رابعه ، ریحانه ، زینب ،عابر ، نرگس ، هدی و مهدیه عزیزم میخواستم یه تشکر ویژه و خیلی خیلی خاص از ته قلبم تقدیم تون کنم . تقدیم دل بزرگ تون ...
مرسی از اینکه همیشه همراهم هستید .
بخدا شرمنده محبت هاتون و صبرتون تو دوستی با خودم هستم . از اینکه اینقدر تحملم میکنید.
ملامتم نمیکنید. ..
شاید گاهی براتون خسته کننده بشم منو ببخشید طوری شدم که همش دلم میخواد اینجا بیام حرف بزنم .
الهی هرچی میخواید به بهترین شکل براتون پیش بیاد .
مینا ، طلوع ، زهرا و تیلوی عزیز از شما هم که روشن هستید ممنونم الهی همیشه تو زندگی تون روشن و پر نور باشید .
طلوع جان ممنونم از محبتی که بم داری . کامنت هات بستی نمیدونستم کجا جوابت بدم . امیدوارم حال دلت و حال خانواده ت خوب باشه و شاد باشید. مرسی از دعاهات عزیزم.
اینکه سالهای پیش هم مثل امسال گذشته بماند...
کل تعطیلات تو خونه گذشت و هیچ کدوممون بیرون نرفتیم. حتی آقا و مادر . چون به دلایل غیرمنطقی و لج بازی ماشین رو روز 29 فروخت و اولین غصه سر سفره هفت سین به دل همه مون نشست. مهمان داری کردم تا رسیدیم به امروز . از برنامه های نقاشی فقط تونستم به زور یه ماشین طراحی کنم .
سفره هفت سین رو امروز از تو ویترین جمع کردم . غصه دیگه ای توش بود . اینکه یه سفره پهن شد و جمع شد بدون اینکه هیجان و شادی و نویی و تازگی توش حس بشه . خیلی ناراحت کننده ست . هزینه کنی برای شاد شدن اما ...
مانتو و کفشی که هنوز نپوشیدم و بخاطرشون دعوا شد و هنوز تو کمد هستن تا برم سرکار و بپوشمشون.
به این فکر رسیدم که هدف از زندگی چیه واقعا . زندگی ای که هیچ تغییر مثبتی توش اتفاق نمی افته یه زندگی نباتیه.
امیدوارم هیچ کس زندگیش مثل ما نباشه.
غصه و عذاب وجدان از شرایطی که بین من و آقا ایجاد شده نمیذاره حالم رو به بهبود بره .
از رفتن هم خبری نیست چون همه مخالفت خودشون رو به دلایل مختلف ابراز کردن که بعضی هاش منطقیه و بعضی هاش نه .
فعلاروزگار سر میکنم تا ببینم کی تموم میشه. ..
فردا روز پدر و من در دورترین فاصله از رابطه پدر و دختری قرار گرفتم . فاصله ای که فرسنگ ها دوری و درد توشه. فاصله ای که پر از خاطره های دردناک و زخم های مرحم نخورده ست .
من به این حال بدی که توش هستیم کاملا آگاهم. حال بدی که دیر یا زود فقط پشیمونی ش برای من میمونه . من خودم رو میشناسم زود خورد میشم تو خودم و پر میشم از ملامت روزهای رفته...
بارها و بارها تو این نقطه قرار گرفتم . نقطهای که هر بار شعاع تنفرش بیشتر شد .
روزای خوبی رو شروع نکردیم و من این مدت به زور کمی خوردم و به زور خوابیدم و به زور بیدار شدم. نه مویی شونه زدم و نه مرطوب کننده ای به صورتم مالیدم و نه حس شادی داشتم . مهمان داری کردم و ربات گونه حرکت...
میون این همه غصه نمیدونم قصه عشق نابهنگام قدیمی رو کجای دلم جا بدم . عشقی که حالا زبونه زده و برملا شده و صاحبش به زبون اومده که مدتهاست عاشق منه . با همه بهت و تعجبم گفتم که دیگه دیر شده و کاری از دست من برنمیاد و با دلم مقابله کردم که بهش راه ندم . روندمش از خودم تا گرفتار دامش نشم .
و بسیار ناراحتم از این که تو زمان و شرایطی که من دنبال یه ناجی هستم که منو از بدبختی هام رها کنه ، عشقی پیدا میشه که از زمانش گذشته و دیگه الان به درد نمیخوره.
چرا زودتر منو ندید . اگه دیده بود حالا من کنارش بودم و اینقدر حس بدبختی نمیکردم. بعد از سالها حرفاش قلبم رو به تپش انداخت اما بش گفتم که فایده نداره . بش گفتم که نمیخوام اشتباه کنم و همه راهها رو به روش بستم .
چرا وقتی میشد من ازدواج کنم نشده . چرا آخه آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.
حکمت داستان زندگی من چیه .
از دردسر میترسم و پا تو این مسیر نمیذارم. از خدا میخوام نگاهی به دلم بندازه و راهی برام باز کنه که قلبم به درد اومده. نمیخوام بلغزم. دلم میخواد زود یه راهی باز بشه .
روز پدر رو به آقای پدری که اومدن و کامنت گذاشتن برام تبریک میگم و به همه پدرهای خوبی که طعم عشق رو به کام فرزندشون ریختن و آغوش براش باز کردن ...
روزی چند بار میام اینجا و میرم . اونقدر کلافه و بی قرارم که حس میکنم فقط دلم میخواد اینجا حرف بزنم . دیدن کامنت هاتون حالم رو بهتر میکنه.
سرم درد میکنه و مثل یه کلاف سردرگم افکارم تو هم پیچیده . فکر طرد شدن از طرف کسی به نام پدر آزارم میده . روزهام رو به درد و اشک گره زده روزایی که می بایست نو میشدم و حال تازه ای میگرفتم.
من هیچ وقت نمیگم سالی که نکوست از بهارش پیداست.
من بین بهار و رفتارهای دائمی این مرد ارتباطی برقرار نمیکنم چون بهار سالی یه بار میاد اما رفتارهای اون همه فصلی هست .
یه چیزایی رو تایپ میکنم و بعد دوباره پاک میکنم تو این نقطه از زندگی هیچ محبت و ایمانی توی دلم حس نمیکنم .
از نماز و روزه و خدایی که نیس و از همه چی بیزارم. اون موفق شده منو از خودم و خدام و همه امیدها و آرزوهام بکنه .
بارها و بارها سالها و سالها خشت خشت وجودم رو درمقابلش ساختم و سرپا کردم.
ولی بازم منو ریخت و ویرونم کرد .
بیشتر سالهای عمرش دم عیدهای من و بقیه رو یه جوری خراب کرده . ناراحتم از این همه تنفری که سلول سلول تنم رو پر کرده .
دلم میخواد زندگی رو کلا تعطیل کنم . چند روز غذا درست نخوردم . به زور به مهمانها لبخند زدم . نه انگیزه رفتن دارم و نه موندن فقط دلم رفتن و نبودن میخواد . نه حس ادامه کار و نقاشی و نه هیچ چیز دیگه ای .
فقط و فقط میخوام زیر سایه ش نباشم . چقدر خودم رو نفرین کردم و فایده نداشت مثل همه اون دعاهایی که هیچ وقت اجابت نشد ... راستی راستی خدا هست ؟؟؟