من و پسرعمو

دیروز صبح تونستم لابلای کارا کمی طراحی کردم.  خیلی غصه داشتم و دستم خیلی درد میکرد . تا شب رو گذروندم بدون کار خاصی.  تا شام رو سرو کردم براشون و آقا پای تلویزیون بود منم بیکار با بچه‌ها تو اتاق پای تلویزیون خودمون بودیم . آخه اون پذیرایی رو با همه امکانات ش در اختیار داره . هی دل دل کردم زود بره بخوابه که من تا سر ذوق کارم بشینم طراحی کنم . ساعت 8 رفت دراز کشید و منم فرصت غنیمت دونستم و مشغول کار شدم . تقریبا یه ساعت بعد یه دفعه بلند شد و از روبرو اتاق ما گذشت و وقتی دید دارم طراحی میکنم بم تکه انداخت و صدای آه و ناله از خودش درآورد.  آه و ناله ای که تمام نفرتش رو نشون میده .


یادتون چند وقت پیش تو یکی از پست هام نوشتم یه خبر خیلی بد از فامیل شنیدیم که خیلی همه مون رو داغون کرده . اون موقع چیزی ازش ننوشتم . چون امید داشتم یه طوری رفع بلا بشه که ضررش به من نرسه .

آقا همیشه دوس داشت که پسرعموها بیان ما رو بگیرن.  اما هر کدوم از اونا به دلایلی مختلف مثل سلامتی و ژنتیک و حس خواهر برادری، مستقیم یا غیرمستقیم این موضوع رو رد میکردن.  و اون سالها تا اون دو تا خواهرم ازدواج کردن همه مون رو هر بار ضایع میکرد . خدا خواست و اون دو تا خواهرم که یکیش از من بزرگتر و یکیش کوچکتره ازدواج کردن و خدا را شکر شوهرای خیلی خوبی دارن و من موندم و حوضم و یه پسرعموی غد  (نمیدونم املاش درسته یا نه ) و یه دنده . هر بار میومد خونه مون آقا بش میگفت چرا دخترم نمیگیری.  من خورد میشدم . از پسرعموم متنفر شده بودم . تنفرم با در نظر گرفتن تمام دلایل منطقی مثل ژنتیک، تا حدی بخاطر این بود که حس میکردم دارم خورد میشم برای کسی که هیچی هم نداره . یه دیپلم معمولی و یه کار موقت بخور نمیر .

خدا خدا میکردم زن بگیره راحت بشم . اونم بخاطر پدر و مادرش که اون موقع زنده بودن ، یعنی عمو و زن عموی من ، میگفت حالا نمیخوام زن بگیرم و پول هم ندارم . یکی از دلایل عدم ازدواجش هم همین بود .

تا اینکه براش زن پیدا کردن و حالا خوب یا بد رفت و پسندید و ازدواج کردن . من اون شب بعد از سالها اعصاب خوردی این پسرعمو با شنیدن این خبر سرم رو راحت گذاشتم رو بالشت و آخیش گفتم .

دختره رو عقد کرد و بدون هییییییچ خرج و مراسمی دختره رو آورد خونه شون . دختره شهرستانی بود و از یه قومیت دیگه . دو ماه نشده عموم فوت کرد و بعد هم گفتن دیگه اینا عملا ازدواج کردن و دختره موندگار شد . بدون کمترین هزینه و سور و ساتی.  10 سال گذشت و با دو تا پسر بچه .

هربار میومد خونه مون ، همه مون شاهد بودیم که چطور قومیت دختره رو به تمسخر میگیره و میخنده.  و ما بش میگفتیم اینجوری با زنت حرف نزن درست نیس .

ما اصلا حسود نبودیم و نیستیم .

خلاصه 4 ماه پیش ، زن ولش کرده و رفته و گفته دیگه نمیخوامت.  بچه‌ها رو گذاشته و رفته و کتک کاری با فامیل دختره و یه جریانات خیلی مفصل و بدی پیش اومده بوده . وقتی به ما گفتن که طلاق رو هم گرفته بودن . وقتی خبر رو شنیدیم رعشه به تن همه مون افتاد که این تف سربالا بیفته تو سر من . که کی بهتر از دخترعموش که بچه‌ها رو بزرگ کنه . و احتمال پیشنهاد از سمت اونا هم بود چون دیگه سرش به سنگ خورده بود و حتما حالا فکر میکرد کی بهتر از دخترعموم. 

حال خیلی بدی داشتم . گذر از اینکه ناراحت و نگران خودم بودم . اما دلم برا خودش و بچه‌هاش میسوخت.  به مامانم گفتم دارم بتون میگم این دندون لق رو بکشید که من برم بچه‌های یکی دیگه رو بزرگ کنم . و اون تو مجردی منو نخواست حالا هم من نمیخوام.  و حاضر نیستم با یه آدم خسیس و غد ازدواج کنم و از علایقی مثل ورزش و نقاشی و کارم بگذرم که میدونم هیچ کدوم رو قبول نداره .

خدا خدا میکردم خبر اشتباهی باشه و من وارد یه کابووس دیگه نشم . من الانم اصلا خوشبخت نیستم ولی دارم بدون نیاز به اطلاع آقا به علایقم میرسم اما اگه با یکی ازدواج کنم که نمیتونم از اون هم مخفی کنم .

این مدت با همین حرفا و افکار گذشت و تکه های جدیدی از آقا شنیدم که هیچ تقصیری توشون نداشتم .

تا اینکه چند شب پیش زنگ زدن و گفتن میخوایم بیایم خونه تون . آقا خوشحال بود چون فکر میکرد داره قربونی ش میده و راحت میشه . منو میده و نفس راحت میکشه . مامانم هم ترسیده بود . اما من خودم رو آماده کرده بودم که جواب همه شون رو بدم .


از اول که نشستن آقا گرفتشون به نیش و کنایه . که شما دخترام نخواستید که شما راه درست نمیرید و و و . هنوز داشت منو له میکرد . ولی اونا گفتن براش زن پیدا کردن و بازم آب پاکی رو ریختن رو دستش.  اونا حداقل این شعور رو داشتن که بفهمن چنین حقی ندارن که از من چنین چیزی بخوان . حتما حتما بین شون مشاوره هایی راجب من بوده اما کسایی هم بودن که نخواستن به من بیشتر از این ظلم بشه .

ما هم نفس راحت کشیدیم و آقا رفت تو بق . داداشم بش گفت خجالت نمیکشی دخترت به هرکس و ناکسی پیشنهاد میدی . اونا حق ندارن اسم خواهرم بیارن و اگه خواهرم قبول میکرد من نمیذاشتم این ازدواج سر بگیره .

اونا الان بعد 4 ماه افتادن تو ... و دارن یه جورایی پرستار بچه میارن نه زن . وگرنه کدوم آدم عاقلی بعد 4 ماه میره دوباره زن میگیره.  خودش هم گفت بخاطر بچه‌ها میخوام دوباره زن بگیرم وگرنه نمیگرفتم.  هنوز هم غرور داشت و میگفت اگه بچه نداشتم دست رو هرکس میذاشتم نه نمیگیفت.  خداااای من . با خودش چی فکر کرده .

بگذریم.  همین که این خطر از سرم رد شد جای شکر داره .

اونی که غصه بزرگ دل من ، و نفسش تنگ شده از وجودم.  مردی به نام پدر . به هرکس میرسه میگه این دختر برام بفروشید .   اونم تحت حمایت و پشتیبانی خدا داره همینجور جولان میده و از همه اصول و خوبی ها میگذره و منو له میکنه   .

خدا حتما ازش خیلی راضیه که کوچکترین تلنگری بش نمیزنه. 

ولی منم خدایی دارم هرچقدر هم که به نظر خودم کوچیک باشه . ولی هست . چند شب پیش بش میگفتم خیلی وقته خودتو تو زندگیم نشون ندادی.  اما بازم جوابی نشنیدم .

من با همه اینا الان حالم خوبه .


