امروز میخوام از چند تا موضوع براتون بگم . شاید اول تیتروار شروع کنم که یادم نرم بعد شرح بدم .

کلاس یوگا و مربی

حقوق

از غصه هام نمینویسم

خاطره قدیمی که گاهی زنده میشه

دست بی نمک من


خب اگرم چیز تازه ای یادم اومد مینویسم.

از کلاس یوگا بگم که چهارشنبه گذشته مربی خیلی کلاس رو دیر تموم کرد و باعث شد من به شدت عصبانی و ناراحت بشم و دلم خواست چند روزی نرم که اعتراضم رو متوجه بشه . همین کارو هم کردم یعنی باشگاه رفتم و قبل شروع یوگا برگشتم . مسئول باشگاه گفت بمون کجا میری گفتم اصلا حوصله ندارم بمونم . اون خودش هم خیلی شاکی بود اما هر چی تذکر میده فایده نکرده . خلاصه من برگشتم خونه و مسئول ازم قول گرفت که خیلی تو این حالم نمونم و جلسه بعد بمونم . هرچند که من هنوز از نظر ذهنی آمادگی روبرو شدن با مربی رو نداشتم . ناگفته نماند که این خانم مربی چقدر منو دوس داره و برام احترام قائله و بهم محبت میکنه و البته از شرایطم تا حدی هم خبر داره . اما یه جورایی خیلی دلسوز و با انصافه و دلش نمیخوات یوگا رو به قول خودش بازاری پیش ببره و سعی میکنه واقعا کاری کنه که ما لذت ببریم . من اون چهارشنبه طوری باعجله دراومدم و ناراحت بودم که متوجه شده بود . وقتی هم دید که یکشنبه هم نموندم نگران شده و به من زنگ زده که من اصلا متوجه تماسش نشده بودم وقتی دیده جواب ندادم بیچاره اومده پیش داداشم و سراغ منو ازش گرفته و گفته دخترم کجاست و حالش چطوره . خلاصه سه شنبه که رفتم دیگه به اصرار یکی از بچه ها موندم . مربی هم تا منو دید گفت چرا جواب تماسم رو ندادی . و سعی کرد از دلم دربیاره که اونقدر دیر کرده بود . منم بش گفتم منو ببخشید من واقعا فقط برای یک ساعت و نیم خودم و شرایطم رو سازگار کردم نه برای دو ساعت چون گرفتاری هام زیاده . و از این به بعد سر 11.30 میرم و به کسی بی ادبی و بی احترامی نشده باشه . با لحن آرومی حرفم رو زدم اون بیچاره هم گفت باشه عزیزم تو هر ساعتی خواستی برو . و یه جورایی رفع سوئ تفاهم و کدورت شد و اتقافا همون روز هم کلاس رو 11.30 تموم کرد . حالا تا ببینم بعد چی میشه . البته من دیگه کاری بشون ندارم و سر ساعت خودم میرم .


امرو بعد از 4 ماه و نیم حقوقم به حسابم ریخته شد و همین امروز سعی میکنم بدهی داداشم رو بابت گوشی پرداخت کنم و نفس راحت بکشم . و دیگه از این به بعد هر چی دستم بیات مال خودم و مجبور نیستم هی بدم بدهی . خدا را شکر .


تصمیم گرفتم یه مدتی از غصه هام ننویسم . هر چند که باور کنید دیگه برام حرفی نمیمونه . اونوقت دیگه چیزی برای گفتن ندارم . چون واقعا چیز خاص و قشنگی تو زندگیم پیش نمیات . این تصمیم رو گرفتم هم برای اینکه خودم رو محک بزنم و هم برای خواننده ها دلم میسوزه که هر بار میان یه پست جدید میخونن پر از غمه . من واقعا شرمنده محبت همه هستم و باور کنید دیگه خیلی بم فشار میات که میام مینویسم . میدونم همه مشکل دارن اما دارم می بینم که وبلاگ ها پر از حرف های قشنگه . و ناراحت میشم که چرا من نمی تونم از قشنگی ها بنویسم . به جان عزیزم باور کنید اونقدر غصه های زندگیم از صبح تا شب زیادن که بین شون اتفاق قشنگی باقی نمی مونه و الان نمیخوام باز شروع کنم ازشون بنویسم .


اول از دست بی نمکم یه چیز کوچولو میگم بعد میرم سراغ اون خاطره . ناراحت میشم از اعضای خانواده م که قدرم رو نمیدونن و گاهی با حرف ها شون ناراحتم میکنن . انگار که من هیچ کار مهمی براشون نکردم . همین کافیه و دیگه بیشتر نمیگم چون قرار بود از غصه ها تا یه مدتی ننویسم . واقعا باید دید که چقدر دووم میارم . اما اگه حالا حالاها پست جدید نذاشتم دیگه بدونید که چه خبره .


و اما خاطره قدیم که تقریبا عمرش به 11 سال پیش برمیگرده وقتی که من و پسر دخترعموم سال 84 هر دومون برای فوق دیپلم قبول شدیم من تو رشته زبان و اون تو رشته بانکداری . هر دومون تو یه شهر بودیم ولی واحد دانشگاهی مون فرق داشت . به غیر از کارهای اداری و چند درس عمومی که تو دانشگاه من که مرکزی بود انجام میشد و باعث میشد که تو دانشگاه همدیگه رو ببینیم . بقیه روزها خیلی پیش میومد که با هم میرفتیم و میامدیم . اون موقع اون مجرد بود و تو شرکت کار میکرد و یه جورایی هم نسبت به جوونای فامیل سرتر بود .

نمیدونم چقدر بتونم به تفصیل براتون بگم . آخه باید امروز برم کلاس خصوصی .

داشتم میگفتم خیلی وقتها میشد که با هم میرفتیم و با هم میومدیم . اونوقت آقا مث الان گیر سه پیچ نبود شایدم امید داشت من و پسر دختر عموم ازدواج کنیم برای همین هیچوقت مخالفتی ازش ندیدم . این پسر دختر عموی من یه آدم خیلی خشکی بود که تقریبا همه میگفتن خودش رو می گیره . اما تو رفت و آمدها خیلی هوای منو داشت یعنی یه رفتارهایی داشت که من تعجب میکردم . باعث شد که بش علاقه مند بشم . البته اون همچنان خشک بود که حتی دوستم میگفت دختر رو این شیر آب هم بگیری از خشکی درنمیات و سر به سر من میذاشت . بعد یه مدت ماشین خرید و خبرش رو بم داد و میگفت دیگه هر وقت خواستی بری دانشگاه و منم کلاس داشتم با ماشین خودم میریم. و میرفتیم . هیچکس هم نمیگفت چرا و چطور . انگار اون روزا روزای خوش من بوده که دیگه تموم شده . من هر چند روز یه بار از تلفن دانشگاه بش زنگ میزدم . اونموقع موبایل مث الان تو دست همه نبود اما اون داشت . من نداشتم و از تلفن کارتی بش زنگ میزدم . و کلی تعارف میکرد که چیزی لازم نداری و اگه هرگونه کم و کسری داری به من بگو . باور کنید یه روز که داشتیم برمیگشتیم خونه گفت بیا اول بریم خونه ما که وسایلم رو بذارم بعد میریم تو رو میرسونم . البته همه خانواده ش بودن . بعد من بلند میشدم که بیام و تا خونه ما راهی نبود میگفتم دیگه تو نیا خودم میرم اما قبول نمیکرد میگفت نه بات میام تا دم در خونه . وقتی میخواستم کفشام رو بپوشم خودش کفش ها رو برام جلو پام جفت میکرد و میگذاشت و و نمیدونید اون موقع من چه لذتی میبردم از این کارش . و خب فکر میکردم حتما دوستم داره که اینقدر بم توجه میکنه . خودش چند تا دختر خاله داشت که بدشون نمیومد باش ارتباط برقرا رکنن . اما یادم یه روز که خونه داداشم بودم و اون اومده بود اونجا . اخه من تو اون شهر خوابگاه نگرفته بودم بلکه خونه داداشم بودم . و زن داداشم خاله ش میشد و یه روزایی میومد اونجا . یه روز دخر خاله ش اومده بود اونجا . رو کاپشن پسردختر عموم حرف s  نوشته شده بود . دختر خاله ش با یه لحن خاصی بش گفت این اس یعنی من . آخه اول اسم دختر خاله و اتفاقا اول اسم من اس هست . همونموقع که دختر خاله این حرفو زد پسردخترعموم گفت اگه این اول اسم توئه پس درش میارم و با یه لحن خاص و حالت خاص صورت شروع کرد به درآوردن کاپشن .

باید یه خورده خلاصه تر بگم . خلاصه هرجا میرفتیم منو مهمون میکرد حتی چند بار برای خرید کتاب نمیذاشت من پول حساب کنم . و باور کنید پول چند تا کتاب رو یه جا میداد و هر چی اصرار میکردم قبول نمیکرد بگیره و میگفت خجالت بکش . وقتی ماشین نمی آورد با تاکسی میرفتیم و کنار هم چسبیده مینشستیم  و یه حس خاصی به من دست میداد . منم سعی میکردم محبت هاش رو جبران کنم . حتی یه ساعت براش کادو گرفتم و خواهرم در جریان همه رفتارهای ما بود و اونم حس کرده بود که این منو دوس د اره . یه روز هم با هم قرار گذاشتیم که بریم بازار بگردیم . آمد دنبالم و رفتیم دور زدیم البته خیلی طول ندادیم چون میترسیدیم کسی ما رو ببینه و حرف دربیاره . یادم منو برد لوازم آرایش فروشی و گفت هر چی دوس داری بردار . منم که اصلا اهل آرایش نبودم و حالاش هم نیستم فقط در حد یه ضد افتاب و رژ کمرنگ . به اصرار اون فقط یه کرم صورت برداشتم . چقدر ذوق داشتم که اون برام هدیه خریده . اونم ساعتش رو دست کرده بود و یه وقتایی به بهانه سر زدن میامد خونه ما وقتی که دانشگاه نمیرفتیم و دم در به ساعتش اشاره میکرد که یعنی نگاه کن ساعتی که بم دادی دستم کردم و هر دومون ذوق میکردیم . اما هیچوقت از احساسش حتی کلمه ای هم حرف نزد و همه رفتاراش در حد توجه به من بود . یه روز که خونه داداشم بودم و اومد من تب شدیدی کرده بودم و حال نداشتم . کلی بم اصرار کرد که بیا ببرمت دکتر . به زن داداشم گفت خاله این حالش خیلی بده چرا نبردیش دکتر . وقتی میخواستم بلند شم کار کنم و ظرف بشورم . سعی میکرد بهم کمک کنه . حتی گفت تو برو استراحت کن حالت خیلی بده . برو من خودم ظرف ها رو میشورم . اما من قبول نمیکردم . از دل نگرانی ها و توجه ش لذت میبردم و منتظر بودم حرفی از احساسش بزنه اما نمیزد . خواهرم میگفت شاید الان چون مشغول درس هستید نمیخوات حرفی بزنه که اثر بدی رو درست نذاره .

یه جورایی دختر خاله ها حسادت میکردن و خیلی سعی میکردن بش نزدیک بشن .

خلاصه دو سال دانشگاه تموم شد . من همه واحدها رو با نمره های عالی پاس کردم . اما اون بخاطره اینکه سر کار بود و مث من وقت درس خوندن نداشت نتونست همه واحدها رو پاس کنه . همین که من از دانشگاه دراومدم اون گفت که دیگه نمیخوام ادامه بدم و خسته شدم . هر چی گفتم حیفه پسر این همه زحمت کشیدی و خرج کردی بیا بخون این واحدها هم پاس بشه . گفت نه نمیتونم . خیلی سعی کردم قانعش کنم که حداقل فوق دیپلمش رو بگیره اما قبول نکرد . به قول خواهرم میگفت تو که بودی اون انگیزه داشت اما حالا دیگه انگیزه درس و دانشگاه نداره . خلاصه نخوند و فوق دیپلم رو نگرفت . مدتی بعد اتمام دانشگاه با هم در ارتباط بودیم . درحد یه تلفن و یا یه مهمونی که همدیگه رو میدیدم . وقتی ماشینش رو عوض کرد . خبرم کرد و گفت یه روز بیا یه دور با هم بزنیم با ماشین جدیده . و همین کارو هم کردیم و تقریبا یه ساعتی با هم تو ماشن دور زدیم . هر لحظه منتظر بودم دهن باز کنه و از احساسش بگه اما نگفت که نگفت . دوستم راست میگفت یه جورایی بیش از حد خشک و شاید مغرور بود .

تا اینکه بعد یه سال که دیگه ارتباط ما هم نسبت به قبل کمرنگ تر شده بود و من دیگه نا امید شده بودم . و به خودم میگفتم اینا همش تفکرات خودت بوده و اون هر کاری کرده بی منظور بوده . درست روز توادم شنیدم که رفته خواستگاری همون دختر خاله که اول اسمش اس بود . به حدی ناراحت و داغون شدم که خدا میدونه . بیشتر ناراحتیم از این بود که میگفتم چرا اینقدر که ادعا میکرد قبولم داره حتی حاضر نشد برام از فکر خواستگاریش تعریف کنه و هزار سوال دیگه که سرم رو پر کرده بودن .

تفکرات خواهرم این بود که حتما روش نشده بت بگه که ناراحت نشی . و یا میگفت من حس میکنم که تو رو میخواسته اما پدر و مادرش مخالف بودن و نذاشتن پیش قدم بشه . منم این حرفا رو قبول نداشتم و میگفتم مگه اون بچه ست یا دختره که زورش کنن . خدا را شکر نیازی به اجازه پدر و مادرش نداره و از نظر مالی هم مستقله . و افکارمون رو با هم بالا پایین میکردیم و فایده نداشت. دیگه تا یه مدتی بش زنگ نزدم و توقع داشتم اون یه دلجویی ازم بکنه البته من موبایل نداشتم هنوز و بخاطر همین معمولا من زنگ میزدم . دیگه خواهرم گفت زشته زنگ بزن تبریک بگو نگن حسوده . زنگ زدم و تبریک گفتم و گله هم ازش کردم و گفت همه چی یه دفعه ای شد . من قانع نشده بودم اما دیگه کاری هم از دستم بر نمی اومد . باش خداحافظی آخر رو برای همیشه کردم و براش آرزوی خوشبختی کردم و با سرخوردگی های خودم یه مدت طولانی سر کردم تا روزگارم حالت عادی به خودش گرفت .

داره دیرم میشه میام و بقیه ش رو تعریف میکنم . اگه تونستم از گوشی میذارم اگه نه که باید تا شنبه صبر کنم برای ادامه دادنش .


و اما ادامه ماجرا ...

خیلی دیگه از این خاطره باقی نمونده .

خلاصه اونا ازدواج کردن به قول خودشون گفتن جشن نگرفتن و برا همین ما رو دعوت نکردن . منم از خدام بود که دعوت نشیم چون رفتن برام عواقب بدی داشت و توی رفتار معذبم میکرد. دیگه تا مدت زیادی بش زنگ نزدم و برا خودم توجیه کرده بودم که اون دیگه زن داره و نیازی به دوستی من هم نداره . خیلی وقتا با یاد اون خاطره ها دلتنگش میشدم . اما جلوی احساسم رو میگرفتم . گذشت و گذشت نمیدونم دقیقا کی بود که دیگه من موبایل دارشده بودم . که بم زنگ زد . البته توی مراسم هم همدیگه رو میدیدم و معلوم بود که چقدر از دیدنم خوشحال میشد . زنگ زدن هاش شده بود هر دو سه ماه یه بار که تکرار میشد و اصلا حرف خاصی هم توشون نبود و من داشتم معذب میشدم که اگه خانمش میفهمید چیییی مییییشد . باز هر چند وقت یه بار به بهانه تبریک عیدها زنگ میزد . و لحن حرف زدنش و نوع کلماتی که به کار میبرد هم عوض شده بود . مثلا میگفت از خیابون رد میشی مواظب خودت باش . یا میگفت میخوای بیام دستت بگیرم که از خیابون ردت کنم . یه جورایی حس های نهفته ش رو اینجوری بیرون میداد . و منم که خیلی عصبانی میشدم بدون رو درواسی میگفتم نه لازم نیس .

تا اینکه یه روز خانمش زنگ زد و کلی سر من داد و بیداد کرد که بین شما چی میگذره . من هر چی قسم و آیه خوندم که به خدا هیچی نیس و فقط یه احوالپرسی بوده قانع نمیشد . نمیدونید چه شرایط بدی بود . مجبور شدم برم خونه شون چون از تلفن نمیتونستم تو خونه راحت حرف بزنم . اونجا خیلی حرفا پیش اومد و آقا یه جورایی فقط شنونده بود و یه معذرت خواهی خشک و خالی کرد و به دفاع از من حرف خاصی نزد .  من به خانمش گفتم بین ما هیچی نبوده و الکی به من تهمت نزنید . هر بار هم تماسی بوده از طرف ایشون بوده و کلی هم ازش خواسته بودم که به تو بگه که به من زنگ میزنه و به یه روشی تو رو قانع کنه . اگرم میگفتی نه اون دیگه نباید به من زنگ میزد و برام دردسر درست میکرد. به زنش گفتم اگه من تماسش رو جواب نمیدادم بی ادبی از من حساب میشد منم مجبور میشدم جواب بدم چون از خودمون هم مطمئن بودم که هیچی بین مون نیس . بش گفتم من اگه میخواستم مخ شوهرت رو بزنم وقتی مجرد بود و باهم میرفتیم میامدیم این کارو میکردم. و از اینکه اون از من دفاعی نکرد خیلی ناراحت شدم و با حال بدی برگشتم خونه و خواهرم همه ماجرا رو میدونست . گفت باید خبر کنم دو تاشون بیان اینجا که باشون حرف بزنم . فکر نکنن که تو بی کسی و یا ما از ارتباطاتت خبر نداریم . یه روز که مامانم اینا نبودن اومدن و کلی حرف زدیم و یه جورایی رفع سوئ تفاهم شد . منم تا یه مدت طولانی دیگه حتی تو مراسم که میدیدمش تحویلش نمی گرفتم و اونم ترس داشت رفتار خاصی بکنه و یا حتی دست بده . اما ازش معلوم بود که از این وضع خسته ست . گذشت و گذشت تا اینکه باز اس دادن به بهانه عید و مراسم خاص شروع شد و ازم خاص تماسش رو جواب بدم . منم جواب دادم و ازش بایت اونروز گله کردم و کلی توجیه و دلیل برام اورد . گفتم چرا میخوای باز منو تو دردسر بندازی . ما که بین مون چیزی نیس پس چرا به دیگران بهونه بدیم . میگفت نه من فقط میخوام حالت رو بپرسم . از هر ده بار که زنگ میزد من شاید یکیش رو جواب میدادم اونم دیگه از خودم خجالت میکشیدم که نگه چقدر این دختر بی ادبه .

حالا هم هنوزم که هنوز بعد گذشت این همه سال هر چند وقت یه بار زنگ میزنه و هیچ حرف خاصی هم نمیزنه و با تماسش عذابم میده . هنوزم که هنوزه بش میگم حوصله دردسر ندارم و اون میگه نه خیالت راحت باشه . و بیشتر وقتا جوابش رو نمیدم . یعنی ممکنه هر سه چها ماه یه بار دیگه ناچاری جواب بدم و خیلی سرسنگین هم رفتار میکنم . یه جورایی خودش هم متوجه شده . اما نمیدونم چرا نمیتونه با احساسش کنار بیات .

و خاطره های گذشته رو برام زنده میکنه و عذابم میده . ازش خیلی ناراحت میشم که برای خالی کردن احساسات درونی ش بم زنگ میزنه و دلتنگی هاش رو به این روش رفع میکنه . درحالیکه اون موقع که مجرد بود قدر بودن هامون با هم رو ندونست و محبت و علاقه منو نفهمید . بدم میات که بشم یه راه برای مورد سوئ استفاده قرار گرفتن . بدم میات که من پا رو دلتگی هام میذارم و اون اینجوری خودخواهانه خودش رو آرووم میکنه ولی از دل من خبر نداره . بدم میات که هنوزم حاضر نشده حرف دلش رو بزنه . اگه اون موقع منو فهمیده بود و کاری برای رسیدن مون کرده بود . حالا کنار هم بودیم . نمیدونم خب شاید قسمت نبوده . راستی بعد از اینکه با دختر خاله ش ازدواج کرد . به علت تعدیل نیرو از کار شرکت دراومد و مجبور شد ماشینش رو بفروشه و با کلی دردسر و زحمت یه پراید بخره و حالا چند ساله تو آژانس کار میکنه . یعنی درست یه ماه بعد ازدواجش شرایط مالی و کاریش بهم خورد . و یه جورایی بیچاره از زندگی عقب موند . برای همینه گاهی هم بیخبر میامد سر رام و میگفت بیا برسونمت و من قبول نمیکردم باش سوار شم . میدونم این رفتارهای من براش خیلی سنگین تموم میشه چون میدونم چه آدم مغروری هست . البته تا حد خیلی زیادی غرورش رو بخاطر من شکسته و من اینو خوب فهمیدم . اما واقعا چه فایده ... من تو زندگی خودم و اون تو زندگی خودش تازه یه دختر 4 ساله هم داره .

اما هنوزم که هنوزه هر وقت پیش میات که جوابش بدم خیلی حالم رو میپرسه . خیلی تعارف میکنه که اگه کاری دارم یا اگه کم و کسری دارم تعارف نکنم و بش بگم . و میگه خیلی مراقب خودت باش .

واقعا ما آدما چرا اینجوریم تا وقتی با هم هستیم هم رو نمی بینیم و دوس داشتن هم رو درک نمیکنیم . وقتی از هم دور میشیم تازه میفهمیم که چقدر همدیگه رو دوس داشتیم . دلیل نوشتن این جریان چی بود . اینه که باور کنید بعد از 6 یا 7 ماه که جوابش رو نداده بودم . این چند روز خیلی زنگ زده و یا پیام داده . دیگه تماساش خیلی عصبیم میکنه و از اینکه جوابش بدم اصلا حال خوبی ندارم . هر چی هم بش میگم خانمت بفهمه من دیگه چطور از خودم دفاع کنم میگه نه خیالت راحت . دیگه جوابش ندادم و نمیدم .

تمام عمرم دنبال دوس داشته شدن و دوس داشتن بودم . یه کسی که همه جوره همینطوری که هستم عاشقم باشه . پیدا شد ... اما نه اونجوری که بشه علنی ش کرد . عشق دیر هنگام یا حتی دوس داشتن های دیرهنگام پسر دختر عموم هیییییچ فایده ای برای من نداره .

گاهی خودم خیلی دلتنگش میشم . اما حتی نمیتونم زنگ بزنم و حالش رو بپرسم . چه فایده ...

چرا همونموقع نفهمید . چرا همونموقع به دلش توجه نکرد . دوس دارم شرایط جوری بود که بابت احساس از دست رفته م ازش گله کنم و تاوان بگیرم اما نمیخوام خودمو کوچیک کنم . میترسم از اون دنده بلند شه و بگه نه من اصلا از رفتارام منظوری نداشتم و ضایعم کنه .

دلم میخوات هر چه زودتر فرصت ازدواج برام پیش بیات و از همه چیز رها بشم . خیلی از این زندگی 34 ساله م خسته و بیزار شدم . کاش بیشتر ادامه پیدا نکنه .



خلوت من

خیلی دلم تنهایی و خلوت میخوات .

بازم دارم از گوشی پست میذارم.  چون فردا صبح هم باشگاه میرم. ایشالا وقت بشه بتون سر بزنم .

الان دراز کشیدم که بخوابم آمل حوس نوشتن کردم .

خیلی دلم گرفته و آسمون چشمام نیمه ابری شده . یه جورایی خاصی دلم تنهایی و خلوت میخوات . یه گوشه دنج که فقط خودم باشم و خودم . حتی از موبایل هم خسته شدم دلم میخوات برا چند روز خاموشش کنم . اما نمیتونم چون برا همه سوال میشه.

دلم میخوات به روزهای خوابگاهیم تو شیراز برگردم.  وقتی همه بچه ها بیرون میرفتن و مت تک و تنها تو اتاقم میموندم.  گاهی موسیقی گوش میدادم و گاهی نقاشی میکردم . خیییلی دلم تنگه . تنگ برای هیچکس . تنگ برای حال خودم . برای خودم که گیر خودم شدم . برای خودم که کاری از دستم بر نمیات . برای خودم که فراموش شده خدا و روزگارش شدم .

خیلی دلم تنگه و خیلی دلم گرفته.  از حس های بد درونم  . از استرس ها و نگرانی ها . از کمبودها و نداشته ها . از فاصله خیلی عمیق بین خودم و کسی که باش نسبت دختر و پدری دارم . از اینکه حتی صداهای اطرافم هم آزارم میده . از میل شدید به مادر شدن . از بی کسی و تنهائی م.  از دستهای خالیم که دیگه به طرف آسمون هم دراز و کشیده نمیشن. از پس زده شدن ها . از بی رحمی های روزگار . از در و دیوار کهنه این خونه که هیچ تغییری در طی این سالها به خودش ندیده . از درجا زدن خودم و هر کدوم از اعضای خونواده.  از اجابت نشدن دعاها.  از امیدهای از دست رفته . از گم شدن های تو خودم و افکارم . از افکار به هم تنیده و درهم پیچیده.  از عشق نافرجام .

و دلم گرفته از خدایی که هست اما نیست . خدایی که هست اما جوابگو نیست . از خدایی که قدرتمند و سخاوتمنده اما نمیده . از خدایی که این خونه و آدماش رو به حال خودش رها کرده انگار بنده هاش نیستن و تعهدی بشون نداره .

به مهربونی و بزرگیش شک ندارم . حال گرفته الانم هم از عصبانیت و ناشکری نیست . فقط دلم گرفته و خواستم که بنویسم .

فردا صبح رو فقط ورزش میکنم و برمیگردم برای یوگا نمیمونم. از مربی یوگا هم خیلی دلم گرفته از انصاف بیش از حدش که به خودخواهی تبدیل شده . از عدم درکش از شرایط اطرافیانش.  از دیر کردن تو شروع و اتمام کلاس . از این همه حرف بیخود و این همه ادعای مفت . خانم خیلی خوبیه . اما بدترین عیبش همینه که هر چی میگیم سر وقت شروع کن سر وقت تموم کن گوشش بدهکار  نیست . و من همیشه دیرم میشه . و بجای اینکه آروم بشم بدتر عصبی میشم . برای همینه تصمیم گرفتم چند روزی نرم و به اعصابم استراحت بدم . مربی دیگه ای از اون بهتر هم سراغ ندارم که کلاس عوض کنم . شاید اینجوری اعتراضم رو بفهمه و درست بشه .

هنوز هم دلم گرفته و ابریه  . هنوز هم درونم طوفانی  و متلاطمه.  صدای غرش های درونم رو فقط خودم میشنوم . و فقط خودم زیر آوار خودم موندم . دلم میخوات یه دست پیدا بشه و منو بکشه بالا .

گردش

دیروز ساعت 4.30 صبح بیدار شدم اما تو جام موندم تا 5 بلند شدم و شروع کردم به انجام کارهای خواهرم و تقریبا تا 5.30 گیر کارهای بهداشتی و پوشیدنش بودم بعد صبونه خوردیم . معمولا بیرون که میخوایم بریم صبونه هم تو راه میخوریم . اما چون هوا اینجا خیلی گرمه من فکرکردم همه جا همینطوره.  و گفتم بذار صبونه بخوریم که تو گرما اذیت نشم. یکی خورد یکی نخورد. بعد رفتم کارهای شخصی خودمو کردم.  و ساعت 6.15  راه افتادیم.

تقریبا ساعت 8 برا صبونه یه جا نگه داشتن و پیاده شدیم . خواهر و برادر م پیاده که نشدن . دیگه همون چند نفری که صبونه نخورده بودن صبونه خوردن. و باز راه افتادیم . تا دنبال آدرس خونه ای که دوست داداش بزرگ م گفته بود بریم رو پیدا کردیم ساعت  حدود 10 بود. خونه دوستش تو سراشیبی بود . و برا بردن خواهر برادرم مشکل داشتیم.  داداشم میگفت نمیدونستم اینطوره.  خواهرم که گفت من اصلا پیاده نمیشم . حق هم داشت . البته برا داداشم هم سخت بود که دو نفر رو ببرن تا اون پایین . دیگه مونده بودیم چه کنیم میخواستیم برگردیم.  اما دیگه گفتن ناهار میخوریم و برمیگردیم خونه درصورتیکه قرار بود شب اونجا بمونیم . دیگه من یه بار میرفتم پایین تو خونه یه بار میومدم تو ماشین پیش بچه ها . هوا هم گرم بود و اینا کلی آفتاب خوردن بیچاره ها . مامانم برنج پخت . زن داداش گرفت خوابید . آقا رژه عصبی میرفت . دو داداش هم رفتن دنبال مرغ که بیان کباب کنن . وقتی برگشتن داداش بزرگ گفت چرا نمیری تا مغازه ها پایین گفتم چیزی لازم ندارم و تنها هم نمیخوام برم . گفت بیا با هم بریم دیگه من و دو داداش رفتیم دم مغازه ها که لواشک و آ این جور خوراکی ها داشتن . که من کشک و غره خریدم . و بعد چند تا دور برگشتیم . بیچاره مامانم تو اون گرما گیر کباب کردن شده بود و تا حدی از ما هم شاکی شده بود که کجا رفتید دیگه نیومدید.  آقا هم تو خونه زیر کولر بور و کمکی بش نکرده بود . البته اون کمک نکنه بهتره چون بیشتر از کمک مزاحمت ایجاد میکنه . ساعت 1 ناهار آماده شد . من و داداش بزرگه غذا بردیم برا اون خواهر برادر که تو ماشین مونده بودن .

داداش بزرگه خیلی صبور و مهربونه اما بیچاره از زن خیلی شانس نیاورده . زندگی همیشه باید یه پاش بلنگه.  ناهار خوردیم و ظرف شستم من و زن داداش . نماز و چای . همه چی تکرار گونه انجام شد مثل وقتی تو خونه هستیم و بعد راه افتادیم . توقف خاصی هم نداشتیم و ساعت 5.30 خونه بودیم . الکی فقط مرخصی پا من نوشته شد . اما هنوز یه ساعت از کلاسم مونده بود زنگ زدم آموزشگاه گفتم من رسیدم اگه جایگزین نمیات من میام اونا هم گفتن خودت بیای بهتره . دیگه تند تند کارام کردم و رفتم سر کلاس. و 7.30 برگشتم و شام فقط آقا و یکی از داداش خونه ای هام خوردن منم نخوردم.  منتظر اذان بودم که بعد نماز دیگه بخوابم . تقریبا 11 دیگه خوابم برد .

صبح هم بیدار شدم کارای جمعه رو شروع کردم و خبر خاصی نبود . فقط الان گفتم از گوشی براتون بنویسم که اینم از گردش رفتن های ما ... هیچی دیگه درباره ش نظر نمیدم قسمت ما انگار فقط همینه.

گردش

فردا قراره بریم گردش دو روزه . حالم خوبه دوستای عزیزم. بعد میام تعریف میکنم.

حریم خصوصی

خدا رو شکر که سواد خوندن و نوشتن دارم  مگرنه می پوکیدم از این دنیای تاریکی که توش دارم غرق میشم .  خدا رو شکر میکنم که یه ذهن و فکر داریم که فقط و فقط مال خودمونه . و هیچکس غیر از خدا نمی تونه واردش بشه و کامنت بذاره . وگرنه بعضیا دیگه اصلا ازش در نمیومدن و تنها حریم خصوصی ت رو هم ازت میگرفتن. واقعا اگه طوری بود که همه افکارمون برا همه رو بود چه فاجعه ای میشد .

واقعا از این خلوت گاهی که خدا بهمون داده شکرش میکنم . واقعا آدم بش نیاز داره . یه وقتایی که از هیچ کس و هیچ جا راه فراری نداری میتونی به اونجا پناه ببری و برای خودت باشی . در وهله اول مهم هم نیست که افکارت خوب باشه یا بد . مهم اینه که تو اول خودت با خودت کنار میای . خودت با خودت میجنگی . خودت با خودت دعوا میکنی و حتی خودت رو کتک میزنی و هیچکس وسط نمیات ادای دلسوزی دربیاره و بخوات مثلا میانجیگری کنه . سرم پر از حرف و دغدغه های جورواجوره . امروز میخواستم برنامه بذارم تا یه کوچه پایین تر برم پیش خیاطم . البته دوخت و دوز ندارم و فقط دلم میخواست برم پیشش چون خیلی وقته هم ندیدمش . اما سر صبونه با خواهرم حرف هایی پیش اومد که خیلی ناراحتم کرد. اصلا هم اون مقصر نبود . یه جور تلنگر بهم خورد که همیشه به خودم میزنم اما توش گیر کردم و اصلا راهی ندارم برای درآمدن ازش .

خیلی افکارم  و خودم رو بالا پایین میکنم که راهی پیدا کنم اما متاسفانه همه درها بسته ست . خودم رو آماده کرده بودم بعد این مدت طولانی که همش تو خونه با نبود مادرم گیر کار بودم بیام یه پست سرحال بذارم . اما درست وقتی که تازه به زور حالت رو خوب میکنی یکی میات حتی با یه جمله هم که شده تو رو خرابت میکنه .

این مدت فقط کار خونه و کار خونه بود . البته برای من یه سری از کارای خونه لذت بخشه . اما مادر من زیادی منو تنها میذاره وسط گرفتاری های زندگی. اونم حق داره . کلا زندگی رو معمولی یاد گرفته و چیز خاصی توش نداره و شاید برای همینه که مثل مادرهای دیگه نیس . البته این حرفها به این دلیل نیس که بگم باش مشکل دارم نه اصلا . بلکه گاهی دلم میخوات مثل مامانهای دیگه به دردم تب کنه اما اینطور نیس .

دعا کنید هر چه زودتر یا افقی یا عمودی از این زندگی دربیام .