عروسی دوستم

هووووررررررا تونستم با کلی استرس برم عروسی .

پیه همه چی به تنم مالیدم و 5 نفر آدم پشتیبانی کردن و موقعیت سازی تا من برم عروسی.

دردآوره خیلی که برای یه عروسی که من بخوام برم چند نفر دیگه اذیت بشن و تا برگشتنم حرص بخورن که حالا آقا چیزی نگه .

جاتون خالی خیلی خوب بود . از هر چیزی مهمتر دیدن دوستم تو لباس عروس و خوشحالی اون از دیدن من بود که باورش نمیشد تونستم برم .

یه عروس خوشکل و ساده بدون زرق و برق هایی که معمولا همه سعی میکنن داشته باشن .

دوستم خودش چهره زیبایی داره و نیازی به کار اضافی نداشت . از ته دلم براش آرزوی خوشبختی میکنم .

پذیرایی میوه و شیرینی و شام بود . تند تند کمی از غذام خوردم و مستقیم اومدم بیرون تالار که آژانس بگیرم . کلی منتظر موندم تا اومد. یه آقایی زحمت تماس یا آژانس رو گرفت که فکر میکنم خود داماد بود.  تقریبا نیم ساعت منتظر بودم این آقا میرفت و میومد هی زنگ میزد . تا ماشین اومد و گفت بفرمایید.  سوار شدم و اومدم خونه . دیدم نمایشی همه چراغ ها خاموشه اما مامانم دم در راهرو تو تاریکی از نگرانی منتظرم نشسته.  و بقیه هم همینطور.  خیلی استرس کشیدم خیلی هم ناراحت شدم.  که چرا و به چه جرمی ؟

اما همه اینا ارزش خوشحال کردن دل دوستم رو داشت .

خدا بزرگه. ..

نظرات 2 + ارسال نظر

عامو خوب کردی رفتی واقعن حرص خوردن نداره که
زندگی خوب و مهربونه/رنگ و بوش همین غم و شادیه کوچیک و بزرگمونه
میخام بگم به حرفاش اهمیت نده ولی میبینم توصیه احمقانه ایه نمیشه به حرفا و رفتار کسی که سوهان روحت شده اهمیت ندی، پس نمیگم :|
فقط ارزو میکنم به هر طریقی که برات بهتره از این وضعیتی که آزارت میده دور شی

بسیار ممنونم.
عامو. ..
شما شیرازی هستی؟

محسن از دنیای دوست داشتنی چهارشنبه 15 شهریور 1396 ساعت 20:35 http://mohsenbak2.blogsky.com

چقد خلاصه

خب چیز دیگه ای نبود . من ساعت 8.30 اونجا بودم با همکارام سر میز نشستیم تا عروس اومد فقط تماشا کردیم تکون نخوردیم از جامون. بعدش وقت شام اول رفتیم پیش عروس تبریک گفتیم و کادوهامون که پول نقد بود دادیم و رفتیم شام . منم اینقدر که نگران برگشتنم بودم نفهمیدم چی خوردم شام نیمه خوردم و از دوستام خداحافظی کردم که بیام آژانس بگیرم برگردم. از یه رب به 11 تا تقریبا 11.20 منتظر اومدن ماشین بودم . تو شرجی کلی عرق کردم و حرص خوردم که حالا تو خونه آقا داره چی میگه ... دیگه تا رسیدم شاید 25 دقیقه به 12 بود . تند لباس عوض کردم و تو تاریکی رفتم تو جام . هیچ حرفی هم با بقیه نزدم که یه وقت آقا بیدار نشه . گفتم صبح حرف میزنیم. و تا نزدیکای صبح از فکر و نگرانی خوابم نبرد .
حتی به خودم گفتم دیوونه ای با این همه استرس و نگرانی میری عروسی . اما بعد به خودم گفتم گاهی چاره ای نیس . دوستم برام عزیز بود باید بخاطرش زحمت رفتن رو تحمل میکردم .
اینم یه پست شد برا شما .
خیلی جزئیات خاص و مهمی نبود که برا همه جالب باشه . برا همین ننوشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد