فرصت ...

استاد نقاشی م امروز صبح زنگ زد گفت امروز خسته م . فردا صبح به جای امروز بیا . من البته فردا صبح یوگا دارم اما با کمال میل و اشتیاق کلاس نقاشی رو خواهم رفت .

طرح جمجمه به پایان رسید ولی متاسفانه نرسیدم آناتومی بکشم و مشکل اصلی م نداشتن کسی که بشینه و مدل زنده من بشه  .

هی میگم برم خونه دوستم ،هی میگم مزاحمش میشم .


دیروز کتاب بادبادک باز هم تموم شد . دوسش داشتم . همش منتظر بودم یه روزی امیر ، حسن رو ببینه و فرصت کنار هم بودن و جبران مافات رو بدست بیاره . چقدر حسن با اینکه کوچیک بود مهربون بور و قلب بزرگی داشت . چقدر دلم سوخت برای سرنوشت های تلخ پدر و پسری .

چقدر حیف میشه که فرصت نداشته باشی گذشته ات رو جبران کنی .

کتاب قشنگی بود . در اولین فرصت کتاب هزار خورشید تابان رو هم از فرهنگسرا امانت میگیرم و میخونم .


راستی راستی خیلی دلم میخواد یه روزی یه کتاب ترجمه کنم و اسمم بره رو جلد کتاب . واااااااای. ..

یه پرس و جوهایی کردم . اما به خاطر محدودیت زمانی و حجم بالای کتاب ، هرچی فکر میکنم میگم وقت نمیکنم با این همه مشغله بشینم پای ترجمه کتاب .

اما میدونم یه روزی حتما این کارو میکنم . دیر و زود داره اما سوخت و ساز نداره .

وای چه شود ....

اگه اطلاعات متفاوت و معتبرتری در این زمینه داشتید بم بگید .


نظرات 1 + ارسال نظر
تیلوتیلو شنبه 27 مرداد 1397 ساعت 13:35

وای منم بیصبرانه منتظر کتابت هستم

عزیزم فعلا در حد یه فکر البته سالهاست بش فکر میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد