کم میارم .
بابا به کی بگم گرممه . به کی بگم کولر روشن کردن تو خونه ما ساعت بندی شده ، به کی بگم خسته مریض داریم ، به کی بگم دلم خونه خودم رو میخوات ، همسر خوب میخوات ، یه بچه میخوات که بادیدنش آروم بگیرم . دلم آزادی و استقلال شخصی میخوات . دلم خیلی چیزا میخوات . دلم میخوات تو خونه خودم باشم که ماه رمضونم با مهربونی سر بشه . با صدای دعا . با نماز اضافه خوندن . با کلاس قرآن یا حتی ختم گروهی پای تلویزیون . دلم میخوات زندگیم رو پر از معنویت کنم . دلم میخوات بهم فرصت داده بشه گنا هام جبران کنم . دلم میخوات بتونم برای خواهر و برادرم و مادرم که زیر دست آقا افتادن کاری کنم و باری از دوششون بر دارم .
باور کنید شرمنده م از نوشتن این حرفها ولی میدونم تا ننویسم آروم نمیشم و ممکنه بخاطر وول زدن این حرفها تو دلم حالا حالا ها حتی دلم نخوات پست دیگه ای بذارم .
شما به بزرگی خودتون ببخشید و حرفهای منو بذارید پای خستگی های زیادم از زندگی . که حالم بهم میخوره از زندگی .
عزیزکم
بنویس نتا آروم بشی
اینجا برای همین کاراست دیگه
ممنون که اومدی عزیزم
میگذره دختر. برای من هم گذشت
ولی داره خیلی کند و دیر میگذره دیگه خسته شدم.
دوست عزیزم
من امروز برای اولین بار اومدم توو وبلاگت و این نوشته ت رو خوندم. جالبه که منم این روزها به شدددت از پدر و مادرم شاکی ام. با همین توصییفاتی که نوشتی به همین شدت. ولی خب شاید دلیل این حس بدم با دلیل شما یکی نباشه.
من هم ازدواج نکردم و دلم خونه خودم رو میخواد.
پول ندارم اصلااااااااا و هر کاری میکنم فعلا که به در بسته خورده و کلا داغونم.
امیدوارم اوضاع بهتر بشه برای همه مون.
سلام خوبی خوش آمدی متاسفم که وروداولت بااین پست من مواجه شد.خداصبربده وعاقبت به خیرمون کنه
فقط خواهش میکنم تا میتونی بنویس
خودتو خالی کن...
مطمینم حالتو بهتر میکنه
حتی اگه تو نوشته هات و تو دلت
پر از نفرت باشه...
بریزیشون بیرون آروم میشی
چشم عزیزم حتما. چاره دیگه ای هم جز این ندارم
فقط میتونم بگم خیلی ناراحت شدم
دلم خیلی گرفت از ناراحتیت دوست خوبم
تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که دعا کنم
که به حق این ماه عزیز حالت خوب بشه...
که غم از دلت برداشته بشه...
خدا دعات مستجاب کنه ایشالا. و کنارخانواده ت شاد و سلامت باشی
سلام عزیزم
من از ته دل برات دعا می کنم زودتر ازدواج کنی و از این شرایط خلاص شی
ولی به نظرم اگر تا یه مدت دیگه موقعیت ازدواج برات پیش نیومد به فکر یه تصمیم انقلابی باش...
تو دختر مستقلی هستی و من مطمئنم میتونی تنها زندگی کنی
از خدامه یه تغییرمثبت ایجادکنم اماواقعاحس میکنم دیگه کاری ازم برنمیات. ممنون از دعات. من اگه مسئولیت خواهرم گردنم نبودیه جوری به بهانه کارهم که شده میرفتم ازین خونه ومستقل میشدم میتونستم سرپرست خوابگاه بشم یاکاردیگه ای پیداکنم وخوابگاه بگیرم.اماحیف که دلم نمیات خواهربرادرومادرم ول کنم.