نظرات 11 + ارسال نظر
رینی یکشنبه 15 مهر 1397 ساعت 20:42 http://reyni.blogsky.com/

میشه من یه چیزی بگم؟
اینکه میگن ولش کن، فراموش کن، محل نزار و هزارتا حرف این مدلیه دیگه هیچ کمکی بهت نمی کنه. البته امیدوارم از حرفم ناراحت نشی...
آدم تا جای کسی که داره این رنج رو می کشه نباشه نمی تونه حالشو بفهمه که بخواد با این حرفها آرومش کنه...
ببخشید اما پدرت واقعا مریضه. من بابا ندارم و معتقدم مامانم با رفتارهایش بیشتر مادر شوهره تا مادر ولی خداییش قصد فروشمو نداره!
ایشالا یه بخت بینظیر بیاد سراغت که با دل خوش بری سر زندگی خودت و پدرت هم کم کم بفهمه که قبلا چه اشتباهاتی کرده و همه چی خوب و خوش بشه برات

سلام دوست عزیز. ممنون. برای رفتار مادرتون هم متاسفم. من تو زندگی درمونده شدم . انشاءالله برای شما هم خوشی و سربلندی باشه

رینی یکشنبه 15 مهر 1397 ساعت 20:39 http://reyni.blogsky.com/

میشه من یه چیزی بگم؟
اینکه میگن ولش کن، فراموش کن، محل نزار و هزارتا حرف این مدلیه دیگه هیچ کمکی بهت نمی کنه. البته امیدوارم از حرفم ناراحت نشی...
آدم تا جای کسی که داره این رنج رو می کشه نباشه نمی تونه حالشو بفهمه که بخواد با این حرفها آرومش کنه...
ببخشید اما پدرت واقعا مریضه. من بابا ندارم و معتقدم مامانم با رفتارهایش بیشتر مادر شوهره تا مادر ولی خداییش قصد فروشمو نداره!
ایشالا یه بخت بینظیر بیاد سراغت که با دل خوش بری سر زندگی خودت و پدرت هم کم کم بفهمه که قبلا چه اشتباهاتی کرده و همه چی خوب و خوش بشه برات

رینی یکشنبه 15 مهر 1397 ساعت 20:35 http://reyni.blogsky.com/

میشه من یه چیزی بگم؟
اینکه میگن ولش کن، فراموش کن، محل نزار و هزارتا حرف این مدلیه دیگه هیچ کمکی بهت نمی کنه. البته امیدوارم از حرفم ناراحت نشی...
آدم تا جای کسی که داره این رنج رو می کشه نباشه نمی تونه حالشو بفهمه که بخواد با این حرفها آرومش کنه...
ببخشید اما پدرت واقعا مریضه. من بابا ندارم و معتقدم مامانم با رفتارهایش بیشتر مادر شوهره تا مادر ولی خداییش قصد فروشمو نداره!
ایشالا یه بخت بینظیر بیاد سراغت که با دل خوش بری سر زندگی خودت و پدرت هم کم کم بفهمه که قبلا چه اشتباهاتی کرده و همه چی خوب و خوش بشه برات

خورشید یکشنبه 15 مهر 1397 ساعت 17:48

سلام
به نظرم از یه جایی پذیرش بگیرید و فرار کنید
شوخی کردم چون با فرار فقط صورت مسئله رو پاک می کنیم.
من مدتهاست بی سر و صدا نوشته هاتون رو میخونم.
اول تبریک میگم بابت طراحی هایی که طی این مدت کلاس رفتن، انجام میدین خیلی خوبن
دوم اینکه شما خیلی قوی و صبور و خویشتن دار هستین و اینکه نمیتونین با خانواده صحبت کنین، اکثریت درست صحبت کردن رو بلد نیستیم چون یاد نگرفتیم
سوم خدا رو شکر که همیشه وجود خدا رو حس میکنین و اعتقاد دارین. پس یقین بدونین امتحان و ابتلای شما توی زندگیتون همین خانوادتون هستن. تا این مرحله رو پاس نکنین همینجا درجا میزنین. تجربه اش رو داشتم که میگم.
تا حالا همش کلنجار رفتین و مبارزه کردین و نتیجه اش خودتون رو مستهلک کرده. بیاین راهتون رو عوض کنین. این راهی که میرین نتیج اش رو پس داده....
بیاین خشمتون رو با توکل و توسل به یکی از معصومین که براتون عزیزتر و صمیمی تر هستن کنترل کنین. یک جور توکل و نذر کردن.
بیاین با زبونتون محبت کنین. اگه پدر براتون سخته از مادر و خواهر برادرتون شروع کنین. بگین که دوستشون دارین و تا جایی که ازتون برمیاد بهشون کمک می کنین. با خنده و شوخی.همینجوری سرخوشانه و راحت.مثلا چهل روز. بعدش برید سراغ پدرتون. باهاش حرف بزنید. اینکه با توجه به رسم و رسوم حق داره نگران شما باشه و شما متوجه هستین که این نگرانی از روی علاقشون هست و ...... بیاید یک مدت این مدلی رفتار کنین. ان شاءالله خدا کمکتون میکنه. یادش که بکنید یادتون میکنه اما نه فقط به زبان بلکه عمل هم لازمه.
ببخشید و حلال کنید خیلی حرف زدم باز هم کلیش موند. من تجربه مشابه شما رو داشتم.
در پناه خدا

ممنون خورشید جان . خوش اومدی . من خانواده م رو دوس دارم خار بره تو پاشون من عذاب میکشم . پدر که جای محبت نگذاشته اصلا . درمورد بقیه تا الانم خیلی مهربونی و صبوری خرج دادم . راستش از یه جاهایی به بعد آدم عوض میشه . سفت میشه . مخصوصا که میبینه هیچ کس رو نداره دستش رو بگیره . بازم ممنونم

زینب شنبه 14 مهر 1397 ساعت 16:55

کامنتم چرا نصفه اومده؟

هیچی یه پوکر فیس بود واکنش به حرفهای آقا در مورد ازدواجت.

ببین جدی میگم کسی که این طوری میگه در مورد دخترش بیماره شدیدا هم بیماره.
سعی کن با همین یادآوری که اون مریضه از ذهنت بندازیش بیرون. چطور از خواهر بیمارت توقع خیلی کارها رو نداری؟ از اونم توقع فهمیدن نداشته باش.

بازم میگم ایشالا بهترینا نصیبت بشه و خدا پاداش این همه صبوریت رو به بهترین وجه بده.

مرسی عزیزم. واقعا هم یه جور بیماریه. منم دارم سعی میکنم ندیده بگیرمش
ممنون بابت دعاهای خوبت . انشاءالله خودت هم از خوبی ش بی نصیب نمونی.

مرجان شنبه 14 مهر 1397 ساعت 00:49 http://mah_va-man.blogfa

سلام عزیز م امیدوارم بزودی تمام دلخوشی های دنیا سهم دلت بشه .چقد با خوندن این پستت اعصابم بهم ریخت .ای کاش برادرات یا مادرت با پدرت صحبت کنن آخه اینجوری له شدن نابودت میکنه .هر آدمی یه ظرفیتی داره اگه لبریز شد چی

مرسی مرجان عزیز.
نمیشه برات بنویسم مرجان جان
خونه ما متاسفانه پر از گره ست . بدجور هم گره کور داره . بیچارگی هر کدوممون به دیگری هم مرتبط. نمیتونیم حلقه های زنجیرش رو آزاد کنیم برای همین داریم با هم اذیت میشیم . هرکس یه جوری . شاید من بیشتر چون دخترم و نخواسته پدر .

محسن از دنیای دوست داشتنی جمعه 13 مهر 1397 ساعت 21:19

یعنی دقیقن فکر ازدواج خودت که هیچی فکر ازدواج کردن و نکردن اونم میکردی؟!! :|
قطعن اون دختره رو هم بدبخت کرده کاری به روزش اورده که رازی شده دوتا بچش رو بزاره و بره! طفلک این زن جدیدش هم احتمالن همون سرنوشتو داره.

بله متاسفانه همینطور بود .
این زن هم قربونی سرنوشت دلم براش میسوزه

ریحانه جمعه 13 مهر 1397 ساعت 19:44

اوکی عالی. من حرص نمیخورم. من دوست دارم حرف زدن باهات رو.

