امروز ریز ریز شده ام...

این یک هفته از نظر روحی حال  خوبی ندارم ، دوباره تمام نگرانی های عالم به درونم فرو ریز شده اند . به حدی خسته و داغونم که نمی دونم چکار کنم .

آنقدر خسته مه که هر چی بگم کمه . امروز من شکسته ام و ریز ریز شده ام .

آنقدر ریز ریز که نمی دونم چطور خودمو جمع کنم .

خسته مه از همه چی ، از تن دادن به همه چیزهایی که دوس دارم و دوس ندارم . از دوس داشتی ها و نداشتنی های اجباری . ا ز بداخلاقی های مکرر بعضیا و از عشق بی حد و اندازه بعضیا . همه چی باید در حد تعادل باشه که دل رو نزنه . دلم میخوات ا ز همه چیز و همه کس بکنم و برم . برم به یه کلبه تو جنگل که هیچ کس بهم دسترسی نداشته باشه . تنهایی رو آنقدر تجربه کنم که آروم و سبک بشم . دلم میخوات فرار کنم به جایی که هیچکس پیدام نکنه . نگرانی از آینده و ترس ا ز گناه و بی اعتمادی و استرس همه چیز به جونم افتاده و خواب شبها به کابووس میگذره .

خیلی به خودم انرزی و امید میدم اما باز کم میارم .

دلم میخوات پشت پا بزنم به همه چیز ، به همه وابستگی ها ، همه اسارتها . دلم میخوات داد بزنم و عصبانیتم رو خالی کنم . بجای اینکه مثل همیشه تو خودم بریزم . باز هم چند روز پیش ها به شدت میل به مادر شدن و عشق به بچه درونم رو قلقلک داد و جالب اینه که پای همسری درمیون نبود ، حتی در خیالم . فقط و فقط میل و عشق به مادر شدن بود .

این روزها بیشتر از روزهای دیگه با خدا حرف میزنم و ازش میخوام که دستم رو بگیره و تنهام نذاره ، اما افسوس که سالهاست دارم یاری و نجات می طلبم اما پاسخی نمی گیرم .

روزهای آخر سال در راهن و من هیچ شور و ذوقی ندارم . و باز هم خونه تکونی های تکراری که ازش بیزارم ،  خونه تکونی خونه ای که هیچ امید و آرزویی بهش ندارم .خونه ای که هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی و ایجاد تغییر و شروع مجدد ، در من ایجاد نمی کنه . و هر سال از خدا خواستم که سال دیگه نباشم ، اما سال میره و میات و من هنوز سر خونه اولم هستم . و ا ز همه بدتر آن تعطیلی طولانی مدت و غیر قابل تحمل عید که همیشه همراه میشه با دعواهای پدری ، و میزبانی های ناخواسته و خسته کننده .

یک مشت عادات و رسوم دست و پا گیر و قراردادی . من خودم همه این چیزها رو دوس دارم ، اما تو خونه خودم ، با سلیقه و میل خودم و با آدمهایی که اگه همه شون رو دوس ندارم اما بیشترشون رو دوس دارم . نه این فامیل های جد اندر جدی پدر و مادری که ارتباط باهاشون هیچ حس مفید و خوشایندی ایجاد نمی کنه .

امروز هر چی غر بزنم ، کمه . دلم میخوات محو بشم . که روزگار هم از دستم راحت بشه . نمی خوام بیشتر بمونم و بدتر بشم . بیشتر بمونم و بیشتر گناه کنم . احساس میکنم خیلی خیلی سنگین شدم . بغض بزرگی راه گلوم رو بسته . دلم میخوات رعد و برق بزنم و شره شره اشک بریزم .

خدایا نمی خوام تنها بمونم ، نمی خوام روزهای بی کسیم برسن ، نمی خوام مچاله بشم . نمی خوام ، نمی خوام ...

نظرات 5 + ارسال نظر
زهرا دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 00:19 http://khunamun.blogsky.com

چرا پیامای من نمیرسه به دستت نازبانو؟؟
دفه چندمه که میام. اگر باز نرسید بهت باید تو پستهای خودم برات بنویسم.
عشق من وااااقعا حق داری ناله کنی. همه غم و غصه دارن. یکی بیشتر یکی کمتر. این خود ما آدمها هستیم که به خاطر اهمیت دادن به مشکلات اونا رو بزرگ و کوچیک میکنیم. نازنینم. ادم وقتی حرف میزنه کلی سبک میشه. اما ایا مساله حل میشه؟ این خیلی خوبه که با حرف زدن اروم بشین سبک بشیم اما بعدش چی؟ باید زندگی رو ساخت. قشنگ هم ساخت.
باید حرکت کرد. باید قسمتهای خوب زندگی رو پر رنگ کرد قسمتهای بد رو کم رنگ . همون لحظه که داری بخاطر یه مساله ای حرص میخوری همون لحظه به خودت بگو به درک خودم مهم ترم اعصابم مهم تره اون مساله رو بنداز دور و سعی کن یه جایگزین براش پیدا کنی که ارومت کنه. منم خیلی فکر و خیال میکنم اما مثلا یه وقتا میرم میرسم به قفس مرغ عشقم. یا میرم کتاب میخونم. یا هزارتا کار دیگه که خلاصم کنه از فکرای بد.
نازنینم شروع کن به پر رنگ کردن شادی ها توی لحظه هات

سلام زهرا جون خوبی .نمیدونم قربونت دستم نرسیده . تو لطف داری . حرفات درست . به خودم تلنگرهای اینچنینی میزنم اما گاهی اینقد فرو میریزم که حس میکنم راهی ندارم . ممنونم .

صبا شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 17:15

منم دقیقا حالم متل توعه،امروز انقدر بی حالم که حتی حال ندارم از زیر پتو بیام بیرون ،حالم بهم میخوره از همه چی دلم میخواد خودم و همه زندگیمو بالا بیارم دلم میخواد زندگی مو مچاله کنم بندازم دور،خیلی بده که مشکل ادم چیزی باشه که برای برطرف کردنشاز ادم کاری برنیاد، اما چاره ای نیست میگذره باید گذروند اگر نهایت عمر هر ادمو با عمر کره زمین مقایسه کنی میفهمی مشکلات اونقدرام مهم نیستن،اما چیزی که ههمیشه این جور مواقع به خودم میگم اینه که هیچ گزینه ای جز قوی بودن ندارم،این که من هرجوری باشم این زندگی میگذره وحال من هیچ تاتیری توش نداره واین که شاید خدا معجزه ای کرد این چیزیه که بهم امید میده،از امروز متنفرم

مرسی از حضورت . از همراهی و همدردیت . امیدوارم خدا صبر به همه بده که از پس مشکلاتشون بربیان

تیلوتیلو شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 09:28 http://meslehichkass.blogsky.com/

حرف که بزنی اروم میشی
گاهی اینجا توی دنیای مجازی جای خیلی خوبیه برای آروم شدن
برای حرف زدن
حرفهایی که شاید هیچ جای دیگه نمیشه زد

بله . دقیقا.

تیلوتیلو شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 08:57 http://meslehichkass.blogsky.com/

هرچی دوست داری بنویس
آروم میشی با نوشتن
برای همه این حالتها وجود داره

مرسی از اینکه درکم میکنی

سیما پنج‌شنبه 29 بهمن 1394 ساعت 16:15 http://gholak-banoo.persianblog.ir

کاش می شد برای همه ادم ها یه نسخه داد تا وقتی دلشون گرفته اون کار رو بکنن، و حالشون خوب بشه. اما حقیقت اینه که نمیشه.
نازنینم، زندگی سخته. خیلی خیلی. دنیا زشته...خیلی خیلی...خدا وقتی ما رو فرستاد اینجا نگفت بیا برو اسون و راحت و قشنگ با ارامش زندگی کن. نه. اینجوری نبود...منم نا امید میشم، غصه می خورم همین حرفهای تو رو می زنم. زیاد هم اتفاق می افته). اما ته ذهنم همیشه این هست، با تلاش من، می شه یه ذره این زندگی رو قشنگ کرد. حالا قشنگ قشنگ نه، یه کوچولو تغییر داد. من نمی تونم درک کنم چقدر سختی می کشی، چون جات نیستم. چون هر کسی دردش برای خودش یه درد بزرگ، دلخوریش یه حقیقت است و واقعیت. اما می تونم بهت بگم. بیا...بیا با هم به دنیا فحش بدیم، گریه کنیم. جیغ بزنیم. اما بعد از یه ساعات از این جیغ و ویغا پاشیم خودمون رو تکون بدیم و شروع کنیم. بیا شونه من برای گریه، گوش منم بازه برای شنیدن...بگو... شاید این روزها تموم نشه به زودی، اما ما می تونیم ...باید بتونیم...می شنوم تو بگو

مرسی بابت این کامنت با حوصله و پر از محبتت و وقتی که برای همدردی با من گذاشتی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد