دلم میخواست بچه باشم...

دلم میخواست بچه بودم حالا و زار زار پشت مامانم گریه میکردم و میگفتم منو ببرید پیش مامانم .

بی مسئولیت و بی تعهد به همه کس و همه چیز میشدم . اصلا لازم نبود پشت سرم رو نگاه کنم . خسته شدم از بزرگی ، از مسئولیت از توجه و مراقبت .

مامانم نتونسته خودش رو کنترل کنه خورده زمین ، خدا رو شکر پاش نشکسته . اما ورم داره و اذیتش میکنه . فعلا آتل بستن و شده غوز بالا غوز درد کشیدنش.

خدایا من کی می میرم ؟؟؟

نظرات 1 + ارسال نظر
تیلوتیلو پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 10:09 http://meslehichkass.blogsky.com/

خدا نکنه عزیزم
صبور باش
خدا بزرگه
زندگی یک هدیه است
اینقدر سختش نکن که اینطوری جون به لب بشی... اروم باش... اینهمه مسئولیت رو دوش خودت نزار

مرسی تیلو جان از محبتت. سلامت باشی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد