دختر

دیشب فیلم دختر رو دیدیم . فیلم قشنگی بود . از اون فیلم هایی که مستقیما انگشت میذاشتین روی قلب من و احساسم.  از اون فاصله های خیلی دور و دراز بین تفکر نسل پدر و دختر . البته و صد البته که پدر توی فیلم اصلا تو مهربونی هاش شبیه پدر من نبود فقط تو سخت گیری هاش شباهت داشت .

دختر توی فیلم با دوستاش یه قرار دورهمی داشت که باید از آبادان میرفت تهران ، با کلی استرس و ترس و هل مادر آخرش مجبور شد خودش به پدرش بگه که چنین برنامه ای هست و داره ازش اجازه میگیره که بره . اما پدر که این چیزها رو در فرهنگ خودش نمیدید با داد و فریاد به دخترش گفت تو چطور فکر کردی که من چنین اجازه ای به تو بدم که از اینجاااااا تا تهران بری . و دختر رو از خودش روند و به اشک چشماش سپرد. خوبیش این بود که یه مادر دلسوز که حس دخترش رو میفهمه کنارش بود که خیلی سعی کرد حال دخترش رو درک کنه و آرومش کنه که اگه اگه مادرم من بود راحت ازم میخواست که اصلا ناراحت نشم و میگفت حالا نرو مگه نری چی میشه.

حال دختر رو من کاملا میفهمم از اون نظر که هربار یه برنامه ای برام پیش میومد جرات نداشتم بگم میخوام یه کوچه پایین تر برم و یه ساعت دیرتر برگردم . چون من برا ده دقیقه دیرکرد هم که برا خرید خونه بوده هم حرف و توهین شنیدم. و حالا با اینکه خیلی دوس دارم برم دوستان شیرازی م رو ببینم جرات گفتنش رو ندارم من تا نزدیک ترها هم جرات گفتنش رو ندارم .

متاسفانه متاسفانه از زندگی نو و رشد افکار که من حالا حتی در آدم های پایین سطح تر از خودمون هم میبینم پدر من هیچ کدوم رو یاد نگرفته و قبول نداره که زمونه عوض شده .

نگرانی های دختر استرس کامل رو به وجودم منتقل میکرد و همراهش حرص میخوردم و براش دعا میکردم . ولی اون دختر شجاع تر از من بود . میخواست برای یک بار هم که شده خودش برای زندگیش تصمیم بگیره.  بلیط هواپیما گرفت که صبح بره و تا عصر برگرده و با دوستش هماهنگ کرد که یعنی پیش اونه و هوای اونو داشته باشه تا برگرده.  رفت و به قرارش رسید و ظهر هم خودش رو به فرودگاه رسوند اما متاسفانه پروازش به دلیل خرابی هوای آبادان کنسل شد و این باعث لو رفتن اون شد چون دیر کرده بود و خانواده نگرانش شدن و بعد هم قضیه رو فهمیدن . اینکه بعدش چطور شد خیلی موضوع پست من نیس .

موضوع پست من دخترانه هایی هست که هیچکس نمیفهمتشون دخترانه های بلوری و شیشه ای که با تلنگری از بی مهری میشکنن.  دخترانه هایی که من خیلی هم دوسشون دارم . و به دختر بودن خودم با اون دنیای ترس و استرس و حتی وابستگی که دارم افتخار میکنم . از اینکه میتونم حال هم جنس های خودم رو بفهمم از اینکه مثل مردها فقط درپی به کرسی نشاندن حرفم نیستم . از اینکه دل نازکی و منعطفی دارم که میشه گاهی خودم رو حتی جای یک مرد بذارم و اونو بفهمم.  اما جنس مذکر فقط خودش رو میبینه و قدرت درک ظرافت های دخترانه رو نداره  .

البته همین حالا میتونم بگم که هستن پدر هایی که درک بالایی از نیازها و احساسات دخترانشون دارن و پا به پای اونها قدم میزنن و با تفکر زشت شون دختر رو به اشکای چشماش پاس نمیدن.  پدر من که هیچوقت هیچوقت ما رو نفهمید.  من رو نفهمید . همیشه دخترانه هام رو ازش پنهون کردم که سرم داد نکشه و سرکوفت نزنه. اصلا میدونستم فایده نداره . حالا گاهی میون این همه حصاری که دورم کشیده شده یه راهی برای پر زدن دلم پیدا میکنم و گریزی میزنم به جمع دوستام.  کاش آنقدر درک داشت و منو میفهمید که خودش منو میرسوند و میگفت برو بت خوش بگذره.  نه اینکه من از ساعت کارم بزنم و برم یه دورهمی یا اینکه کلا نرم و جلو دوستام کلی خجالت بکشم و ضایع بشم .

من میدونم که هیچ پدری و حتی هیچ مادری در تطابق صدرصد با بچه‌هاش نیس . و تا یه حدی محدودیت ها رو هم قبول دارم . اما اینکه کلا پرده کشیده بشه بین والدین و فرزند، اینو نمیتونم بپذیرم.  دلم میخوات از تفکرات کورکورانه شون کوتاه بیان و حال بچه‌هاشون رو بفهمن.  باشون را بیان نذارن که بچه‌ها از ناچاری پنهان کاری کنن. برای هر احساسی سن خاصی هست و من خیلی از دخترانه هام رو هنوز تجربه نکردم.  هنوز از نگاه اون پدر یه ابزارم و یه جنس قابل بخشش به هرکسی که از راه برسه . بدون اینکه نظر من مهم باشه و بدون اینکه طرف قابلیت هایی داشته باشه . هنوزم تو سن 35 سالگی اعتراض زیر لبی من به واق واق سگ تشبیه میشه . هنوزم من آدم حساب نمیشه .

ولی با افتخار میگم عاشق دخترانه های خودم هستم و هر جا لازم بشه و توانم برسه بشون بال و پر میدم . و به خودم زندگی میدم . هرجا هم زورم نرسید میسپارمش به خدا .

دختر یعنی مهر و محبت ، یعنی ظرافت ، یعنی حواست بهش باشه ، یعنی دلش رو نشکن، یعنی بفهمش بدون اینکه لازم باشه توضیح بده ، یعنی میل به دیده شدن .

... کاش منو میفهمیدی کاش...

نظرات 6 + ارسال نظر
طلوع ماه دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت 12:57 http://mmnnpp.blog.ir

دیشب دختر رو دیدم.قشنگ بود.بیشتر به خاطر اینکه تو نقدش کرده بودی کنجکاو بودم ببینمش...

خوب کردی. اینجور حتی شما که متاهلی یاد دختری خودت میفتی و حس زنده بودن بیشتری میکنی . ممنون که اهمیت دادی

Nell چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت 00:30 http://nellaupaysdesmerveilles.blogsky.com

کنایه که بابای منم هرروز میزنه. من عادت کردم.
شما نمیخاین برین دوتاتون پیش روانشناس؟ خیلی وقتا شخص سوم مشکلاتو بهتر حل میکنه. من میرفتم و بابامم میرفت. مامانمم میرفت.
و بنظر من خیلی کمک کرد. هرچند پدر من اعتقادی به این کارا نداشت ولی خب اثرش روش خیلی مثبت بود و از اون شروع کردیم به درک کردن و فهمیدن. یا یکی از شو های تک تاک رو باهم نگاه میکردیم که در مورد ارتباط نسل ها بود که بیشتر شبیه "لال بازی" هست. چون واقعا زبون هم دیگه رو نمیفهمیم.
وبلاگ و ایمیلمم نوشتم برات :)
امیدوارم روابطتتون خوب شه واقعا از ته دل. چون درک میکنم

سلام. بابای من به دکتر برای درمان هم اعتقاد نداره چون هزینه داره چه برسه به مشاور . خودم خیلی دوس دارم برم اما هزینه ش برام زیاده اینجا هم چون شهر کوچیکه خیلی کارشون معتبر نیس و چه بسا ممکنه بخاطر کوچیکی شهر شناخته هم بشی. من هرچی در توانم باشه انجام میدم اما یه چیزایی خارج از توانمه

Nell سه‌شنبه 19 بهمن 1395 ساعت 19:38

چقدر درک میکنم. برای منم همین بود. بابام نمیتونست درک که چیزی خارج از محدوده س فکریش درست باشه. سال ها همین بود.
من افسرده شدم، گریه میکردم، تو روش میگفتم امیدوارم بمیری و من راحت شم از دیکتاتوریت. (الان البته پشیمونم از حرفام)
چند سال پیش همه امون به این نتیجه رسیدیم که ما فقط همدیگه رو داریم. من اگه سر جنگ داشته باشم، بابام اگه سر جنگ داشته باشه. این که زندگی نمیشه. خیلی وقت و انرژی از من گرفت تا بهش بفهمونم که لزوما حق با اون نیست و صاحب اختیار منم نیست.
الان خیلی میگذره. من یه کشور دیگه ام ولی اگر مامان و بابام برن خیلی تنها و ناراحت میشم و واسه همین یکیشون میمونه معمولا. من هنوزم وقتی بابام هست احتمالا با تاپ نمیرم بیرون چون میدونم ناراحت میشه. ولی خودمم باورم نمیشه چطور اینقدر اخلاقش خوب شد. میفهمه من راهم ازش جداست.
مامان میگه به بلوغ ذهنی رسید. تو ٥٠ سالگی :)
عزیزم من وضعیت شمارو نمیدونم ولی لطفا با هم وقت بگذرونید. حرف بزنید. سعی کنید درک کنید همدیگه رو. به نظر من کم کم جواب میده.
امیدوارم روابط خوب بشن و درک نسل قبل از ما بالا بره.

