سفرنامه شمال

اگه نتونستم همه رو امروز تعریف کنم روزای بعد میام میگم .

بعد کلی بریم نریم بخاطر شرایط خواهر و برادرم و سردی هوا تو عید ، داداشم که ازدواج کرده گفت من هفته بعد عید مرخصی دارم و بیاین بریم شمال . منم چون همه موافق بودم نخواستم بخاطر کارم ساز مخالف بزنم و البته خیلی هم دوس داشتم دربیام چون یه سالی میشد که جایی نرفته بودیم . با آموزشگاه صحبت کردم و اونا هم خدا را شکر اصلا مخالفتی نکردن که چرا حالا که تازه کلاس شروع شده میخوای بری و بم مرخصی دادن . چون من معمولا مرخصی نمیگیرم اینجور مواقع بام خوب همکاری میکنن .

جمعه صبح ساعت 9 راه افتادیم . من و خواهرم و دو تا داداش تو خونه و اون داداشم و خانمش.  تو راه توقف هایی داشتیم  و ناهار دمپخت دستپخت زن داداش رو که بار اول بود از این کارا میکرد خوردیم و خیلی هم خوشمزه شده بود . تقریبا ساعت 3 خرم آباد بودیم . که همکار داداشم فهمیده بود ما رسیدیم اونجا کلی به داداشم اصرار کرد که باید بیاین و شب پیش ما استراحت کنید و بعد برید . ما هم چون مشکل مون دو خواهر و برادرم بودن هی گفتیم نه نمیتونیم بمونیم اما حریف اصرار های اونا نشدیم و حتی شرمنده محبت بی اندازه شون شدیم . خلاصه خواهر برادر رو راضی کردیم و پیاده شون کردیم . نمیدونید چه آدمای با معرفت و مهمان نوازی بودن . چقدر لطف داشتن . خواهر برادر موندن تو خونه و خودشون ما رو بردن اطراف روستاشون رو ببینیم . کلی دور زدیم و از طبیعت روستاشون لذت بردیم . گاو داشتن . نون محلی پختن . و من دوس داشتم تجربه دوشیدن شیر گاو رو داشته باشم که مقدور نشد . کلی عکس گرفتم اما نمیدونم چرا هرکار میکنم نمیتونم عکس بذارم اینجا . شام هم مرغ درست کردن هم کباب سیخ . اما من سردرد شدید گرفته بودم و حال تهوع (ببخشید ) داشتم که دو قاشق بیشتر نخوردم .

تا ساعت 12 شب تقریبا نشسته بودیم هی چای سری پشت سری میاوردن و میوه پذیرایی میکرد ن. و ما هم بسیار کم خوراک اونا هم هی تعارف و تعارف . باورتون نمیشه کلی از غذای شام دست نخورده موند. روز بعد هم صبحانه دادن و بازم کلی اصرار کردن که بمونید اما دیگه دراومدیم.  خانواده بسیار خوبی بودن و مهمان نواز.

اگه بخوام اینقدر به جزئیات بنویسم خیلی طول میکشه بذار خلاصه تر بگم . آنروز هم فضاهای بسیار زیبایی بود تو راه . که ما شب رسیدیم چالوس و دنبال ویلا گشتیم تا یکی پیدا شد . جاتون خالی چه ویلایی بود . درندشت و بسیار راحت و قشنگ . طبقه بالا سه خواب داشت هر خواب یه تخت دو نفره و طبقه پایین سه دست مبل چیده بودن . و یه میز بیلیارد هم گذاشته بودن . بیرون هم یه آلاچیق بود که میز فوتبال دستی داشت .بچه ها گفتن ما شام نمیخوایم و داداش کوچیکه گفت من گرسنمه اگه میای با هم بریم ببینیم چی گیر میاد بخوریم منم باش رفتم و یه رستوران شیک سر رامون دیدیم و رفتیم دو نفره نشستیم یه پیتزا خوردیم که هرچند به پر ملاتی پیتزاهای شهرمون نبود اما خیلی چسبید و برا صبحانه خرید کردیم و برگشتیم ویلا . تو ویلا کلی عکس گرفتم . من همه کارهای خواهر و برادرم رو میکردم و زن داداش متاسفانه کمکی نمیکرد . و گاهی منو شاکی میکرد . صبح ها من خیلی زود پا میشدم و کار خواهر برادرم رو میکردم و چای دم میدادم و صبحانه شون میدادم بخورن و زن داداش خیلی دیر میامد سر سفره و وقت ما هدر میرفت صبح ها . آنروز تا 1.30 ظهر منتظرش بودیم تا اومد پایین و آماده شد که دربیایم چون میخواستیم بریم رامسر . هرچی داداش من ماه زنش متاسفانه ...  بخدا دوسش دارم خواهر شوهر بازی هم درنمیارم.  اما سفر جای خواب تا ظهر و فس فس کردن نیس . حرکت کردیم و عصر تقریبا 4 ظهر رامسر رسیدیم و رفتیم تله کابین . فقط من و داداش کوچیکه سوار شدیم . داداش مزدوج بخاطر خانمش که میترسید سوار بشه قبول نکرد با ما بیاد . خیلی تو دلم موند که داداش مزدوج محروم شد از تله کابین.  عکس توی تله کابین رو هم چاپ کردیم یادگاری .  دوس داشتم برم کارتینگ اما دیگه چون بچه ها پایین مونده بودن گفتم خسته میشن و برگشتیم تو ماشین . تله کابین رو سالها پیش که راهنمایی بودم و رفته بودم اردو سوار شده بودم . فضای زیر پامون بسیار زیبا بود و میشد همه شهر رو دید . شمال هما چی گرون بود و نمیشد خرید کرد . فقط دیدن میکردیم. روز بعد هم رفتیم کاخ موزه اونجا هم عالی بود و هوا سرد و نم بارون میزد . یه اتاق هم بود که لباس قاجاری میپوشیدی و عکس میگرفتی و من رفتم و عکس گرفتم . خیلی این قسمت سفرم رو دوس داشتم برام یه چیز تازه ای بود که تا حالا فقط پیش دوستام عکسش دیده بودم . خواهر برادرم بیچاره ها فقط ماشین سواری کردن چون هوا سرد بود و پایین آوردنشون هم سخت بود . و من حقیقت حرص میخوردم که بیچاره ها چرا فقط باید با چشم از دور نگاه کنن اما اونا میگفتن نگران ما نباش همینکه این طبیعت رو میبینیم کلی از خونه نشینی بهتره .

هر جا میرفتیم ویلاهای خوبی میگرفتیم و غذا هم جاهای خوبی میخوردیم.  خدا به جیب داداشام برکت بیشتر بده که خرج من و خواهرم میکنن پدرمون که از این کارا برامون نکرده .

کنار دریا رفتیم . مناظر بسیار زیبای جاده دوهزار و سه هزار محشر بود . حتما تونستید برید ببینید.  تهران رفتیم دم برج میلاد عکس گرفتیم . از قزوین رد شدیم یه فلکه داشتن توش مجسمه های یه قافله شتر ساخته بودن خیییلی قشنگ بود.

سفر خیلی خوبی بود . و خیلی خوش گذشت.  امیدوارم برا همه تون شرایطش پیش بیاد و برید لذت ببرید . فکر کنم همه رو گفتم اگه چیز خاصی یادم اومد براتون مینویسم . چون بقیه ش جاده گردی بود و رستوران رفتن .

نظرات 3 + ارسال نظر
فاطی چهارشنبه 30 فروردین 1396 ساعت 01:29

خداروشکرکه بهت خوش گذشته خداییش داداشات خیلی مهربونن بنظرمن زنشم خیلی خوبه اگه من بودم میگفتم خواهرت بیادمن نیستم یامثلادوتایی بریم خخخخ البته که شمام خوبین ازاین داداشای مهربونم برامون بنویس خداییش منفی نگریا من خودم داداش ندارم الان حسودیم شد راستی میشه بپرسم چراخواهربرادرت اینطوری شدن چرادوتاباهم مگه دوقلون شرمنده اگه فضولیه

بهرحال هرکس یه اخلاقی داره دیگه . من بخدا بد نیستم اما زن داداش رفتار خاصی داره . داداشام که بله خدا حفظ شون کنه حرف ندارن . و اما خواهر برادرم . نه دوقلو نیستن اما متاسفانه از یه مشکل هردوشون رنج میبرن . یه جور ضعف بدنی که با مرور زمان بد و بدتر شده وهنوز هم رو به بدتر شدنه .

طلوع ماه دوشنبه 28 فروردین 1396 ساعت 16:03 http://mmnnpp.blog.ir

چقد خوب.
ممنون که نوشتی.
خوشحالم که خوش گذشته.
شمال برای ما کویر نشین ها حکم بهشت رو داره.

دقیقا درست گفتی مخصوصا که من خوزستانی هستم . . خواهش میکنم عزیزم کاری نکردم

تیلوتیلو دوشنبه 28 فروردین 1396 ساعت 13:26 http://meslehichkass.blogsky.com/


خوشحالم که بهت خوش گذشته

ممنون عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد