اونقدر مشغله ها و مشکلات داخلی و بیرونی زیاد شده که نشد بیام بگم ، همون دوشنبه هفته پیش رفتم سر زدم به خواهرزاده م و کادوش دادم ، داداش رسوندم و کمتر از یه ساعت که رفته بود برای کاری ، اومد دنبالم . اولین بیرون رفتنم بود بعد از فوت بابا ، یا به عبارتی اولین مهمونی . خب خیلی هم نشد که بشینم به حرف ، اما خوب بود، چون استرس نداشتم و چون مخفی کاری نیاز نبود .
و اینکه با خواهر آژانس گرفتیم و یه سری لباس تعمیری و دوخت داشتیم که بردیم خیاط ، و تا کارمون تموم بشه هوا رو به تاریکی بود ، تصمیم گرفتیم پیاده تا خونه برگردیم ، هوا خنک نبود ولی اینم یه رفتار و کار متفاوت بود برای من .
این مدت اصلا حال و روز خوبی نداشته و ندارم ، دیگه از خیلی چیزا اینجا نمیتونم بنویسم. فقط دلم میخواد همه این روزهای سخت و تلخ زودتر رد بشن و راحت بشم .
تو فکرم اولین حرکت هنری رو که زدم عکسش رو اینجا براتون بذارم . اما هنوز جام اوکی نشده ، هنوز بوم نخریدم و هنوز درحال هندل زدن هستم تا این موتور خاموش مجددا روشن بشه و به کار بیافته .
و عمیقا جای زخم نبودنت درد میکنه ... فقط برام دعا کن .
اومدم بنویسم که از پست قبل زودتر دور بشیم .
امروز شروع زندگی عادی مون بود بعد از حدودا ۴ ماه تلخ و زجرآور ، البته بدون پدر، پس اونقدر هم عادی نیس ، چون یه فرق خیلی بزرگ کرده .
امروز دیگه تنها بودیم ، جای بابا سر سفره خیلی معلوم بود .
اصلا نمیدونم چرا هممممششش دلم میخواد راجبش بنویسم ، هر لحظه و هر تفکری که از سرم رد میشه .
ولی اینو میدونم که باید بخاطر خودم و دیگران رعایت و حفظ ظاهر کنم .
امروز هم یه مقدار مرتب سازی داشتم .
یه سری لباس که قبلا نمیتونستم بپوشم رو از کمد درآوردم که استفاده کنم . البته بعد از درآوردن لباس سیاه . چند تا تیشرت خوشکل دارم که انشاالله بعدا میپوشم .
یه تیشرت زرد لابلای خریدهای این مدت برای خودم گرفتم طرح و رنگش رو خیلی دوس دارم ، بابا از رنگ زرد بدش میومد و من هیچ وقت لباس زرد نمی پوشیدم .
من به حق یا ناحق همه جوره از بابا فرمانبری کردم ، هیچ وقت گستاخی نکردم ، به خودم ظلم زیاد کردم اما چه به احترام چه به ترس ، خییییلی به حرفاش بها دادم . و خوبه که پشیمونی برام باقی نمونده ، حسرت زیاد دارم اما پشیمونی نهههه.
برای چند نفر هدیه گرفتم که برای تشکر و همراهی شون بدم بشون . سر فرصت هدیه هر کدوم رو میدم بش . مثلا خاله م و خواهرزاده م و عروس خواهرم و دو تا از دوستام. اینترنتی تاپ و بلوز و شال گرفتم براشون .
هدیه خواهرزاده م رو خودم میخوام برم خونه ش و بش بدم . خونه ش تو شهر بامون . یه پسر داره و همسرش رو ۱۳ سالی هست از دست داده ، وقتی پسرش ۴ ساله بود ، شوهرش غرق شد . در شرایط قبل تر از فوت بابا احتمالا صبر میکردم تا بیاد و کادوش بدم ، اما حالا میخوام خودم برم ، امروز فردا میرم طرفش .
استارت یه کلاس خصوصی آنلاین رو زدم امروز . باید اون یکی خصوصی که تو انتظار بود هم اطلاع بدم .
راستی قلمچی این بار که فقط دو کلاس باش داشتم ، حساب کتاب بهتر و بیشتری بم داد . و باعث شد انگیزه بیشتری برای کار باشون بگیرم .
دلم برا کارای هنری تنگ شده ، میخوام دست به کار بشم ولی هنوز مشکل جا دارم ، جایی که وسایل کارم ثابت بذارم یه گوشه و هر وقت شد بشینم پای کار ، آخه میخوام چندتا کار رنگ روغن بزنم برای فروش ، و رنگ روغن جای خوب میخواد و فضایی که کثیف کاری توش پیش نیاد .
داداشم همش گیر کاراست و ظهر که خونه ست میخواد استراحت کنه و نمیتونم بگم بیا اتاق کوچیکه یا انبار بریزیم و مرتب کنیم تا منم جام اوکی کنم ، برای همین فعلا وضعیت جای کارم معلق هست .
بابا برام دعا کن . دوست دارم .
نمیدونم چقدر دیگه باید بگذره تا غصه تو دلم سبک بشه .
به عمق یه اقیانوس دلم گرفته ،
راستی تا حالا آیا گفته بودم که بابا متولد ۷ آذر بود و من ۸ آذر ؟
من و بابا میتونستیم همه این سالها یه کیک تولد بخریم و کنار هم بایستیم شمع فوت کنیم و آرزو کنیم ، اما به اندازه فرسخ ها از هم دور بودیم ، روزی نیس که به یادش اشک نریزم ، روزی نیس که با همه فشار قلبیم دلتنگش نشم ، روزی نیس که اونو از در و دیوار تصور نکنم ، همون نیمه پا و همون کف دست .
الانم قلبم به شدت فشرده ست .
خیلی عذاب آوره.
و ساره میدونه که غم های بزرگتر و به مراتب سنگین تری تو آینده هست و همه مون رفتنی هستیم و باید صبورتر باشه . اما دلش بیقرار باباست و همش حسرت لحظات از دست رفته رو میخوره .
یه دوست برام پارچه ابر و بادی بنفش آورده برای درآوردن مشکی .
داداش بزرگه چند بار تاکید کرده که سیاه رو دربیارم ، اما هنوز دلم و خودم نمیخوایم . بدم میاد بعضی وقت ها آدم ها حتی به بهانه توجه و محبت ، باعث آزارم بشن و بخوان کاری رو به زور بکنم .
امروز ظهر خاله رفت .
فردا صبح قراره که دیگه خواهر کوچیکه نیاد .
شاید این تنهایی و خلوت مرحمی بشه به این همه دلتنگی و درد .
دیشب خیلی دلتنگ بابا شدم و گریه کردم ، دلم میخواست با کسی حرف بزنم که بتونم خیلی چیزا رو راحت بگم ، تو ذهنم گشتم ، فقط دایی به ذهنم رسید هرچند خیلی به دلم نبود اما نیاز داشتم ، درنهایت هم زنگ زدم و ایشون جواب ندادن و بعدتر تماس گرفتن و من حس حرف زدن دیگه نداشتم .
یه چیزی رو نمیتونم راحت توصیف کنم و شاید همین باعث زجرم بشه ، اینکه نگران این هستم که بابا چقدر از زندگیش راضی بود ؟ چرا تو زندگی با ما و خودش مهربون نبود ؟ چرا اونقدر که باید بخوره نخورد و اونقدر که باید بپوشه نپوشید ، با اینکه همه امکانات رو داشت هم خوراک و هم لباس خوب .
هر معجون یا شیرموز یا آب هویج بستنی یا کباب یا هر چیزی که اونم دوس داشت ، کوفت میشه به وجودم و دلم میخواست راهی بود که به اونم بدم بخوره. ولی حیییییف که دیگه نمیشه .
حجم این درد رو فقط درد کشیده میفهمه .
بابا خیلی تندی مریض شد و خیلی تند از دنیا رفت ، طومار زندگیش یه دفعه جمع شد و شوکه کرد.
و ببخشید که اونقدر حالم ریخته و پاشه و همه چیز متفاوت و دردناک شده، که نمیتونم شادتر و یا عادی تر بنویسم ، هرکاری میکنم دلم آروم نمیشه و نبودنش بدجور داره عذابم میده . و با چیزایی که این مدت پیش اومده حس میکنم انگار قرار نیس روی آرامش رو ببینم .
ولی امیدوارم اشتباه حس کرده باشم .
ببخشید که تلخ و غصه دارم و خسته کننده.
دیروز چهلم پدر رو دادیم خدا رو شکر مثل روز خاکسپاری همه چیز آبرومندانه و بدون کم و کسری پیش رفت .
حرف و اختلاف های داخلی بین خواهر برادری سر چیزای مختلف تو هر شرایطی هم ممکنه پیش بیاد ، اما من با اینکه کمترین مشارکتی تو همه مواضع داشتم ، اما به شدت تحت تأثیر اون ناراحتی ها هستم . امروز گردن درد عصبی گرفتم .
خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردیم حالا از رفتن بابا تو حسرت هستیم و پشیمانی.
بابا بارها میگفت میمیرم و پشیمون میشید .
ما میگفتیم پشیمون برای چی ؟
اما حالا پرده کنار زده شده و درد داره جون میگیره .
که من گفتم بابا کاش نمیمردی. چقدددررررر زود نبودنت زجرآور شد . جات خالی شد و فقط برای هر موقعیتی من چیزی تصور میکنم، تصوری که دلم رو فشرده میکنه اما تنها موجودی ذهنم همونه .
هنوز کاملا تنها نشدیم . خاله کوچیکه هنوز نرفته . از اون خاله هایی که میاد خونه ما خییییلی مهمانه ... و کاری کنار ما پیش نمیبره و زیاد میمونه . البته تو حیات بابا بخاطر اختلاف چند سال اخیر که پیش اومده بود ، خونه ما نمی اومد اما حالا که بابا نیس ، پای کسانی باز شد و میشه که خودش وقتی بود نمی اومدن و متأسفانه کسانی هم بالعکس خودشون رو نشون دادن که وقتی بابا بود ، مگسان گرد شیرینی و حالا که فوت کرد انگار بویی از معرفت نبردن. چقدر بابا براشون عزت و احترام قائل بود فقط خدا میدونه .
اونقدر دلم گرفته و پر حرف ، اما نمیشه هرچیزی رو گفت و نوشت .
هنوز قسمت های سنگین ریخت و پاش خونه مونده و باید وسایل سنگینی که جابجا کردیم برگردونیم سر جای درست و من بتونم یه جا برا خودم اوکی کنم برای کارای هنری م و تدریس خصوصی م . دارم ارزیابی هام میکنم ببینم کجا جور میشه ، خودم انبار رو دوس دارم چون کلا جداست ، نه کسی مزاحمم میشه نه من مزاحم کسی . ازین به بعد هوا خنک میشه و تا اطلاع ثانوی نیازی به کولر ندارم اونجا. ولی هنوز داداشم بیکار نشده که سنگینی ها جابجا کنیم .
یه سری برنامه کاری و هنری جدید دارم و انشاالله بتونم به همه شون به بهترین شکل برسم .