وقتی .... برده تر میشی .

وقتی بین برگ های قرمز و زرد و نارنجی و قهوه ای ، تو برگ قهوه ای باشی .

وقتی بین اون همه خرش خرش بین برگا بلندترین صدا ، صدای تو باشه .

وقتی بین ظریف ترین و شکننده ترین شاخه ها ، تو شکننده ترین باشی .

وقتی بین شبنم های رو برگ صبحگاهی اونی که زودتر از همه از رو برگ میریزه پایین ، تو باشی .

وقتی تنهاترین دختر بی مهر پدر ، تو باشی . اونوقت که حس میکنی تو یکی از شنبه های دوس داشتنی ت ، تو برده ترینی.  تو بی کس ترینی. 

وقتی لونه ت ، تنگ ترین لونه. ..

روزنه امیدت ، کورترین گره ...

باشه ...

تو میشی برده ترین ، ضعیف ترین ، جزئی ترین موجود رو زمین .

امروز بیشتر از قبل حس بردگی کردم . برده ای که قیمت نداره ، و البته مشتری هم نداره .

وقتی روزگار اونقددددر دورت رو تنگ میکنه ... روزگارت رو تیره تر میکنه ... تنت رو خسته تر .... روحت رو پوسیده تر ... عمرت رو دردناک تر ... نفست رو حبس تر ..

تو دیگه حس آزادی نداری . تو دیگه برده تر میشی.

تو میشی یه آدم از دو حرف (ت) و (و) نه بیشتر .

تو میشی یه برگ پاییزی کف خیابون، که هرکی از تو رد بشه . خش خش میکنی اما فریاد نمیزنی.  خش خش میکنی اما نمیشکنی.  میمونی تا پای دیگه ای از روت رد بشه .

میمونی به امید زمستونی که دیگه سبزی و رشد توش نیس .

زمستون میاد و تو یخ میزنی . بی رگ و ریشه و بی نفس میشی .

اما به عشق زمستون و بهار بعدی باز هم چنگ میزنی ، زجه میزنی ، اعماق وجودت پر از صداهایی میشه که همیشه مخفی موند . اعماق وجودت پر میشه از آرزوهایی که هنوز چشم به راه رسیدن شون هستی .

رسیدن به همه آرامشی که یه عمر ازت گرفته شده، حتما فرصتی برای رسیدن و رشد کردن هست .

تو میمیری اما هنوزم زنده ای ...


پ. ن . ببخشید پست امروز درد عمیقی توش داشت و شاید تو توصیفش زیاد روی کردم . اما دستم همینطور روون شد رو تک تک حروف و کلمات کیبورد گوشی م و همه رو جاری کرد . نتونستم جلوی شتاب و سرعتش رو بگیرم .

خب حتما باید تو این لحظه از عمرم ، این اتفاق ثبت و سند میشد .

دل تون پر از آرامش

نظرات 3 + ارسال نظر
ریحانه یکشنبه 11 شهریور 1397 ساعت 10:13

مشکل تو اینه که فکر میکنی درست زندگی کردن حودخواهیه!

ببین بیا یه کار کن. حالا که نمیشه زنگ بزنی به دکتر هلاکویی، هر روز یه گفتگو هاشو گوش کن. از یوتیوب دانلود کن.

لطفااااا این کار رو بکن.

مرسی

باشه عزیزم حتما این کارو میکنم

ریحانه شنبه 10 شهریور 1397 ساعت 21:04

ببین یه کاری که از همه بیشتر بدت میاد رو در نظر بگیر و با صدای بلند بگو دیگه اون کار رو انجام نمیدی.

گریه میکنن؟ فحش میدن؟ تحقیر میکنن؟ از خونه بیرونت میکنن؟ میخوان چی کار کنن؟

بزار هررررررررررررررر کاری میخوان بکنن. تو باید یه قدم به جلو برداری. نه که بازی هر روز رو بازی کنی.

بزار هرچی میخواد بشه. قطعا هرچی بشه به سمت آزاد شدنه تو هست. تهش بیرونت میکنن از خونه. ول کن بابا.

مشکل من اینه که هیچ وقت خودخواه نبودم .
خودت رو ناراحت من نکن عزیزم

تیلوتیلو شنبه 10 شهریور 1397 ساعت 13:28

عزیز دلم غصه هات پشت کلماتت پیدا بود
ولی زندگی گاهی خیلی بدجنس و بی معرفت میشه
گاهی همه چیز دنیا به آدم تنگ میشه
گاهی دلت میخواد این پیله را پاره کنی و پردربیاری و پرواز کنی اما اونقدر این پیله تنگ و سخته که هیچی را نمیشه عوض کرد
ما آدمها همه از این حالها داریم... همه از این روزها داریم... حضرت علی گفته دنیا جای قرار نیست و این بی قراری طبیعیه... خدا خودش به همه مون کمک کنه

واقعا منو ببخش ناراحتت کردم . نمیدونم چی بگم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد