تفرقه پدری

سلام به همگی. من خوبم و سعی میکنم خوب باشم . اما بذارین تا یه حدی که بتونم  از ماوقع دیروز تا امروز بگم براتون.  دیروز عصر که از کار آمدم دیدم آقا باز جنگ و دعوا راه انداخته . به این خواهر متاهلم گیر داده که چرا خونه اون خواهر متاهلم نمیره . جریان مفصله.  آخه آقا اون یکی خواهر رو که قبلا هم براتون گفتم که با شوهرش چقدر پیش آقا عزیزن و احترامش تا حد چاپلوسی میذارن و آقا هم خیلی تو سر بقیه خواهر برادرا  میکوبتشون و باعث تفرقه و حسادت بین بچه ها شده. اونا به این خواهرم سر نمیزنین  و حتی به بقیه ،بشون گله نمیکنه اما هی به بقیه گیر میده که چرا نمیرید خونه خواهرتون. خلاصه خواهر کوچیکم جوابش داده اونم بش کلی بر خورده که چرا جواب میدی و به همه مون حرف زد و توهین کرد که شما دمپایی فلانی هم نمیشید.  انگار که ما بچه هاش نیستیم و فقط اون دخترشه. با این کاراش باعث قهر برادر بزرگم با این خواهر نامبرده شده. البته ما سعی می‌کنیم این حرفاش رو رابطه مون با اون خواهر تاثیر بد نذاره اما واقعا گاهی از مقایسه و سرکوفت زدن شورش درمیاره. البته همین خواهر عزیز زمانی که به آقا بدهکار بودن .آقا هر روز میشستشون و میرفت دم مدرسه شوهر خواهرم طلب پولش میکرد تا اینکه بدهی رو دادن و بعد بزرگواری از شوهرخواهرم بود که کینه نگرفت و خیلی احترام گذاشت تا اینکه اینقدر عزیز شدن که شدن تاج سر آقا و بقیه شدن اخ.

بگذریم تازه واردها ی عزیز اگه آدرس وبلاگ بذارین منم برسم خدمت تون. ممنونم که بهم سر میزنید و محبت میکنید.

جواب آزمایشم بردم دکتر خدا را شکر مشکلی نداشت . فقط باید بیشتر به نوع خورد و خوراکم دقت کنم.

ممنون که هستید . دوستون دارم.


باز اومدم

مامانم اینا برگشتن و جاتون خالی ماهی صبور کباب کرد. دیگه کار آشپزی نداشتم موندم کمکش .

بعد چند روز که آموزشگاه بخاطر یه سری کار تعمیراتی تعطیل بود امروز رفتم کلاس. آموزشگاه خیییلی خوشکل شده بود . بعد از ده سال کار تو این زبانکده این اولین تغییر قشنگ بود. کاغذ دیواری کردن همه کلاسهارو  ،واقعا من خوشحال شدم و لذت بردم .

تو یه پیچ ،یه مانتو خوشکل دیدم صبح که خیلی چشم گرفت . هی گفتم دختر بگذر  نخر پول نداری تو این اوضاع بدهکاری . اما حریف دله نشدم رفتم و براش خریدم . دل و تن یه جا حالش  ببرن.  من معمولا هر جور مانتویی نمیخرم مگر اینکه خیلی به دلم بشینه.  زمینه رنگش سفیده فقط خدا کنه آقا ایراد نگیره و از چشم ننداز تش. عصر بعد کلاسم تند تند رفتم خریدمش و آمدم خونه. از گوشی نمیتونم عکس بذارم اگه شد بعدها میذارم . فردا صبح هم یوگا دارم و وقت نمیشه بیام وبلاگ . قربان همگی .

هشت پا

اینقدر وقتی مامانم نیس کارام زیاده که اگه هشت پا هم بودم باز کم میاوردم.  همینجور راه میرم چند تا چند تا کار را باهم انجام میدم. الانم منتظرم بیان که به کارا خودم برسم اما هنوز پیداشون نیس. اگرم نیان باز باید فکر غذا پختن باشم. که مشکلم پختنش نیس بلکه انتخاب نوع غذاست.  آخه برادرها م خیلی ایراد گیرن . بر میگردم.

چون از گوشی میام وبلاگ . دوس دارم زود زود بیام . البته همیشگی نیس فقط الانه که آقا نیس . چون وقتی هست جرات ندارم گوشی دست بگیرم زود بم متلک میزنه.

امروز از صبح گیر کار بودم غذا پختم و خواهرم رو بردم حمام و کلی خسته شدم دیگه به خودم که رسید زوری رفتم حمام تااااازه بیکار شدم .

نشد که برم

فامیل یکی از بچه ها فوت کرد و چون برامون عزیز بود دیگه گفتیم نریم . بمون خوش نمیگذشت بدونش. آخه دختر مهربون و شوخ و گرمیه.  بد بود که بدونش بریم. من فقط ازین ناراحت شدم که حالا که شرایط من جور شد و میتونستم بدون دروغ و مخفی کاری برم ،برنامه به هم خورد.

درعوض با خواهرم رفتیم یه ساعتی بازار . شلوار میخواستم اما بخاطر مضیقه مالی چشم پوشی کردم از خرید . باید یه مدت خودم رو بگیرم و هرچیزی نخرم.