پس فعلا حواست به همون ظرف میوه برادرت باشه. این را تا یک ماه خودش باید انجام بده.
و اما یه تغییر تو خودت باید ایجاد کنم. ببین ابروهات رو زیرش رو باید آروم آروم تمیز کنی. میدونم حالا میگی آقا فلان و بهمان. آقا تهش میخواد بهت ۴ تا فحش خواهر مادر بده دیگه. یک سال فحش میده. بعد اصلا قیافه قبلیت یادش میره. دیگه یادش میره فحش بده. یه ذره برای شروع زیر ابروهات رو تمیز کن. بزار فحش بده بابا. اصلا بیا بگو این فحش ها رو داد دور هم میخندیم.

وای این تکلیف ت خیلی سخته . خودم چند ماه دارم بش فکر میکنم جدی ش کنم . اما هنوزم .

زینب جمعه 13 مهر 1397 ساعت 18:38

والا در مورد این حرف پدرتون تنها چیزی که میتونم بگم اینه:

چی؟؟؟؟

ریحانه جمعه 13 مهر 1397 ساعت 18:35

دمت گرم. همین ظرف میوه برادرت خیلی خوبه. همین را پیگیر باش تا یک ماه. هر روز بیا بهمون بگو رعایت میکنه یا نه. عالیه.

همین ظرف میوه درست شه آروم آروم بقیه را هم درست میکنیم.

و اما جارو کردن. چند وقت یه بار جارو میزنی؟

و اما حرف های پدرت. ببین بعد از هر حرفش تو دلت بگو به درک :))))))))))) ببین اینقدر آرومت میکنه :)))))))

قربونت. من فقط جمعه ها جارو میزنم .
اگه جایی زیاد کثیف بشه نپتون یا همون جارو دستی میکشم .
درمورد آقا باید خیلی سعی کنم . احساس میکنم بزرگترین چالش زندگی م حذف کردن اون از ذهنمه.
ریحانه اینقدر حرص من نخور عزیزم. میدونم خودت هم گرفتاری زیاد داری . شرمنده محبتت هستم

ریحانه جمعه 13 مهر 1397 ساعت 16:33

تا حالا آدم دیوانه دیدی؟ اگه یه دیوانه بهت فحش بده تو ناراحت میشی یا میری تو فکر؟ قطعا نباید حتی یک ثانیه به حرف های یک دیوانه فکر کنی.

پدرت هم همین طور. بزار هرچی دلش میخواد بگه. تو دلت بگو این دیوونس. ولش کن. حرفاش رو بریز تو سطل اشغال و حتی یک ثانیه روش فکر نکن.

تو رو میبینه که داری طراحی میکنی و تیکه میندازه؟ به درک!!! تو اصلا نباید عین خیالت باشه. باید یاد بگیری حتی یک ثانیه رو حرف های پدر فکر هم نکنی. باید اونقدری قوی بشی که بشینی وسط سالن طراحی کنی، اونم برا خودش وز وز کنه و تو حتی نعهمی چی میگه؛ اینقدر که برات مهم نیست.


مشق: یه کاری که خیلی خیلی ساده هست و تو میتونی که دیگه انجامش ندی را بهم بگو. مثل جواب دادن تلفن. مثل باز کردن در خونه. مثل ... بهم بگو. آفرین

سلام عزیز مهربون. درباره آقا خواهرم همیشه بم میگه بیخیالش شو . اما اون با کوچکترین حرفی خوردم میکنه و همه انرژی هام میگیره. با اینکه اصلا توقع محبت هم ازش ندارم . اما خاکبرسرم نمیدونم چرا نمیتونم بیخیالش بشم . خودم از خودم کلافه م . به همه چیزم گیر میده انگار مریضه. به گوشیم به راه رفتنم به لباسم به هممممه چی . من چقدر باید خودم رو بیخیال کنم . خیلی برام سخته .

راجب اون کار ... به داداشم گفتم ظرف میوه ش میخوره بلند کنه بشوره . دو روز رعایت میکنه تا ببینم بقیه ش چطوره .
اما من چه کاری رو نکنم .... وقتی جارو کردن و سفره پهن کردن و جمع کردن و گردگیری و پهن کردن رختخواب و جمع کردن و شستن توالت و کارای خواهر و برادرم. پاک کردن اجاق و ریز ریزه کاری ها . من هر کدوم رو ول کنم یا رو زمین میمونه یا رو دوش مامانم میفته . الانم که مامانم همش دراز کشیده . چی رو حذف کنم خودت بگو .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد