جوجه اردک سیاه مرد

حدود ساعت 12 شب بود که صدای جیک جیک بلند شنیدم هنوز بیدار بودم و رفتم که ببینم چی شده . دیدم جوجه سیاه دراز به دراز افتاده و جوجه زرده بالا سرش هی  بلند جیک جیک میکنه.  بلندش کردم و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم کلی گریه کردم . اون جوجه هم تا نصف شب جیک جیک میکرد و آروم قرار نداشت . رفتم و نازش کردم اما دیگه نه . دیگه تنها شده بود . دیگه عزیزش پر کشیده بود . یاد آدما افتادم و مرگ عزیزان.  یاد همه کسانی که عزیزشون از دست رفت و نتونستن براش کاری کنن . یاد دائی م افتادم که زنش مرد و تنها شد . یاد دختر خواهرم افتادم که با یه پسر 4 ساله بیوه شد و شوهرش غرق شد و تنهاشون گذاشت.  چقدر سخته عزیزت بره و تو تنها بمونی . تمام شب به رفتن جوجه سیاه و تنهایی جوجه زرد فکر میکردم و آدمهای دور و برم . خیلی سخته یه عمر با یکی بشینی پاشی.  بخوابی بیدار شی ، بری بیای ، همه جوره تو وجودت بره و بودنش برات مهم باشه بعد یه جوری بشه که بمیرد و تو تنها و بی کس بشی . راه بری و خاطره هاش رو مرور کنی . مدام تصویرش بیات تو سرت . اصلا آدم دیوونه میشه . من به همه این چیزا فکر کردم. 

روز بعد رفتم سراغ جوجه زرده اصلا حال نداشت اول صبح خیلی جیک جیک کرد و بعد ساکت شد گفتم شاید آرومتر شده . اما دیدم سرحال نیست و نمیتونه سرپا بایسته بلندش کردم آوردم پیش خواهر برادرم و هی نازش کردیم اما جون نداشت . داشت جون میکند . باورتون نمیشه شر و شر بالا سرش اشک ریختم که چرا اینطور شد . حتی خودم رو بررسی کردم ببینم کم و کسر براشون نذاشتم . صبح و عصر جاشون عوض میکردم و غذا میدادم . اینقدر دست و پا زد و اینور اونور شد تا تموم کرد .

بعد دوستش دووم نیاورد. شاید از ما آدما هم باوفاتر بود . آخه خیلی باهم جور بودن همش جفت هم راه میرفتن و میخوابیدن. 

ما آدما چطور بعد عزیزمون دووم میاریم.  اونقدر گریه کردم که چشمام قرمز شد و سرم درد گرفت . دلم سوخت به حال اونایی که بعد عزیزشون تنها میشن چطور باید تحمل کنن .

شاید حال من برای بعضیا خنده دار باشه . خب یه جوجه ست مرد که مرد . چرا اینقدر بزرگش میکنی....

اما قصه اونا برا من یادآور زندگی آدمی خودمون بود. رفتن یکی و موندن یکی دیگه .

رفتنی که توش برگشت نیس . اونقدر دلت براش تنگ میشه که غیر دیدنش هیچی دلت رو آروم نمیکنه . دلتنگی خفه ت میکنه .

خدا صبر بده به هرکسی که تو این شرایط قرار بگیره ....

نظرات 2 + ارسال نظر
طلوع ماه چهارشنبه 9 فروردین 1396 ساعت 15:22 http://mmnnpp.blog.ir

حال و احوالت چطوره؟ خوبی؟

مرسی عزیزم خوبم

طلوع ماه چهارشنبه 9 فروردین 1396 ساعت 15:20 http://mmnnpp.blog.ir

آخییی عزیزم
همه ی ما ادمها یه وابستگی هایی داریم به نزدیکان و عزیزانمون.تصور از دست دادنشون هم برامون وحشتناک و غیر قابل تحمله.ولی میدونی دوستم.بعد از مرگ عزیز ترین کسانمون هم باز زندگی ادامه داره...همه مون کم کم به مرگشون و نبودنشون هم عادت میکنیم.با اینکه زندگی خیلی خیلی برامون سخت میشه.این رسم دنیاست...

آره عزیزم میدونم . اصلا زندگی یعنی همین . شل کن سفت کن . خوب و بد . قهر و آشتی. همه چی درهمه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد