اتفاق امروز... براش دعا کنید.

از صبح زود گوشی آقا زنگ میخورد ولی بخاطر لج و حسادت حاضر نبود گوشی رو جواب بده. ما هم میدونستیم که باید خبر بدی باشه که چند بار زنگ زده. شوهر خواهرم پشت خط بود . پسر خواهرم دیشب دم افطار فقط در حدی که یه لیوان آب بخوره حالش بد میشه و چشماش بسته میشن و اشک ازشون جاری میشه. می برنش بیمارستان، دکتر میگه خون ریزی مغزی کرده و تا الانم که دارم مینویسم هنوز خونریزیش بند نیامده که عملش کنن. آقا بیخیال گرفته خوابیده بعد میگه من حالم خوش نیس درصورتی که از همه سالم تره از همه.

من سر از پا نمیشناسم و دارم براش آیه الکرسی میخونم. مامانم رفت پیش خواهرم و بچه هاش خونه شون. برادرم هم تا شنید لباس پوشید رفت اهواز که پیش شون باشه.آقا حتی حاضر نشد با برادرم بره کنار شوهرخواهرم باشه. اونوقت همین دیروز به اون یکی خواهرم زنگ زده بود و خواهرم نمیدونم گیر چی بوده که جوابش رو نداده. هی رفت و اومد گفت دلم شور میزنه و به تک تک افرادخونه شون زنگ زد که ظاهرا چون خطها خراب بوده جوابش نداده بودن. بعد که تماس برقرار شد بشون میگه از نگرانی داشتم دیوونه میشدم.

اما امروز بیخیال این یکی خواهر و بچه و شوهرشه. همیشه عادت داشته بین بچه هاش فرق بذاره درصورتی که از احترام هیچی براش کم نذاشتن. نمیدونید چقد ناراحتم . چقدر در عجبم از سنگدلیش . آخه آدم تو سختی ها هم باید کینه ورزی کنه؟

درصورتیکه دامادمون هیچ بدی و ذره ای بی احترامی نکرده بهش . فقط بخاطر اینکه کارمنده و سعی میکنه همیشه سرکار باشه آقا بهش حسادت میکنه و همه جوره انتقادش میکنه و براش ارزش قائل نیست.

حاضر نشد بره تو این شرایط کنارشون باشه . واقعا براش متاسفم که از محبت بوئی نبرده.

خدا کنه پسرخواهرم خوب بشه . یه زن و یه دختر شیرین یک ساله داره. تروخدا براش دعا کنید .

آدم از یه لحظه یعدش خبر نداره . راه میره و یه دفعه میفته دیگه هم پا نمیشه. من دیوونه همیشه نفرین خودم میکنم که یه مرض لاعلاجی بگیرم که زودتر بمیرم اما توشرایطش قرار بگیرم کم میارم. آقا راست راست راه میره نفرین مرده و زنده میکنه اصلا انگار قرار نیس یه روز بمیره و جواب پس بده.دلش پر از تاریکییه همش هم ادعا میکنه که به فکر همه ست و همه رو دوس داره اما نوه ش رو تخت بیمارستانه و خودش عین خیالش نیس آخه نوه داریم تا نوه. خیلی متاسفم و خیلی ناراحت میرم که دعام رو بخونم.

سرتیتر دردهای من

واقعا نمیدونم چکار کنم که سر سوزنی حس زندگی و امید در وجودم جریان پیدا کنه. از حال خودم خیلی خسته م و این حرف و حال دیگه زیادی تکراری شده . خیلی دارم به مشاوره رفتن فکرمیکنم اما هنوز نتونستم یه مورد مطمئن و متخصص پیدا کنم. چون شهر کوچیکه و نمیشه پیش هر کسی برم.

 واقعا هرکس ظاهرم رو ببینه یا سری به مطالبم بزنه پیش خودش میگه خب این دختر چشه ، چه مشکلی داره.

داشتن خواهر و برادر مریض، یه پدر فوق العاده سختگیر ، مجرد و تنها بودن ، نداشتن یه کار و درآمد نسبتا خوب ( البته سرکار میرم توی یه زبانکده تدریس میکنم) ، خستگی های جسمی و روحی شدیدم که روز به روز کهنه تر و عمیق تر میشن ، اینا همه سرتیتر دردهای منند. که نوشتن از هر کدومشون کلی وقت و حوصله میخوات و خیلی ناگفته های دیگه که حتی تو دنیای مجازی جرات گفتن شون رو ندارم.

سالها و سالهاست که هی دعا کردم و هی از خدا خواستم و خواستم و خواستم اما هنوز سر جام موندم و چیزی از تو آسمون تو دست و دامنم نیفتاده.

خدایا منم بنده تم چرا فراموشم کردی چرا جوابم نمیدی چرا بیخیالم شدی . یه گوشه چشمی به منم نگاه کن تروخدا ...

م مثل مرگ

چقدر دوس دارم بمیرم. خیلی خسته و پوچ و نا امید و افسرده شدم خییییییلی.

به حدی که حتی میل به غذاخوردن ندارم . خنده هام به شدت کمرنگ و احیانا زورکی فقط جهت همراهی با اطرافیان بوده.

از بودن و موندن و تحمل کردن بیزار شدم . از زندگی و نفس کشیدن بیزار شدم ازش متنفرم.

کاش میمردم و راحت میشدم البته راحت که چه عرض کنم اونجا هم راحتی نیست اما به این دنیا ترجیحش میدم.

نای راه رفتن و جنگیدن با زندگی را ندارم . دلم مرگ میخوات با یه خواب ابدی.

نتیجه تست کهن الگوها درباره من

دیمیتر 40

دیمیتر

خدابانوی مادر
خدابانوی غلات
مادرانی خستگی ناپذیر و تسلیم ناپذیر
روزی دهنده
غریزه مادری
مراقبت، تامین، سازماندهی و پشتیبانی
قلدر و توانمند
پرورش جسمانی و معنوی
عاشق بچه ها
عاشق مهمان و مهمانی دادن

هستیا 34   آفرودیت32   هرا30  آرتمیس28 پرسفون25  آتنا22

ن مثل نشدن

دیروز نشد که نشد که برم دکتر. حتی آخرین تلاشم این بود که از همکارم خواستم زودتر از موعد در را باز کنن که به بهانه جلسه آقا منو زود برسونه ، پیاده بشم و بعد خودم برم مطب. همکارم هم که شرایطم را براش توضیح دادم قبول کرد که کمکم کنه . چقدر ضایع شدم از اعتراف به داشتن چنین پدری چقدر ضایع شدم از داشتن چنین شرایط بدی. اما یه نفر پیدا شد و رای منو زد گفت اگه تو اون فاصله که در برات باز میشه و بعد میری یه غریبه ای وارد دفتر بشه و چیزی جابجا کنه یا یه خرابکاری کنه اونوقت پات گیر میشه و ارزش نداره ریسک کنی کلی اعصابم خورد شد که چرا حالا که به همکارم رو زدم و ضایع شدم باید این فکر منفی به ذهن برسه، و صد البته شرط عقل احتیاطه. منم نمی تونستم با اعتماد بگم نه اتفاقی نمیفته و بیخیال بشم برا همین حرفش رو قبول کردم و از اون لحظه که ساعت 12 بود تا خود 2 ظهر به حال بد خودم به بیچارگی م گریه کردم و نذاشتم کسی هم از حالم خبر دار بشه . مونده بودم به دکتر چی بگم آخرش دل به دریا زدم و براش اس دادم که متاسفانه مشکلی پیش اومده و هر کاری کردم قبل 4 مطب باشم نتونستم و شرایطم خارج از کنترلمه. دکتر هم که انگار اوج بدبختی منو احساس کرده بود فقط برام نوشت" خواهش میکنم عزیزم خدا خودش بهت کمک کنه". و این جوابش خیلی برام درد داشت.

با قیافه ناراحت و سردرد و چشم درد دوباره ظهر رفتم کار و تا موقعی که میخواستم بخوابم سردرد داشتم.

این روزها ماه رمضون هم باعث تشدید سردرم شده و واقعا دارم به زور تحملش میکنم . تمام روز تا بعد افطار به بی حالی و سرگیجه و ضعف و سردرد میگذره حتی هیچ معنویتی در روزه م حس نمیکنم . جالب اینجاست هم که درد را تحمل میکنم اما حاضر نیستم روزه م رو بخورم البته ادعای ایمان هم ندارم اما دلم نمیات.

دلم میخوات برم از این کوی و دیگه هم برنگردم. دلم خیلی چیزا میخوات که بخوات ، چه اهمیتی داره.

کیه که بده ، کیه که بده...