سلام نل عزیز. ممنون که حرفای دلت رو تو خونه من زدی . ببخش که عمومی جواب میدم چون آدرس نگذاشته که خصوصی بیام . خدا رو شکر که مراحل تلخ با پدر بودن رو رد کردی و قبل اینکه زود دیربشه قدرهمدیگه رو فهمیدین وفرصت دوست داشتن همدیگه رو پیدا کردید.من همیشه ازین نگرانم که برامااین فرصت پیس میاد و فقط پشیمونیش برا من بمونه.همه مون خیلی تلاش کردیم باهاش به یه توافق خوب و زندگی قشنگ تر برسیم اما اون هربار میزنه همه چی رو خراب میکنه. متاسفانه هر روزش رو با کنایه زدن و آزارهای مختلف شروع و تموم میکنه ماهم دیگه خسته شدیم و داریم به خودمون میگیم نمیشه چیزی رو عوض کرد و این قسمت ماست .اون پدره و مختار هرطور دلش میخواد باما رفتار کنه

فرساد شنبه 16 بهمن 1395 ساعت 15:01

سلام دوست من
خیلی خوبه که اینقدر عمیق خودت و نیازهاتو می شناسی
اما یک تجربه را بهت می گم
ظرافت برای زن واجب و لازمه
اما دنیای ما دنیایی خیلی سخت و کوبنده ای است. نمی گم ظرافت هاتو از بین ببر،‌اما روحیه شما در دنیای واقعی باید خیلی خیلی قوی تر و محکم تر باشه، تا با ضربات دنیای واقعی کمتر آسیب ببینی
زندگی همش ظرافت و احساس نیست،‌یک جایی باید محک بایستی ،‌یک جایی باید مقاومت کنی، یک جایی باید مبارزه کنی ،‌و البته یک جایی باید با درایت انعطاف بخرج بدی و احساس
زندگی ترکیب هنرمندانه ای از این عناصر متضاد هست که باید ازش لذت ببری و تا آخرین لحظه اش را زندگی کنی
بیشتر با دنیای واقعی ارتباط برقرار کن
در زندگی هدف داشته باش و خوش بین باش و تا تلاش می کنی صد البته زنده و شاد هستی
سلامت و موفق و شاید باشی

سلام دوست عزیز. بازم ممنون از حضورتون. اتفاقا من آدمی نیستم که خیلی از واقعیات زندگی دور باشم . من واقعیات رو با تموم وجودم درک میکنم و فرق حس نازک و خشن رو میفهمم. از زندگی شاید توقعم در حد حقوق طبیعیم زیاده اما چیز نشد نمیخوام و سعی میکنم به جای شکننده بودن قوی هم باشم . چون روزگار اینقدر با من ناساز بوده که بیشتر از این ازش توقع ندارم و خودم رو لوس نمیکنم . برای همه مردها هم احترام قائل هستم و دردها و خستگی های اونا رو هم میفهمم. سختی مسئولیت هایی که رو دوششون هست سرکار رفتن و امرار معاش کردن و سربازی رفتن و مسئول پدر و مادر بودن و حامی بودن از کارهای سخت اوناست که شاید من فقط چندتاشون رو شمردم. میفهمم مرد که تو گرما و سرما کار میکنه یعنی چی . میفهمم دست خالی بودن و بار مسئولیت تامین نیازهای خانواده یعنی چی .
فکر میکنید اگه من مقاومت نمیکردم و طبق تصور شما ظریف و حساس بودم حالا اینجا نبودم و یه بلایی سر خودم میاوردم اگه عاقل و منطقی نبودم پشت پا میزدم به همه چیز و میرفتم. امیدوارم تونسته باشم حال واقعی م رو توصیف کنم .

طلوع ماه شنبه 16 بهمن 1395 ساعت 11:58 http://mmnnpp.blog.ir

با بغض خوندم نوشتتو.کاش راهی باز شه جلوی پات.کاش بفهمنت

مرسی عزیزم من حالم خوبه یه وقت نگرانم نشی . اینا فقط دلنوشته های منه اما ناراحت نیستم

تیلوتیلو شنبه 16 بهمن 1395 ساعت 10:59 http://meslehichkass.blogsky.com/

من غصه میخورم برای این غصه هات
منم دخترم و جنس این دردها را میفهمم
اما خیلی خوشحالم که تو اینقدر روح بزرگی داری که دخترونه هات را دوست داری... یاد گرفتی محبت کنی و خوشحالم که ظرافتها هنوز هستند... خوشحالم که میبینم هنوز قوی هستی

بله تیلو جان من سعی میکنم قوی باشم و خودم رو بیشتر دوست بدارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد